"یک پنج شنبه دیگر، برای پایانی تازه."
درون آدم ها حفره های متعددی به مثابه گلدان ها تعبیه و بذرهایی به منظور کاشت درون خویش، به ما اهدا می شود. حالا و در دهه ی سوم زندگی، فهمیده ام که با نگاهی منصفانه و البته تا جای ممکن واقع بینانه، بخش اعظم بذرهای من اندوه بوده است. البته این به معنای عدم وجود گلدان های شادی نیست، اما چگونه می شود از بین درختان بی شمار اندوه و ناامیدی، درختچه های کوچک شادی و امید را نظاره کرد و یا مصیبت بار تر آنکه به آنها دل بست؟
خودبرتر بینی و فردگرایی؟ هرگز، من فقط زمانی را خوب به یاد دارم که مطالبه هایم برای بذر شادی از افراد گوناگون، و بعضا بسیار نزدیک، با چه پاسخی رو به رو می شد. هر بار یک ترک، هر بار یک زخم. طلب عریان شادی، استغاثه برای به دست آوردن خوشی و دراز کردن دست برای گدایی خوشبختی، خود به اندازه ی کافی ترک و زخم به جان ناتوانم در نوجوانی و جوانی انداخته است. همیشه به این فکر می کردم که حالا آنها ضعف هایم را شناخته اند و طلب دوباره، زخمی است روی زخم و ترکی است روی ترک. یک زخم از طلب کردن، یک زخم از نمایان کردن ضعف و یک زخم از رد شدن درخواست استعانتم از دیگران، کافی بود تا به شبح بی رحم تنهایی پناه ببرم و تیغ های تیز آن را در آغوش گیرم. از انسان و جمع های انسانی کناره گرفتم تا مبادا روزی خیال کمک گرفتن از کسی به سرم بزند.
زمانی به نجات فکر کردم، اما از یک نقطه نجات برایم مفهوم مضحکی بود که فقط می توانست باعث ایجاد پوزخندی روی لب هایم شود. من فقط باید فرار می کردم، اما از چه؟ چگونه؟ از خودم؟ عامل تمام این زخم ها؟ با اینهمه زخم که در اثر کوچکترین تحرکی، وجودم را مملو از درد می کرد، فرار چگونه ممکن بود؟ پس ماندم. ماندم و با زخم هایم خلوت کردم، با ترک هایم مصاحبت. می دانی؟ با هرچیز که هم صحبت شوی، احتمال شبیه شدن به آن زیاد می شود. حالا شبیه زخم شده ام. شبیه ترک. اکنون چه کسی دلباخته ی یک زخم یا یک ترک می شود؟ هیچکس، حتی خودم.
درون آدم ها حفره های متعددی به مثابه گلدان ها تعبیه و بذرهایی به منظور کاشت درون خویش، به ما اهدا می شود. حالا و در دهه ی سوم زندگی، فهمیده ام که با نگاهی منصفانه و البته تا جای ممکن واقع بینانه، بخش اعظم بذرهای من اندوه بوده است. البته این به معنای عدم وجود گلدان های شادی نیست، اما چگونه می شود از بین درختان بی شمار اندوه و ناامیدی، درختچه های کوچک شادی و امید را نظاره کرد و یا مصیبت بار تر آنکه به آنها دل بست؟
خودبرتر بینی و فردگرایی؟ هرگز، من فقط زمانی را خوب به یاد دارم که مطالبه هایم برای بذر شادی از افراد گوناگون، و بعضا بسیار نزدیک، با چه پاسخی رو به رو می شد. هر بار یک ترک، هر بار یک زخم. طلب عریان شادی، استغاثه برای به دست آوردن خوشی و دراز کردن دست برای گدایی خوشبختی، خود به اندازه ی کافی ترک و زخم به جان ناتوانم در نوجوانی و جوانی انداخته است. همیشه به این فکر می کردم که حالا آنها ضعف هایم را شناخته اند و طلب دوباره، زخمی است روی زخم و ترکی است روی ترک. یک زخم از طلب کردن، یک زخم از نمایان کردن ضعف و یک زخم از رد شدن درخواست استعانتم از دیگران، کافی بود تا به شبح بی رحم تنهایی پناه ببرم و تیغ های تیز آن را در آغوش گیرم. از انسان و جمع های انسانی کناره گرفتم تا مبادا روزی خیال کمک گرفتن از کسی به سرم بزند.
زمانی به نجات فکر کردم، اما از یک نقطه نجات برایم مفهوم مضحکی بود که فقط می توانست باعث ایجاد پوزخندی روی لب هایم شود. من فقط باید فرار می کردم، اما از چه؟ چگونه؟ از خودم؟ عامل تمام این زخم ها؟ با اینهمه زخم که در اثر کوچکترین تحرکی، وجودم را مملو از درد می کرد، فرار چگونه ممکن بود؟ پس ماندم. ماندم و با زخم هایم خلوت کردم، با ترک هایم مصاحبت. می دانی؟ با هرچیز که هم صحبت شوی، احتمال شبیه شدن به آن زیاد می شود. حالا شبیه زخم شده ام. شبیه ترک. اکنون چه کسی دلباخته ی یک زخم یا یک ترک می شود؟ هیچکس، حتی خودم.