(حرف هایش را اینگونه آغاز کرد:)
-
از دو ماه پیش آغاز شد. الان باید فوریه باشد. پس می شود از دسامبر. البته مطمئن نیستم واقعا دو ماه پیش بوده باشد، یا حتی الان فوریه باشد. مهم هم نیست، مگر نه؟(سرم را تکان دادم، به پاسخ های طرف مقابل حساس است) شخصی که در آن زمان جنسیتش برایم مشخص نبود، با پوششی احتمالا عجیب و صدایی بی شباهت به صدای انسانی، در خیابان و در حال عبور از کنارم نجوا کرد "دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت". باید نجوا کرده باشد. می دانی؟ اگر داد زده بود، تمام آدم ها همراه با من به دنبال او می گشتند. سرم را سریعا چرخاندم تا او را بیابم، در حالی که نمی دانستم صدا از کدام سمت به من شلیک شده است. حجم بالای این موجودات همیشه مزاحم در خیابان، مانع از یافتن سرنخی قابل قبول شد. چیزی درونم جوشید اما بازهم سعی در گول زدن خودم داشتم و با خود گفتم حتما از این ساحره های مهاجر و خسته از وضعیت زندگی در پترزبورگ بوده است، که از سر خشم، خواسته نیشتری به کسی زده باشد. به کارهایم پرداختم، به امید آنکه این فکرها تمام شوند. نمی دانستم تمام شدن فکرها رخ نمی دهد مگر با تمام شدن خویش. تمام روز انگار یک نفر در سرم آن حرف را زمزمه می کرد. ساعت تقریبا شش بود. نه، نبود. خلاصه آنکه خورشید به مرگ روزمره دچار شده بود که به خانه رسیدم. آنا وقتی متوجه حضورم شد، کتاب "ترس خودساخته" را بست و از جایش برخواست. در معدود کلماتی که از دهانش خارج شد، از من خواست که به او نزدیک نشوم. احتمالا سومین روز بیماری اش را پشت سر می گذاشت، البته او هرگز از بیماری اش حرفی نزد اما من فهمیدم. حتی دانستم که قرار است مدتی برای درمان به بیمارستان برود، یا هرجایی غیر از خانه. از پله ها بالا می رفتم که ناگهان کسی در سرم داد زد"دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت". سقوط دردناکی بود. احتمالا از پله ی دهم سقوط کرده بودم. نه، دهمی نبود. به چه چیزهای مضحکی اهمیت می دهم. وقتی سقوط رخ می دهد، تفاوتی ندارد که از کجا آغاز شده است. آنا نیامد. به خودم گفتم خوب شد سر و صدای زیادی نداشت وگرنه ممکن بود آنا متوجه و با دیدن این صحنه، وضعیتش بدتر شود. برخواستم و با درد شدیدی که جسمم را می فشرد بالا رفتم. این بار هم سقوط کردم، اما احتمالا از پله ای بالاتر. حالا آرزو می کردم از پله های پایین تر سقوط کنم. مضحک است نه؟ اما وضع زندگی من همیشه همینطور بوده است. بدبختی های جدید به گونه ای اتفاق می افتد که دلت برای بدبختی های قبل تنگ می شود. تنها نکته ی خوب این سقوط ها، کم سر و صدا بودنشان بود. فکر می کنم چند ساعت به طور مداوم سقوط کردم. عجیب نیست؟ من در اتاقم نشسته بودم و از پله ها به پایین پرت می شدم. حتی وقتی به اتاق رسیدم، یک بار از پنجره ی بسته به پایین پرت شدم و پس از برخواستن از روی زمین، فهمیدم که اتفاق غیرممکنی افتاده است. چند ساعت از اتاق خارج نشدم. نه، چند ساعت نبود. چند روز. آه چقدر خودم را نقض می کنم. ناگهان حدس زدم دچار جنون شده باشم. من روانشناسی خوانده ام.(خودش را روی صندلی صاف کرد، این حرف در او اثر مهمی می گذارد.) البته مطمئن نیستم. برای شما که تفاوتی نمی کند؟ قطعا نه. خب، اینکه به جنون رسیده باشم عجیب بود، اما عجیب تر از آن، فکر کردن به مجنون شدن در حال جنون است. تحمل آدم ها در این وضع واقعا سخت است و چه بهتر که آنا در این مدت به دیدارم نیامده بود. دقیقا به خاطر می آورم که در آن لحظات در حال آرزو کردن بودم. آرزو می کردم قادر به گوش دادن بدون باور کردن می بودم. باور کردن حرف ها، سم مهلکی است. در همان حین در اتاقم باز شد. خواستم بسته باشد اما نشد. خواستم آنا را نبینم اما نشد. می خواستم نشنوم آقا(در این لحظه اشک ریخت) اما نشد. نتوانستن چه بدبختی بزرگی است. ( دارد چیزی زمزمه می کند، احتمالا جمله ی آخرش) با چمدان در مقابل در ظاهر شد و گفت: زنی که در خانه ات زندگی می کند، دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت. فکر می کنم باز هم از پله ها افتادم. نه فقط از پله ها، از پنجره و از هر جای دیگری که کسی می توانست بیفتد، افتادم. گفتم راستش را نمی گویی. اما خودم می دانستم که آدم ها الزامی به اثبات حرف هایشان ندارند که اگر اینگونه بود، کسی هرگز دروغ نمی گفت. او مرا از ابتدا دوست نمی داشت اما این عدم علاقه را باور نکرده بود. او فکر می کرد یا بهتر آنکه دوست داشت فکر کند مرا دوست دارد، اما تلاش برای باور نکردن و فریب خویشتن، در یک نقطه شکست می خورد. یک جایی، لبه ی تیز واقعیت، گلوی رویاهایت را پاره می کند. من هم همینطور بودم.
-
از دو ماه پیش آغاز شد. الان باید فوریه باشد. پس می شود از دسامبر. البته مطمئن نیستم واقعا دو ماه پیش بوده باشد، یا حتی الان فوریه باشد. مهم هم نیست، مگر نه؟(سرم را تکان دادم، به پاسخ های طرف مقابل حساس است) شخصی که در آن زمان جنسیتش برایم مشخص نبود، با پوششی احتمالا عجیب و صدایی بی شباهت به صدای انسانی، در خیابان و در حال عبور از کنارم نجوا کرد "دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت". باید نجوا کرده باشد. می دانی؟ اگر داد زده بود، تمام آدم ها همراه با من به دنبال او می گشتند. سرم را سریعا چرخاندم تا او را بیابم، در حالی که نمی دانستم صدا از کدام سمت به من شلیک شده است. حجم بالای این موجودات همیشه مزاحم در خیابان، مانع از یافتن سرنخی قابل قبول شد. چیزی درونم جوشید اما بازهم سعی در گول زدن خودم داشتم و با خود گفتم حتما از این ساحره های مهاجر و خسته از وضعیت زندگی در پترزبورگ بوده است، که از سر خشم، خواسته نیشتری به کسی زده باشد. به کارهایم پرداختم، به امید آنکه این فکرها تمام شوند. نمی دانستم تمام شدن فکرها رخ نمی دهد مگر با تمام شدن خویش. تمام روز انگار یک نفر در سرم آن حرف را زمزمه می کرد. ساعت تقریبا شش بود. نه، نبود. خلاصه آنکه خورشید به مرگ روزمره دچار شده بود که به خانه رسیدم. آنا وقتی متوجه حضورم شد، کتاب "ترس خودساخته" را بست و از جایش برخواست. در معدود کلماتی که از دهانش خارج شد، از من خواست که به او نزدیک نشوم. احتمالا سومین روز بیماری اش را پشت سر می گذاشت، البته او هرگز از بیماری اش حرفی نزد اما من فهمیدم. حتی دانستم که قرار است مدتی برای درمان به بیمارستان برود، یا هرجایی غیر از خانه. از پله ها بالا می رفتم که ناگهان کسی در سرم داد زد"دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت". سقوط دردناکی بود. احتمالا از پله ی دهم سقوط کرده بودم. نه، دهمی نبود. به چه چیزهای مضحکی اهمیت می دهم. وقتی سقوط رخ می دهد، تفاوتی ندارد که از کجا آغاز شده است. آنا نیامد. به خودم گفتم خوب شد سر و صدای زیادی نداشت وگرنه ممکن بود آنا متوجه و با دیدن این صحنه، وضعیتش بدتر شود. برخواستم و با درد شدیدی که جسمم را می فشرد بالا رفتم. این بار هم سقوط کردم، اما احتمالا از پله ای بالاتر. حالا آرزو می کردم از پله های پایین تر سقوط کنم. مضحک است نه؟ اما وضع زندگی من همیشه همینطور بوده است. بدبختی های جدید به گونه ای اتفاق می افتد که دلت برای بدبختی های قبل تنگ می شود. تنها نکته ی خوب این سقوط ها، کم سر و صدا بودنشان بود. فکر می کنم چند ساعت به طور مداوم سقوط کردم. عجیب نیست؟ من در اتاقم نشسته بودم و از پله ها به پایین پرت می شدم. حتی وقتی به اتاق رسیدم، یک بار از پنجره ی بسته به پایین پرت شدم و پس از برخواستن از روی زمین، فهمیدم که اتفاق غیرممکنی افتاده است. چند ساعت از اتاق خارج نشدم. نه، چند ساعت نبود. چند روز. آه چقدر خودم را نقض می کنم. ناگهان حدس زدم دچار جنون شده باشم. من روانشناسی خوانده ام.(خودش را روی صندلی صاف کرد، این حرف در او اثر مهمی می گذارد.) البته مطمئن نیستم. برای شما که تفاوتی نمی کند؟ قطعا نه. خب، اینکه به جنون رسیده باشم عجیب بود، اما عجیب تر از آن، فکر کردن به مجنون شدن در حال جنون است. تحمل آدم ها در این وضع واقعا سخت است و چه بهتر که آنا در این مدت به دیدارم نیامده بود. دقیقا به خاطر می آورم که در آن لحظات در حال آرزو کردن بودم. آرزو می کردم قادر به گوش دادن بدون باور کردن می بودم. باور کردن حرف ها، سم مهلکی است. در همان حین در اتاقم باز شد. خواستم بسته باشد اما نشد. خواستم آنا را نبینم اما نشد. می خواستم نشنوم آقا(در این لحظه اشک ریخت) اما نشد. نتوانستن چه بدبختی بزرگی است. ( دارد چیزی زمزمه می کند، احتمالا جمله ی آخرش) با چمدان در مقابل در ظاهر شد و گفت: زنی که در خانه ات زندگی می کند، دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت. فکر می کنم باز هم از پله ها افتادم. نه فقط از پله ها، از پنجره و از هر جای دیگری که کسی می توانست بیفتد، افتادم. گفتم راستش را نمی گویی. اما خودم می دانستم که آدم ها الزامی به اثبات حرف هایشان ندارند که اگر اینگونه بود، کسی هرگز دروغ نمی گفت. او مرا از ابتدا دوست نمی داشت اما این عدم علاقه را باور نکرده بود. او فکر می کرد یا بهتر آنکه دوست داشت فکر کند مرا دوست دارد، اما تلاش برای باور نکردن و فریب خویشتن، در یک نقطه شکست می خورد. یک جایی، لبه ی تیز واقعیت، گلوی رویاهایت را پاره می کند. من هم همینطور بودم.