او را در خیابان دیده بودم اما دوست داشتم تصور کنم او را ندیده ام، چشم در چشمان او شنیده بودم که دوستم ندارد اما دوست داشتم یک رهگذر آن را بدون دلیل خاصی گفته باشد، آنا بیمار نبود و در بدو ورودم به خانه در آن روز لعنتی گفت "همه چیز بین ما تمام شده است و هشدار داد که در این چند روزی که مشغول آماده شدن برای ترک خانه است، دیگر به او نزدیک نشوم" اما دوست داشتم تصور کنم او سومین روز بیماری اش را می گذراند و به بهانه ی عدم سرایت از من دوری می کند. دوست داشتم فکر کنم او مرا ترک نمی کند و فقط برای درمان بیماری ساخته ی ذهنم از خانه می رود. آنا صدای سقوطم را شنیده بود، دقیقا نمی دانم کدام سقوط را، در واقع نمی دانم چند بار در این مدت سقوط کردم و چند بار واقعا سقوط اتفاق افتاده بود، اما من دوست داشتم فکر کنم سقوطم صدایی نداشت. آنا بالای سرم ایستاده و بی اعتنا، درد کشیدن هایم را تماشا می کرد، اما دوست داشتم فکر کنم هرگز مرا در این وضع ندیده است و من خیلی چیزهای دیگر را دوست داشتم اما نمی توانستم آن ها را از وهم به واقعیت بدل کنم(سرش را پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد نتوانستن چه بدبختی بزرگی است). من تنها بخشی از این اتفاقات و جملات را برای اینکه به فرار کامل از واقعیت محکوم نشوم، پیش خودم نگاه داشته بودم. سقوط ها درک ناخودآگاهم از واقعیت بود اما من فکر می کردم می شود همه چیز را با تلاش تغییر داد، حتی واقعیت. ما در فکرهای اشتباه و عدم پذیرش احمقانه واقعیت، شبیه یکدیگر بودیم. چه کسی حرف از تقاص عمل می زند؟ ما واقعا تقاص فکرهایمان را پس می دهیم. از خودم پرسیدم چگونه توانسته آنقدر بی رحم شود؟ اما بعدها فهمیدم که او بی رحم نشده بود، بی رحم بود و فقط مدتی توانسته بود بی رحم نباشد، اما حالا دیگر توانی برای رحم کردن نداشت. من خوب می دانم که مقابله با واقعیت و تلاش برای عدم پذیرش آن، چقدر باعث تحلیل توان آدم می شود. (در چشمان من زل زد و گفت:) می بینی؟ امروز بیش از آن لحظات می فهمم و حالا می دانم فهمیدن در لحظه، ممکن است فهم واقعی نباشد. (چشمانش با تردید مسیرهای پیش رویش را دوید و سپس سرش را بالا آورد و گفت:) یعنی ممکن است حالا که احساس فهمیدن بیشتر دارم، بازهم در اشتباه و تعارض با واقعیت باشم و مدتی بعد متوجه شوم.
-
حرف هایش را در همین نقطه به پایان رسانید، مانند تمام مکالمات قبلی مان. به او گفتم که آنا 25 سال پیش از این شهر رفته و نه 2 ماه پیش. بازهم انکار کرد و از قبول واقعیت سر باز زد. حالا احساس می کنم که تمام این 20 و اندی را بیهوده تلاش کرده ام. او مجنون است و واقعیت را نمی شود تغییر داد، حتی با تلاش طولانی و دائمی یک روانشناس سمج مانند من. راست می گفت، نتوانستن چه بدبختی بزرگی است.
-
حرف هایش را در همین نقطه به پایان رسانید، مانند تمام مکالمات قبلی مان. به او گفتم که آنا 25 سال پیش از این شهر رفته و نه 2 ماه پیش. بازهم انکار کرد و از قبول واقعیت سر باز زد. حالا احساس می کنم که تمام این 20 و اندی را بیهوده تلاش کرده ام. او مجنون است و واقعیت را نمی شود تغییر داد، حتی با تلاش طولانی و دائمی یک روانشناس سمج مانند من. راست می گفت، نتوانستن چه بدبختی بزرگی است.