The Last Of House Romanov


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


اینجا الهه ی اندوه وضع حمل کرده است.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


چقدر به هر سو بدوانم چشمانم را و نشانی از امید یافت نشود؟ مویرگ ها و مردمک چشمانم خسته و غمزده اند، حتم دارم که در همین روزها مرا ترک خواهند کرد.


"یک پنج شنبه دیگر، برای پایانی تازه."
درون آدم ها حفره های متعددی به مثابه گلدان ها تعبیه و بذرهایی به منظور کاشت درون خویش، به ما اهدا می شود. حالا و در دهه ی سوم زندگی، فهمیده ام که با نگاهی منصفانه و البته تا جای ممکن واقع بینانه، بخش اعظم بذرهای من اندوه بوده است. البته این به معنای عدم وجود گلدان های شادی نیست، اما چگونه می شود از بین درختان بی شمار اندوه و ناامیدی، درختچه های کوچک شادی و امید را نظاره کرد و یا مصیبت بار تر آنکه به آنها دل بست؟
خودبرتر بینی و فردگرایی؟ هرگز، من فقط زمانی را خوب به یاد دارم که مطالبه هایم برای بذر شادی از افراد گوناگون، و بعضا بسیار نزدیک، با چه پاسخی رو به رو می شد. هر بار یک ترک، هر بار یک زخم. طلب عریان شادی، استغاثه برای به دست آوردن خوشی و دراز کردن دست برای گدایی خوشبختی، خود به اندازه ی کافی ترک و زخم به جان ناتوانم در نوجوانی و جوانی انداخته است. همیشه به این فکر می کردم که حالا آنها ضعف هایم را شناخته اند و طلب دوباره، زخمی است روی زخم و ترکی است روی ترک. یک زخم از طلب کردن، یک زخم از نمایان کردن ضعف و یک زخم از رد شدن درخواست استعانتم از دیگران، کافی بود تا به شبح بی رحم تنهایی پناه ببرم و تیغ های تیز آن را در آغوش گیرم. از انسان و جمع های انسانی کناره گرفتم تا مبادا روزی خیال کمک گرفتن از کسی به سرم بزند.
زمانی به نجات فکر کردم، اما از یک نقطه نجات برایم مفهوم مضحکی بود که فقط می توانست باعث ایجاد پوزخندی روی لب هایم شود. من فقط باید فرار می کردم، اما از چه؟ چگونه؟ از خودم؟ عامل تمام این زخم ها؟ با اینهمه زخم که در اثر کوچکترین تحرکی، وجودم را مملو از درد می کرد، فرار چگونه ممکن بود؟ پس ماندم. ماندم و با زخم هایم خلوت کردم، با ترک هایم مصاحبت. می دانی؟ با هرچیز که هم صحبت شوی، احتمال شبیه شدن به آن زیاد می شود. حالا شبیه زخم شده ام. شبیه ترک. اکنون چه کسی دلباخته ی یک زخم یا یک ترک می شود؟ هیچکس، حتی خودم.


جمعیت نسبتا زیادی که از دیمیتری شکایت کرده اند، در جلسه ی محاکمه حضور دارند. قاضی، جناب میشکین، مردی که به سخت بودن در برابر مجرم و کج خلقی های بی حدش شهرت دارد، دیمیتری را محاکمه خواهد کرد. جلسه با برخواستن صدایی مهلک از گلوی میشکین آغاز شد.
: جلسه ی رسمی اینک آغاز شده است. با برهم زنندگان نظم و سکوت جلسه، به شدت برخورد خواهد شد. متهم در جایگاه حاضر شود.
( دیمیتری با چهره ای متفکرانه و در حالیکه سرش پایین بود وارد جایگاه متهمین شد.)
: خودت را به هیئت منصفه و حضار در جلسه معرفی کن.
- دیمیتری.
: نمی دانی معرفی کردن یعنی چه؟
- می دانم.
: معرفی کن.
- دیمیتری.
: آقای دیمیتری، 25 ساله، اهل مسکو! هشدار می دهم که اینجا فضای کافی برای تشویش اذهان و ایجاد بی نظمی در جلسه، در اختیار شما قرار نخواهد گرفت.
- متوجه ام.
- تو پیش از این به جرم خویش و دزدی از مردم به صورت های مختلف اعتراف کرده ای. آیا صحبتی خلاف گفته های پیشینت داری؟
- خیر.
: چرا دزدی می کردی؟
- زیرا امید درونی ام مرا به ثروتمند شدن از راه دزدی ترغیب می کرد.
: شما با این کار سعی در برهم زدن نظم و امنیت داشتید!
- مگر شما دزد بوده اید که ادعای دانستن هدف را دارید؟ خیر آقای قاضی، من فقط می خواستم ثروتمند باشم.
: چرا در خیابانهایی که پلیس در آنجا حضور داشت اقدام به زورگیری می کردی؟
- زورگیری؟ آنان بدون اعمال زور و خشونت دارایی شان را به من می دادند.
: حتما چون چهره و لباسهایت مجذوب کننده بوده! (صدای خنده از جمعیت برخواست. خود میشکین هم آواز خنده سر داد.)
دیمیتری در حالی که لبخندی بر لب داشت، به قاضی رو کرد و گفت:
- خیر، زیرا اینگونه مردم امید داشتند که پلیس یقینا به کمک آنها خواهد آمد و نیازی به مقاومت و فریاد زدن نیست.
: چرا از خانه هایی که در خیابان های نزدیک به ایستگاه پلیس بود دزدی می کردی؟
- ساده است. پلیس ها هرگز در خیابان و کوچه های نزدیک به ایستگاهشان گشت زنی نمی کنند، زیرا امید دارند که هیچ دزدی شجاعت دزدی از این مناطق را نخواهد داشت.
: مثل اینکه حساب همه چیز را کرده بودی. بخاطر همین تصورات واهی دستگیر شدی؟ (میشکین سعی کرد با خنده اش دیگران را با خود همراهی کند، اما موفقیت قابل توجهی به دست نیاورد)
- خیر. من زمانی دستگیر شدم که درونم نسبت به گرفتار نشدن و مهارت بالایم امید پیدا کردم.
: بس کن! طوری صحبت می کنی که انگار یک نفر دیگر تو را به این کار مجبور کرده!
- آقای میکشین، آرام بمانید. دلیل عصبانیت شما نیز همین است که امید داشتید به راحتی من را محاکمه خواهید کرد و کوچکترین تردیدی در روند محاکمه ام ایجاد نخواهد شد. حالا بگذارید بگویم که چرا گرفتار شدم. درخت امید در من رشد کرده بود و می خواهم اینگونه بگویم، امید هر چه بیشتر باشد پوچ تر و واهی تر است. امید زیاد انسان را به سمت حماقت می کشاند و من احمق شده بودم. جانب احتیاط را رها کرده بودم و دیگر نه برای ثروت که برای سرگرمی و قدرتنمایی مهارتم دزدی می کردم. من به خودم و توانایی ام بیش از حد امید داشتم آقا، و نتیجه اش دستهای بسته ی من است. آقای میشکین! از اینان بپرسید که چرا هیچ کدام شکایت نکردند! زیرا به امید شکایت دیگری منتظر مانده بودند و اطمینان می دهم که اگر برحسب حماقت خودم گرفتار نمی شدم، اینان هرگز شکایت نمی کردند. امید زیاد انسان را منفعل و احمق می کند. اینان همه در جرم من شریک اند. اگر پس از دزدی اول شکایت می کردند، اکنون جمعیتی این چنینی در انتظار له شدن آبروی من ننشسته بود. شما که قاضی هستید، آیا اینان با عدم اطلاعشان شریک جرم های بعدی نبوده اند؟
: بس کنید آقا.
- چرا امید آدم ها را محاکمه نمی کنید؟ نمی توانید؟ این چه محکمه ای است که نتوانستن از آن می جوشد؟
: دیمیتری را از اینجا ببرید.
- خدای من! پس شما امید دارید که با خاموش کردن صدایم به پیروزی برسید! به خدایان سوگند که آدمی تا امید دارد حقیر است ولی فقط تا حدی می تواند حقارت هایش را زیر سرپوشی از امید پنهان کند. (بالاخره دیمیتری از اتاق به بیرون برده و صدایش کاملا نامفهوم شد.)
میشکین سر پایین افتاده اش را به کندی حرکت جنازه ای بالا آورد. سپس رو به جمعیت کرد و گفت: ختم جلسه.


از خانه بیرون آمدم و متوجه مرگ زن همسایه دیوار به دیوارمان شدم. مرد غمگین خانه، در آستانه ی در به من زل زده بود. سرم را به علامت تاسف تکان دادم و چند قدم برداشتم. خدای لعنتی. آقای میلیتوف چرا به همان حال همسایه است؟ چرا زن هایی که قبله ی مردی هستند، باید بمیرند؟ چرا در این ساعت اصلا؟ به آسمان نگاه کردم اما متوجه زمان نشدم. تیره بود، امیدوار همسر خدایان آسمانی نمرده باشد. هرچه بیشتر قدم می زدم وحشتم بالغ تر می شد. بعد از مرد همسایه و آقای میلیتوف، آقای مهندس که نامش را فراموش کرده ام، ماکسیم جوان، ایگور پزشک و آندری هم به همان حال در ورودی خانه ایستاده بودند. همه ی زن های اطراف مرده اند. از میان نگاه های خیره و بدون احساس تمام مردان زن مرده، با سرعت عبور کردم. چرا به من زل زده اند؟ چرا به تکان های سرم واکنشی نشان نمی دهند؟ خدای من. نکند بازهم جنون به سراغم آمده و من تمام این زنان را شب گذشته کشته ام؟ تصمیم گرفتم که به محض مواجهه با مردی دیگر در آستانه ی در، او را کنار بزنم و از مرگ همسرش مطمئن شوم. اگر من کشته باشم، قطعا چیزی به خاطر خواهم آورد. انتظارم برای این اتفاق طولانی نشد. اینجا هم زنان زیادی مرده اند. انگار هر برگ درخت که روی زمین افتاده، داغ دار زنی است که دیگر هرگز نفس نخواهد کشید. به سمت درب خانه ای که یک مرد عزادار در ورودی آن ایستاده بود روان شدم. صبر کن! چه شده؟ مگر بهار نیست؟ اصلا بهار هم نباشد تابستان است. برگ ها چرا روی زمین ریخته اند؟ دستی شانه هایم را لمس کرد. مرد داغدار به داخل خانه هدایتم کرد. خدایا واقعا مرده است. روی تخت، با دست راستی که عمود بر بدن باز شده. از خانه فرار کردم. اینهمه مرگ از کجاست؟ چرا چیزی به خاطر نمی آورم؟ لحظه ای قلبم سوخت. انگار کسی به قصد برپا کردن آتشی عظیم، جرقه ای ایجاد کرده اما تلاشش موفقیتی به بار نیاورده است. اه، باز هم سوخت. باید بیشتر مطمئن شوم. خیابان های دیگر و مناطق دیگر. همه مرده اند. زن ها دیگر در اینجا وجود ندارند. دیگر عاطفه و محبتی وجود نخواهد داشت و دستی در دریای موهای لطیف غرق نخواهد شد. از تلفنی کهنه که بوی مرگ میداد، با دوستانم در پترزبورگ و مسکو تماس گرفتم. زمان نسبتا زیادی برای پاسخشان منتظر ماندم. توضیح دادند که در ورودی خانه ایستاده بودند و با شنیدن صدای تلفن، برای پاسخ دادن مکانشان را ترک کرده اند. تماس با هنری در پاریس و یوزف در وین هم نتایج مشابهی داشت. پس در همه جا حالا مردان زیادی در آستانه ی در ایستاده اند و احتمالا انتظار مرا می کشند. صبر کن! آدلاید؟ من چه زمانی از خانه بیرون آمده ام؟ اه، لعنتی. قلبم سوخت. هنگام خروجم نفس های آدلاید را چک نکرده ام. اه بس کن. چرا اینقدر می سوزی؟ دست راستم را با قدرت روی قلبم فشار دادم و به سمت خانه روان شدم. نکند آدلاید هم مانند این زنان ... . زبان احمق. مغز نفهم. آرام باشید. او اگر مرده بود هم اکنون من در ورودی خانه ایستاده بودم. انگار پشت این جرقه های قلبم، آدمی با پشتکار فراوان وجود دارد. بهتر است تا زبانه های این آتش از گلویم بیرون نیامده به خانه برسم. چرا نگاه مردها تغییر کرده؟ نگاهشان مظلومانه و مملو از اندوه است. احتمالا تازه فقدان را فهمیده اند. همه ی آن مردها، همه شان همینطور نگاهم می کنند. از بین نگاه غمگین میلیتوف و آندری و دیگران گذشتم و به خانه رسیدم. داد زدم. "آدلاید". خودم را به اتاق خواب رساندم. یک نفر روی تخت و زیر آوار پتوها خوابیده است. کوره ی قلبم روشن شد. می سوخت و نمی توانستم یک قدم باقی مانده تا تخت را طی کنم. خودم را پرت کردم و گوشه ی پتو را گرفتم. آن را کنار زدم. آد...
از خواب پریدم. عرق سرد روی پیشانی ام را با دست از بین بردم. دست آدلاید را روی سینه ام حس کردم. نگاهش کردم. درحالیکه دست راستش عمود بر بدن روی قلبم قرار داشت، مُرده بود.


نامه ای برای نورِ ماهِ من.
تنها چیزی که رشد و پیشرفت و بالندگی اش در زندگی ام را احساس می کنم، این بیماری لعنتی است و البته دلتنگی برای شما.
عزیز من، در این سالها چنان نبودت بر من سخت گرفته که قدم هایم را در اندیشه ی تو برمیدارم و در خیال تو بر زمین می گذارم. چشم هایم تمام خیابان ها را به امید یافتن اثری از تو دویده اند و گوش هایم پر از صداهایی است که به امید وجود نشانی از صدای تو در آن، شنیدنشان را با لذتی وصف ناپذیر به گردن گرفته ام.
ماه وصف ناشدنی من، سرم را که روی زمین بگذارم، صدای تو را از خاک می شنوم و بیشتر دلتنگ می شوم. هرچند این جنون عجیب و عظیم حاصل علاقه ام به توست اما گلایه ای ندارم، جنون ایجاد شده از علاقه به کسی چون تو، باید به اندازه ی زیبایی اش عظیم باشد. نبودنت در روند سالخوردگی ام تاثیری شگرف گذاشته و حال در میانه های سومین دهه ی زندگی، سالخوردگی سایه ی سنگینش را روی زندگی ام گسترده است و به همان اندازه که تو روز به روز زیباتر می شوی، سد جوانی ام بیشتر می شکند.
جان من، کاش می دانستی که دست هایم هنوز هوای موهای سیاه و صورت ماه گونه ات را دارد. چندین سال است که روزی از روزهای پایانی مِی را به تنهایی برای به دنیا آمدنت جشن می گیرم و عذاب می کشم. یک روز بدون تو هم تحمل ناپذیر است، چه برسد به سالیان سال تنهایی. تو باید می بودی که نقش تحسین برانگیز لبخند روی چهره ی زیبایت، تلخی این روزهای ناکامی و زنگار نشسته بر قلبم را بزداید، اما حیف.
این چند هزارمین باری است که به انتهای حرف هایم رسیده ام و قول می دهم که زین پس، هرگز برای زنی در آغوش مردی دیگر ننویسم، اما از هم اکنون عاقبت این عهد جدید را هم می دانم.
جایت در میان روحم همیشه خالی خواهد ماند.


از گوشه ی سمت راست انتهای خانه، یک آجر معلق است. یادم نیست چه روزی متوجه این بیچاره شده ام و احتمالا مدتی بسیار طولانی هم بدون آنکه متوجهش باشم، در این وضع بوده است. این روزها حال روحی ام آنقدر عجیب است که حتی برای وضعیت این آجر هم می خواهم گریه کنم. خب می دانی که خانه ی من تنها همین یک اتاق را دارد. هرصبح اولین تصویری که بعد از بیداری در ذهنم نقش می بندد همین آجر است و همان لحظه به خویش نهیب می زنم که احمق، امشب را لااقل رو به این آجر نخواب. شب می شود و همین کار را می کنم، البته مطمئن نیستم. شاید بپرسی مگر به هنگام دراز کشیدن روی این تشک پوسیده تصویر مقابل چشمانت را نمی بینی؟ که می گویم نه. شبها چیزی در این خانه روشن نمی شود و به محض اینکه کاملا نور از بین برود، کورمال کورمال تشک را می یابم و روی آن دراز می کشم. به همین علت مطمئن نیستم. غیرممکن که نه اما بسیار نامحتمل است که من هرشب در هنگام تاریک شدن در یک نقطه نشسته باشم و از یک مسیر تکراری به تشک برسم و رو به این آجر بیچاره بخوابم. البته موارد دیگری نیز وجود دارد که من از گفتن آنها صرف نظر می کنم. مطمئنم که این آجر اعدام شده است. جرمش چیست؟ نمی دانم. ظاهرش سالم و نسبت به نوع زندگی اش تمیز است و فقط رشته ی نازکی از کاه گل، او را به دیوار، به جایی که تعلق دارد وصل می کند. مثل من که در اواسط دهه ی چهارم زندگی، نسبت به وضع زندگی، سر و وضع تقریبا خوبی دارم و فقط تلاش ریه و قلبم - که البته مانند عمل آن رشته کاه گل غیر ارادی است - به این زندگی وصلم می کند. صبح که چشمانم را باز می کنم او درحال اعدام شدن است. ادامه ی روز هم شرایطش تفاوتی نمی کند، تا جایی که شب می رسد. البته در این شرایط هم او از طناب دارش معلق است، اما دیده نمی شود. چه شباهت عجیبی. مردم نیز دست و پا زدن هایم را فقط در روشنی روز هنگام نواختن بالالایکا مشاهده می کنند و هرچند شب همچنان در حال جان دادنم، اما کسی مرا نمی بیند. حس می کنم این آجر بخاطر چیزی طرد شده باشد، شاید هم به آجر زیرین تکیه ی زیادی داده است و بعد از رفتن او، به این وضع دچار شده باشد. اینهمه فکر درباره ی یک آجر و پیدا کردن شباهت با خودم در آن، احتمالا اطلاعات خوبی از من و احوالم به تو خواهد داد.
هرکس جز تو بود نوشتن را ادامه می دادم اما نور به اندازه ی کافی وجود ندارد و تو لایق خط خوردگی و بی نظمی نیستی. کاش روزی برمی گشتی تا چراغ های اتاق را روشن کنی. امشب را به این فکر خواهم کرد که این جسم بی جان واقعا آجر است یا آینه.


او را در خیابان دیده بودم اما دوست داشتم تصور کنم او را ندیده ام، چشم در چشمان او شنیده بودم که دوستم ندارد اما دوست داشتم یک رهگذر آن را بدون دلیل خاصی گفته باشد، آنا بیمار نبود و در بدو ورودم به خانه در آن روز لعنتی گفت "همه چیز بین ما تمام شده است و هشدار داد که در این چند روزی که مشغول آماده شدن برای ترک خانه است، دیگر به او نزدیک نشوم" اما دوست داشتم تصور کنم او سومین روز بیماری اش را می گذراند و به بهانه ی عدم سرایت از من دوری می کند. دوست داشتم فکر کنم او مرا ترک نمی کند و فقط برای درمان بیماری ساخته ی ذهنم از خانه می رود. آنا صدای سقوطم را شنیده بود، دقیقا نمی دانم کدام سقوط را، در واقع نمی دانم چند بار در این مدت سقوط کردم و چند بار واقعا سقوط اتفاق افتاده بود، اما من دوست داشتم فکر کنم سقوطم صدایی نداشت. آنا بالای سرم ایستاده و بی اعتنا، درد کشیدن هایم را تماشا می کرد، اما دوست داشتم فکر کنم هرگز مرا در این وضع ندیده است و من خیلی چیزهای دیگر را دوست داشتم اما نمی توانستم آن ها را از وهم به واقعیت بدل کنم(سرش را پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد نتوانستن چه بدبختی بزرگی است). من تنها بخشی از این اتفاقات و جملات را برای اینکه به فرار کامل از واقعیت محکوم نشوم، پیش خودم نگاه داشته بودم. سقوط ها درک ناخودآگاهم از واقعیت بود اما من فکر می کردم می شود همه چیز را با تلاش تغییر داد، حتی واقعیت. ما در فکرهای اشتباه و عدم پذیرش احمقانه واقعیت، شبیه یکدیگر بودیم. چه کسی حرف از تقاص عمل می زند؟ ما واقعا تقاص فکرهایمان را پس می دهیم. از خودم پرسیدم چگونه توانسته آنقدر بی رحم شود؟ اما بعدها فهمیدم که او بی رحم نشده بود، بی رحم بود و فقط مدتی توانسته بود بی رحم نباشد، اما حالا دیگر توانی برای رحم کردن نداشت. من خوب می دانم که مقابله با واقعیت و تلاش برای عدم پذیرش آن، چقدر باعث تحلیل توان آدم می شود. (در چشمان من زل زد و گفت:) می بینی؟ امروز بیش از آن لحظات می فهمم و حالا می دانم فهمیدن در لحظه، ممکن است فهم واقعی نباشد. (چشمانش با تردید مسیرهای پیش رویش را دوید و سپس سرش را بالا آورد و گفت:) یعنی ممکن است حالا که احساس فهمیدن بیشتر دارم، بازهم در اشتباه و تعارض با واقعیت باشم و مدتی بعد متوجه شوم.
-
حرف هایش را در همین نقطه به پایان رسانید، مانند تمام مکالمات قبلی مان. به او گفتم که آنا 25 سال پیش از این شهر رفته و نه 2 ماه پیش. بازهم انکار کرد و از قبول واقعیت سر باز زد. حالا احساس می کنم که تمام این 20 و اندی را بیهوده تلاش کرده ام. او مجنون است و واقعیت را نمی شود تغییر داد، حتی با تلاش طولانی و دائمی یک روانشناس سمج مانند من. راست می گفت، نتوانستن چه بدبختی بزرگی است.


(حرف هایش را اینگونه آغاز کرد:)
-
از دو ماه پیش آغاز شد. الان باید فوریه باشد. پس می شود از دسامبر. البته مطمئن نیستم واقعا دو ماه پیش بوده باشد، یا حتی الان فوریه باشد. مهم هم نیست، مگر نه؟(سرم را تکان دادم، به پاسخ های طرف مقابل حساس است) شخصی که در آن زمان جنسیتش برایم مشخص نبود، با پوششی احتمالا عجیب و صدایی بی شباهت به صدای انسانی، در خیابان و در حال عبور از کنارم نجوا کرد "دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت". باید نجوا کرده باشد. می دانی؟ اگر داد زده بود، تمام آدم ها همراه با من به دنبال او می گشتند. سرم را سریعا چرخاندم تا او را بیابم، در حالی که نمی دانستم صدا از کدام سمت به من شلیک شده است. حجم بالای این موجودات همیشه مزاحم در خیابان، مانع از یافتن سرنخی قابل قبول شد. چیزی درونم جوشید اما بازهم سعی در گول زدن خودم داشتم و با خود گفتم حتما از این ساحره های مهاجر و خسته از وضعیت زندگی در پترزبورگ بوده است، که از سر خشم، خواسته نیشتری به کسی زده باشد. به کارهایم پرداختم، به امید آنکه این فکرها تمام شوند. نمی دانستم تمام شدن فکرها رخ نمی دهد مگر با تمام شدن خویش. تمام روز انگار یک نفر در سرم آن حرف را زمزمه می کرد. ساعت تقریبا شش بود. نه، نبود. خلاصه آنکه خورشید به مرگ روزمره دچار شده بود که به خانه رسیدم. آنا وقتی متوجه حضورم شد، کتاب "ترس خودساخته" را بست و از جایش برخواست. در معدود کلماتی که از دهانش خارج شد، از من خواست که به او نزدیک نشوم. احتمالا سومین روز بیماری اش را پشت سر می گذاشت، البته او هرگز از بیماری اش حرفی نزد اما من فهمیدم. حتی دانستم که قرار است مدتی برای درمان به بیمارستان برود، یا هرجایی غیر از خانه. از پله ها بالا می رفتم که ناگهان کسی در سرم داد زد"دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت". سقوط دردناکی بود. احتمالا از پله ی دهم سقوط کرده بودم. نه، دهمی نبود. به چه چیزهای مضحکی اهمیت می دهم. وقتی سقوط رخ می دهد، تفاوتی ندارد که از کجا آغاز شده است. آنا نیامد. به خودم گفتم خوب شد سر و صدای زیادی نداشت وگرنه ممکن بود آنا متوجه و با دیدن این صحنه، وضعیتش بدتر شود. برخواستم و با درد شدیدی که جسمم را می فشرد بالا رفتم. این بار هم سقوط کردم، اما احتمالا از پله ای بالاتر. حالا آرزو می کردم از پله های پایین تر سقوط کنم. مضحک است نه؟ اما وضع زندگی من همیشه همینطور بوده است. بدبختی های جدید به گونه ای اتفاق می افتد که دلت برای بدبختی های قبل تنگ می شود. تنها نکته ی خوب این سقوط ها، کم سر و صدا بودنشان بود. فکر می کنم چند ساعت به طور مداوم سقوط کردم. عجیب نیست؟ من در اتاقم نشسته بودم و از پله ها به پایین پرت می شدم. حتی وقتی به اتاق رسیدم، یک بار از پنجره ی بسته به پایین پرت شدم و پس از برخواستن از روی زمین، فهمیدم که اتفاق غیرممکنی افتاده است. چند ساعت از اتاق خارج نشدم. نه، چند ساعت نبود. چند روز. آه چقدر خودم را نقض می کنم. ناگهان حدس زدم دچار جنون شده باشم. من روانشناسی خوانده ام.(خودش را روی صندلی صاف کرد، این حرف در او اثر مهمی می گذارد.) البته مطمئن نیستم. برای شما که تفاوتی نمی کند؟ قطعا نه. خب، اینکه به جنون رسیده باشم عجیب بود، اما عجیب تر از آن، فکر کردن به مجنون شدن در حال جنون است. تحمل آدم ها در این وضع واقعا سخت است و چه بهتر که آنا در این مدت به دیدارم نیامده بود. دقیقا به خاطر می آورم که در آن لحظات در حال آرزو کردن بودم. آرزو می کردم قادر به گوش دادن بدون باور کردن می بودم. باور کردن حرف ها، سم مهلکی است. در همان حین در اتاقم باز شد. خواستم بسته باشد اما نشد. خواستم آنا را نبینم اما نشد. می خواستم نشنوم آقا(در این لحظه اشک ریخت) اما نشد. نتوانستن چه بدبختی بزرگی است. ( دارد چیزی زمزمه می کند، احتمالا جمله ی آخرش) با چمدان در مقابل در ظاهر شد و گفت: زنی که در خانه ات زندگی می کند، دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت. فکر می کنم باز هم از پله ها افتادم. نه فقط از پله ها، از پنجره و از هر جای دیگری که کسی می توانست بیفتد، افتادم. گفتم راستش را نمی گویی. اما خودم می دانستم که آدم ها الزامی به اثبات حرف هایشان ندارند که اگر اینگونه بود، کسی هرگز دروغ نمی گفت. او مرا از ابتدا دوست نمی داشت اما این عدم علاقه را باور نکرده بود. او فکر می کرد یا بهتر آنکه دوست داشت فکر کند مرا دوست دارد، اما تلاش برای باور نکردن و فریب خویشتن، در یک نقطه شکست می خورد. یک جایی، لبه ی تیز واقعیت، گلوی رویاهایت را پاره می کند. من هم همینطور بودم.


- از خانه بیرون آمد و بعد؟
: وی را در آغوش کشیدم و بوسیدمش. سپس در کالسکه را برای وی گشودم و پس از قرار گرفتنش در کالسکه، در را بستم و از سمت دیگر وارد شدم.
- و خنجر را در قلب وی فرو کردی؟
: نه آقای محترم. این شیوه ی جانی هاست. من اینگونه نیستم، دوستش دارم.
- داری یا داشتی؟
: دارم.
- چگونه با وجود علاقه خنجر را در قلبش فرو کردی؟
: این هم می تواند نوعی ابراز علاقه باشد. احساسات آدم ها پیچیده تر از هرچیزی است.
- همیشه او را به مهمانی می بردی؟
: نه اولین بار بود.
- چرا این کار را کردی؟
: من می خواستم بعد از سالها تلاش نسبتا محسوس و البته نادیده گرفته شدن، مستقیم درخواستم را بیان کنم اما وی شروع به حرف زدن کرد.
- چه می گفت؟
: نمی دانم.
- آقا بازی را بس کنید. مگر می شود در یک کالسکه ی دو تایی حرفی زده شده باشد و شما هیچ چیز از آن را به یاد نیاورید؟
: برای من شد. احتمالا شما هم اگر تکان های لب و زیبایی چشمانش در هنگام حرف زدن را دیده بودید، به سرنوشت من دچار می شدید.
- چه چیزی به یاد می آوری؟
: جملاتی نسبتا کم رنگ و محو در ذهنم باقی مانده است. فکر می کنم او درباره ی علاقه صحبت می کرد.
- به شخص خاص؟
: گفتم که نمی دانم.
- اگر برای شنیدن و گفتن با وی همراه شده بودی، باید به وی گوش می سپردی. وقتی هیچ نفهمیدی یعنی از ابتدا قصد خنجر زدن داشتی.
: هرگز همه چیز مطابق میل و حدس ما پیش نخواهد رفت. نباید به وی اجازه ی حرف زدن می دادم و این تنها گناه من است. صدایی که از گلویش برمی خواست، حواس را از خدایان هم می ربود. من برای داشتنش سالها تلاش کرده و هربار ناامید تر شده بودم. شما تا کنون یک سرخوردگی را درون خود رشد داده اید؟ سرخوردگی مداوم آدم را از بین می برد، واقعا می برد آقای عزیز. حرف می زد و من هیچ چیزی نمی توانستم بشنوم. این مغز لعنتی، آنقدر در صدا و تکان های صورتش غرق شده بود، که گوش و زبانم را از کار انداخته بود. ناگهان کالسکه تکان محکمی خورد.
- و خنجر از سقف افتاد و به سینه ی آناستازی فرو رفت؟ (قاضی و حضار خندیدند)
: خیر. من آنقدر احمق نیستم که افتخار این کار را به حوادث طبیعت بدهم. در اثر آن تکان، خنجری که کالسکه ران برای موارد پیش بینی ناپذیر در کالسکه تعبیه کرده بود، مقابل پایم افتاد. یک لحظه خم شدم و آن را برداشتم. سپس به سرعت خنجر را به زیر سینه ی چپش وارد و بعد از زل زدن در چشمانش خارج کردم. فکر می کردم ممکن است حرف هایش تمام شود و من از لمس دوباره ی چنین لحظاتی محروم شوم. می خواستم فقط اندکی سکوت کند تا مبادا حرف هایش به پایان برسد و دیگر مکالمه ای بین ما شکل نگیرد.
- به تصور تو یک مشت احمق در اینجا حضور دارند؟ برای ساکت شدن مقطعی، خنجر را در قلب وی فرو کردی؟
: آقای عزیز، مثل اینکه شما چیزی از ذوب شدن در اشخاص و لحظات و از کار افتادن تعقل نمی دانید. جنون لحظه ای به وجود یا عدم وجود حماقت در شما اهمیتی نمی دهد.
- چرا به سرعت خنجر را خارج کردی؟ ترسیده بودی؟
: خیر. هرگز دلم نمی خواست قلبش جای چیزی جز علاقه به من باشد. از حضور طولانی هرچیزی در قلبش، به جز علاقه به خودم، تنفر داشتم.
- ادامه بده.
: به وی گفتم که برای زندگی ام انتخابش کرده ام ولی او بدون توجه به حرفم و با صدای ضعیفی گفت دارد می میرد.
- و تو چه کردی؟
: این بار کاملا مستقیم علاقه ام را ابراز کرده بودم و بازهم نادیده گرفته شده بود. به وی گفتم خوب می شوی و با ناامیدی از وضعیت تحصیل و زندگی ام تعریف کردم تا شاید موفقیت هایم، این شکست را در نظرم حقیر کند و البته ته مانده ی امیدم این بود که نظر وی را هم تغییر دهد.
- و؟
: بعد از مدتی کالسکه ایستاد. صدایش کردم و گفتم رسیدیم اما پاسخی نداد. دوباره تکرار کردم و تکانش دادم اما بیدار نشد.
- مگر باید بیدار می شد؟
: نمی دانستم آقای عزیز. من تاکنون خنجر در سینه ی کسی فرو نکرده بودم و از چگونگی اتفاقات بعد از ان اطلاعی نداشتم.
- تو چه کردی؟
: از کالسکه پیاده شدم و از سرمایی که صورتم را شلاق زد متوجه شدم که اشک می ریزم. او حتی نخواسته بود که با دست های من بیدار شود. او هیچ اهمیتی به من نداده بود. در همان حال به خانه رفتم. می توانم یک سوال بپرسم؟
- بپرس.
: آناستازی خوب شد؟


امروز موعد اعدام استفان بود. می توانم قول بدهم در آن لحظاتی که مردم غرق در نگرانی و اضطراب بودند، او آسوده در سلولش خوابیده بود و نگرانی خاصی هم نداشت. بعد از صدور حکم برایم نوشته بود " اکنون از دادگاه برگشته ام دوست من و باید اطمینان بدهم که چیزی در زندگی ام، کم اثرتر از این نبوده است. البته قرار است اعدامم کنند." دادگاه توانسته بود سیزده قتل را به گردن او بیاندازد و البته استفان خودش در این راه همکاری کرده بود؛ به شرط آنکه لحظه ای از سلولش خارج نشود، مگر برای قطع کردن سرش با گیوتین. طی یکی از مکاتبات از من درخواست کرده بود که برایش درباره ی میزان ادراک پس از قطع شدن سر پرس و جو کنم و در پاسخ به او اطمینان دادم که او چیزی از شرایط به طور کامل درک نخواهد کرد. در نامه ی بعد مراتب قدردانی و خوشحالی اش از پیامم را به اطلاع رسانده بود و به من برای به وی ملحق شدن توصیه های وسوسه انگیزی کرده بود. نوشته بود "در زندان، به لطف دیوارها که احتمالا جنس متفاوتی دارند و اخبار از لای آن به درون نفوذ نمی کنند و نگهبانان که خلقشان کمی تنگ است، از شر اخبار در امانی و این می تواند مثل خیلی چیزها یک نعمت بشری باشد که به بهانه ی آزادی از آن محروم مانده ایم. البته وضع افکار متفاوت است. آنها پشت هیچ دیواری نمی مانند و برای ضربه زدن به تو، از یکدیگر پیشی می گیرند اما بازهم شرایط از بیرون بهتر است، زیرا که در اتاق های کوچک، جایی برای جولان فکرهای بزرگ وجود ندارد." و در نامه ی آخرش از من برای رساندن پیام به معشوقه ی سابقش، طلب کمک کرده بود. باید به وی می گفتم که استفان هرگز فکر کشتن او و معشوقه ی تازه اش را نداشته و اگر قتل هایش باعث ایجاد بروز ترس و نگرانی در وی شده، از انها پوزش می طلبد. هر دو بعد از رساندن این پیام کمی تعجب کردیم که چرا شخصی که به هیچ چیزی معتقد نیست، در آستانه ی مرگ، از کس دیگر پوزش می خواهد. البته پاسخ برای هردوی ما مشخص بود اما گفتن از عشق شخصی دیگر به زنی که اکنون در آغوش مردی است، کار درستی نمی تواند باشد، پس هر دو سکوت کردیم.
آخرین جملات وی قبل از اعدام اینگونه بود: "من کسانی را کشتم که رنج می بردند، رنج های بی حساب و قبل از هر قتل از آنان می خواستم که مرا بکشند. هرچند آنان برای ترس خود تقاص داده اند اما چه تقاصی بهتر از مرگ؟ من آنان را از دست خودشان و رنج هایشان و افکارشان نجات دادم و حالا مزد این کار را با نجات و رهایی از زندگی می گیرم. بکشید و بمیرید که رهایی در مرگ است و هیچ بهتر از این نیست و کاش من زودتر مرده بودم".


نتیجه ی رها کردن صدا.
بدصدا و گوش خراش، برای بدتر ساختن یک روز بد.


امروز انگشت سوم دست راست را هم قطع کردم. حالا نگرانم که این کار، واقعا برای پرت شدن حواسم باشد و نه از سر عادت. خب، فکر می کنم باید زودتر تکلیف این قضیه را مشخص کنم، چرا که دیگر توان پذیرش نگرانی های جدید را ندارم. من انگشت های نسبتا زیادی در دست و پا برایم باقی مانده اما خودت می دانی که اگر قرار باشد برای هر بار دلتنگ شدن، یکی از آن ها را به قصد کاهش آلامم و محو شدن یاد تو قطع کنم، ذخیره ی انگشتانم چند روز دیگر تمام خواهد شد. آنگاه ناچارم به قطع اعضای دیگرم مشغول شوم و یا اینکه انگشتانم دوباره سبز شوند. قطعا برایم گفتن این حرف آسان نیست اما، امید رشد دوباره ی انگشتان، از امید بازگشتن تو محتمل تر است. سخت است زیباجان، سخت است. پاهایم بدون انگشت دیگر یارای قدم گذاشتن در مسیر همیشگی مان را ندارد و دستانم نیز نمی تواند یادگاری های مانده از تو را در دست بگیرد، اما چاره ای دیگر نیست. احتمالا پس از تمام شدن انگشت ها، تکه تکه و قسمت به قسمت از پاهایم شروع به قطع کردن خواهم کرد. نمی دانم چقدر طول می کشد، نمی دانم از خونریزی خواهم مرد و راستش من چیزهای خیلی زیادی نمی دانم، اما فقط می دانم که دست راستم را هرگز قطع نخواهم کرد. اطمینان می دهم که اگر کار به آنجا بکشد که مجبور به قطع دست راست شوم، سینه ام را خواهم گشود و این تکه ی خون آلود لعنتی را پاره خواهم کرد. می دانم که این اهمیت بیش از حد برایت تعجب آور است، ولی باید بدانی که من برای هیچ چیزی، بی دلیل ارزش قائل نخواهم شد. دستی که تو آنرا "تکیه گاه محکم خویش" نامیده ای، هرگز قطع نخواهد شد.


امروز میز تک نفره ی من در کافه غصب شده بود. ناچارا روی یکی از دو صندلی میز آخر نشستم و منتظر ودکا شدم. مچاله در افکارم، چشمانم را به خراش میز دوخته بودم که صندلی رو به رویم به عقب کشیده شد. دلم نمی خواست سرم را بلند کنم و تبدیل شدن کابوس برهم خوردن تنهایی ام به واقعیت را مشاهده کنم. بی فایده بود، یک کابوس واقعی هیچ راه فراری برایت باقی نمی گذارد. گردنم را افراشتم تا با تلخی و تندی بصورت غیر مستقیم مزاحم بودنش را به او بفهمانم اما چهره اش درمانده تر از آن بود که دلم راضی به این کار شود. روی صندلی نشست و با صدایی که اندوه از آن می جوشید گفت: لطفا بنشینید. نشستم و به صورت تکیده و لب هایی که انگار هزاران سال از آخرین برخوردشان با آب گذشته بود خیره شدم. دکمه های پیراهنش را باز کرد و ضمن نشان دادن زخم های بی شمار و بزرگی گفت: آقای محترم، این زخم ها را خودم بر خویشتن زده ام. به مرحله ای از فلاکت رسیده بودم، که به هر راهی متصل می شدم تا بدون مردن از شر غصه هایم رها شوم. پوستم را پاره می کردم و امید داشتم که غصه ها از آن بیرون بریزد. احتمالا شما تحصیلکرده هستید و می دانید وقتی یک جسم از چیزی پر شده باشد، ایجاد کوچکترین روزنه در آن باعث خروج محتویاتش می شود اما اندوه من بیرون نریخت. حتی سرم را هم - و در این لحظه موهای نامرتبش را کنار زد و زخمی دردناک را در مقابل چشمانم به نمایش گذاشت- باز کردم اما باز هم بیرون نریخت. آقا، در این دنیا که همه غمگین اند و چهره ی شما هم اثبات گر حرف من است، چرا تن به زایش یک موجود لبریز از اندوه دیگر می دهیم؟ چگونه دانه ی گیاهی که له شدن گیاهش را به چشم دیده یا بلعیده شدن و خشک شدن آن را تماشا کرده، به رویش دوباره رضا می دهد؟ امید آقا، امید. امید آدمی را به مرگ هزار باره، آنهم بدون جان دادن و خلاص شدن، مجبور می کند. من بارها در این کافه شما را دیده بودم و شما آخرین شخصی بودی که باید حرف هایم را به او می زدم. هرکس به اندازه ی خودش برای گفتن واقعیت ها به دیگران مسئول است. آقای محترم، باور کنید که اندوه از جان آدمی بیرون نمی رود الا با مرگ. اجازه هست؟ با سرم به وی رضایتم را اعلام کردم و او بطری را لاجرعه سرکشید. از سر میز بلند شد و از کافه بیرون رفت. صدای تپانچه را شنیدم.


صدای همهمه ی خشمناکی شنید. تقریبا هیچ جای شکی وجود نداشت که دیر یا زود این موجودات مالامال از خشم به اینجا می رسند اما با این آگاهی بازهم نمی توانست بر خودش مسلط باشد. به آنا، سوفیا و ناستازی که هرکدام بدون اینکه متوجه نوای مرگ باشند مشغول کاری بودند، خیره شد. خب، اشک را نمی شود در نطفه خفه کرد. مجبورا صبوری به خرج داد تا پس از سقوط قطره های اشک آنان را از صورتش محو کند. با دو انگشت زیر چشمانش را پایین کشید، بنظرش اینگونه می شد حالت طبیعی را به آنها بازگرداند. به دخترانش نزدیک شد و هرکدام را صمیمانه در آغوش کشید. بعد اسلحه ی قدیمی اش را برداشت و از خانه بیرون رفت. حالا دیگر می توانست سیاهی زجرآور ناشی از هجوم هم نوعانش را ببیند. به سمت خانه ی زادیونف دوید تا قرارشان را به او یادآوری کند. باهم قرار گذاشته بودند که به محض رسیدن طاعون تجاوز و غارت به دهکده، هرکدام مسئول کشتن دختران یکدیگر شوند تا تصویر آخر در چشمان دختران معصوم، پدری که رو به آنها اسلحه می کشد، نباشد. خانه ی زادیونف دور نبود اما حالا دور می نمود. در حال دویدن به عقب نگاه کرد تا مطمئن شود زمان کافی برای خواندن هم پیمان به خانه اش باقی مانده است. بالاخره زادیونف را دید که به سمت او می دود. از دور زادیونف بدون سلاح بنظر می رسید و هرچه نزدیک تر می شد، ترس مسلح نبودن وی بیشتر عذابش می داد تا آنکه مطمئن شد زادیونف مسلح نیست. زادیونف با نفس هایی که به وضوح برای حرف زدن کم بودند، اعلام کرد که دیروز دو دختر جوانش بدون اطلاع وی تمام فشنگ ها را شلیک کرده اند. به دو فشنگی که برای کشتن دختران زادیونف در دست داشت خیره شد. پس از لحظاتی نسبتا طولانی سرش را برگرداند و ورود مهاجمین به خانه اش را تماشا کرد. فشنگ را داخل اسلحه قرار داد و به محض دیدن دخترانش که جیغ های دلخراشی می کشیدند، اسلحه را در دهانش قرار داد. تقدیر بر این بود که آخرین تصویر دختران از پدرشان اینگونه باشد: بیچارگی.


امیدهای بیهوده ام را در صندوقچه ای نگاه خواهم داشت. زمانه ی عجیبی است، شاید روزی به کسی که تمام عمر امیدهای بیهوده اش را نگاه داشته هدیه ای بدهند که البته، امیدوارم آن هدیه عمر اضافی نباشد.

Показано 15 последних публикаций.

224

подписчиков
Статистика канала