- از خانه بیرون آمد و بعد؟
: وی را در آغوش کشیدم و بوسیدمش. سپس در کالسکه را برای وی گشودم و پس از قرار گرفتنش در کالسکه، در را بستم و از سمت دیگر وارد شدم.
- و خنجر را در قلب وی فرو کردی؟
: نه آقای محترم. این شیوه ی جانی هاست. من اینگونه نیستم، دوستش دارم.
- داری یا داشتی؟
: دارم.
- چگونه با وجود علاقه خنجر را در قلبش فرو کردی؟
: این هم می تواند نوعی ابراز علاقه باشد. احساسات آدم ها پیچیده تر از هرچیزی است.
- همیشه او را به مهمانی می بردی؟
: نه اولین بار بود.
- چرا این کار را کردی؟
: من می خواستم بعد از سالها تلاش نسبتا محسوس و البته نادیده گرفته شدن، مستقیم درخواستم را بیان کنم اما وی شروع به حرف زدن کرد.
- چه می گفت؟
: نمی دانم.
- آقا بازی را بس کنید. مگر می شود در یک کالسکه ی دو تایی حرفی زده شده باشد و شما هیچ چیز از آن را به یاد نیاورید؟
: برای من شد. احتمالا شما هم اگر تکان های لب و زیبایی چشمانش در هنگام حرف زدن را دیده بودید، به سرنوشت من دچار می شدید.
- چه چیزی به یاد می آوری؟
: جملاتی نسبتا کم رنگ و محو در ذهنم باقی مانده است. فکر می کنم او درباره ی علاقه صحبت می کرد.
- به شخص خاص؟
: گفتم که نمی دانم.
- اگر برای شنیدن و گفتن با وی همراه شده بودی، باید به وی گوش می سپردی. وقتی هیچ نفهمیدی یعنی از ابتدا قصد خنجر زدن داشتی.
: هرگز همه چیز مطابق میل و حدس ما پیش نخواهد رفت. نباید به وی اجازه ی حرف زدن می دادم و این تنها گناه من است. صدایی که از گلویش برمی خواست، حواس را از خدایان هم می ربود. من برای داشتنش سالها تلاش کرده و هربار ناامید تر شده بودم. شما تا کنون یک سرخوردگی را درون خود رشد داده اید؟ سرخوردگی مداوم آدم را از بین می برد، واقعا می برد آقای عزیز. حرف می زد و من هیچ چیزی نمی توانستم بشنوم. این مغز لعنتی، آنقدر در صدا و تکان های صورتش غرق شده بود، که گوش و زبانم را از کار انداخته بود. ناگهان کالسکه تکان محکمی خورد.
- و خنجر از سقف افتاد و به سینه ی آناستازی فرو رفت؟ (قاضی و حضار خندیدند)
: خیر. من آنقدر احمق نیستم که افتخار این کار را به حوادث طبیعت بدهم. در اثر آن تکان، خنجری که کالسکه ران برای موارد پیش بینی ناپذیر در کالسکه تعبیه کرده بود، مقابل پایم افتاد. یک لحظه خم شدم و آن را برداشتم. سپس به سرعت خنجر را به زیر سینه ی چپش وارد و بعد از زل زدن در چشمانش خارج کردم. فکر می کردم ممکن است حرف هایش تمام شود و من از لمس دوباره ی چنین لحظاتی محروم شوم. می خواستم فقط اندکی سکوت کند تا مبادا حرف هایش به پایان برسد و دیگر مکالمه ای بین ما شکل نگیرد.
- به تصور تو یک مشت احمق در اینجا حضور دارند؟ برای ساکت شدن مقطعی، خنجر را در قلب وی فرو کردی؟
: آقای عزیز، مثل اینکه شما چیزی از ذوب شدن در اشخاص و لحظات و از کار افتادن تعقل نمی دانید. جنون لحظه ای به وجود یا عدم وجود حماقت در شما اهمیتی نمی دهد.
- چرا به سرعت خنجر را خارج کردی؟ ترسیده بودی؟
: خیر. هرگز دلم نمی خواست قلبش جای چیزی جز علاقه به من باشد. از حضور طولانی هرچیزی در قلبش، به جز علاقه به خودم، تنفر داشتم.
- ادامه بده.
: به وی گفتم که برای زندگی ام انتخابش کرده ام ولی او بدون توجه به حرفم و با صدای ضعیفی گفت دارد می میرد.
- و تو چه کردی؟
: این بار کاملا مستقیم علاقه ام را ابراز کرده بودم و بازهم نادیده گرفته شده بود. به وی گفتم خوب می شوی و با ناامیدی از وضعیت تحصیل و زندگی ام تعریف کردم تا شاید موفقیت هایم، این شکست را در نظرم حقیر کند و البته ته مانده ی امیدم این بود که نظر وی را هم تغییر دهد.
- و؟
: بعد از مدتی کالسکه ایستاد. صدایش کردم و گفتم رسیدیم اما پاسخی نداد. دوباره تکرار کردم و تکانش دادم اما بیدار نشد.
- مگر باید بیدار می شد؟
: نمی دانستم آقای عزیز. من تاکنون خنجر در سینه ی کسی فرو نکرده بودم و از چگونگی اتفاقات بعد از ان اطلاعی نداشتم.
- تو چه کردی؟
: از کالسکه پیاده شدم و از سرمایی که صورتم را شلاق زد متوجه شدم که اشک می ریزم. او حتی نخواسته بود که با دست های من بیدار شود. او هیچ اهمیتی به من نداده بود. در همان حال به خانه رفتم. می توانم یک سوال بپرسم؟
- بپرس.
: آناستازی خوب شد؟
: وی را در آغوش کشیدم و بوسیدمش. سپس در کالسکه را برای وی گشودم و پس از قرار گرفتنش در کالسکه، در را بستم و از سمت دیگر وارد شدم.
- و خنجر را در قلب وی فرو کردی؟
: نه آقای محترم. این شیوه ی جانی هاست. من اینگونه نیستم، دوستش دارم.
- داری یا داشتی؟
: دارم.
- چگونه با وجود علاقه خنجر را در قلبش فرو کردی؟
: این هم می تواند نوعی ابراز علاقه باشد. احساسات آدم ها پیچیده تر از هرچیزی است.
- همیشه او را به مهمانی می بردی؟
: نه اولین بار بود.
- چرا این کار را کردی؟
: من می خواستم بعد از سالها تلاش نسبتا محسوس و البته نادیده گرفته شدن، مستقیم درخواستم را بیان کنم اما وی شروع به حرف زدن کرد.
- چه می گفت؟
: نمی دانم.
- آقا بازی را بس کنید. مگر می شود در یک کالسکه ی دو تایی حرفی زده شده باشد و شما هیچ چیز از آن را به یاد نیاورید؟
: برای من شد. احتمالا شما هم اگر تکان های لب و زیبایی چشمانش در هنگام حرف زدن را دیده بودید، به سرنوشت من دچار می شدید.
- چه چیزی به یاد می آوری؟
: جملاتی نسبتا کم رنگ و محو در ذهنم باقی مانده است. فکر می کنم او درباره ی علاقه صحبت می کرد.
- به شخص خاص؟
: گفتم که نمی دانم.
- اگر برای شنیدن و گفتن با وی همراه شده بودی، باید به وی گوش می سپردی. وقتی هیچ نفهمیدی یعنی از ابتدا قصد خنجر زدن داشتی.
: هرگز همه چیز مطابق میل و حدس ما پیش نخواهد رفت. نباید به وی اجازه ی حرف زدن می دادم و این تنها گناه من است. صدایی که از گلویش برمی خواست، حواس را از خدایان هم می ربود. من برای داشتنش سالها تلاش کرده و هربار ناامید تر شده بودم. شما تا کنون یک سرخوردگی را درون خود رشد داده اید؟ سرخوردگی مداوم آدم را از بین می برد، واقعا می برد آقای عزیز. حرف می زد و من هیچ چیزی نمی توانستم بشنوم. این مغز لعنتی، آنقدر در صدا و تکان های صورتش غرق شده بود، که گوش و زبانم را از کار انداخته بود. ناگهان کالسکه تکان محکمی خورد.
- و خنجر از سقف افتاد و به سینه ی آناستازی فرو رفت؟ (قاضی و حضار خندیدند)
: خیر. من آنقدر احمق نیستم که افتخار این کار را به حوادث طبیعت بدهم. در اثر آن تکان، خنجری که کالسکه ران برای موارد پیش بینی ناپذیر در کالسکه تعبیه کرده بود، مقابل پایم افتاد. یک لحظه خم شدم و آن را برداشتم. سپس به سرعت خنجر را به زیر سینه ی چپش وارد و بعد از زل زدن در چشمانش خارج کردم. فکر می کردم ممکن است حرف هایش تمام شود و من از لمس دوباره ی چنین لحظاتی محروم شوم. می خواستم فقط اندکی سکوت کند تا مبادا حرف هایش به پایان برسد و دیگر مکالمه ای بین ما شکل نگیرد.
- به تصور تو یک مشت احمق در اینجا حضور دارند؟ برای ساکت شدن مقطعی، خنجر را در قلب وی فرو کردی؟
: آقای عزیز، مثل اینکه شما چیزی از ذوب شدن در اشخاص و لحظات و از کار افتادن تعقل نمی دانید. جنون لحظه ای به وجود یا عدم وجود حماقت در شما اهمیتی نمی دهد.
- چرا به سرعت خنجر را خارج کردی؟ ترسیده بودی؟
: خیر. هرگز دلم نمی خواست قلبش جای چیزی جز علاقه به من باشد. از حضور طولانی هرچیزی در قلبش، به جز علاقه به خودم، تنفر داشتم.
- ادامه بده.
: به وی گفتم که برای زندگی ام انتخابش کرده ام ولی او بدون توجه به حرفم و با صدای ضعیفی گفت دارد می میرد.
- و تو چه کردی؟
: این بار کاملا مستقیم علاقه ام را ابراز کرده بودم و بازهم نادیده گرفته شده بود. به وی گفتم خوب می شوی و با ناامیدی از وضعیت تحصیل و زندگی ام تعریف کردم تا شاید موفقیت هایم، این شکست را در نظرم حقیر کند و البته ته مانده ی امیدم این بود که نظر وی را هم تغییر دهد.
- و؟
: بعد از مدتی کالسکه ایستاد. صدایش کردم و گفتم رسیدیم اما پاسخی نداد. دوباره تکرار کردم و تکانش دادم اما بیدار نشد.
- مگر باید بیدار می شد؟
: نمی دانستم آقای عزیز. من تاکنون خنجر در سینه ی کسی فرو نکرده بودم و از چگونگی اتفاقات بعد از ان اطلاعی نداشتم.
- تو چه کردی؟
: از کالسکه پیاده شدم و از سرمایی که صورتم را شلاق زد متوجه شدم که اشک می ریزم. او حتی نخواسته بود که با دست های من بیدار شود. او هیچ اهمیتی به من نداده بود. در همان حال به خانه رفتم. می توانم یک سوال بپرسم؟
- بپرس.
: آناستازی خوب شد؟