صدای همهمه ی خشمناکی شنید. تقریبا هیچ جای شکی وجود نداشت که دیر یا زود این موجودات مالامال از خشم به اینجا می رسند اما با این آگاهی بازهم نمی توانست بر خودش مسلط باشد. به آنا، سوفیا و ناستازی که هرکدام بدون اینکه متوجه نوای مرگ باشند مشغول کاری بودند، خیره شد. خب، اشک را نمی شود در نطفه خفه کرد. مجبورا صبوری به خرج داد تا پس از سقوط قطره های اشک آنان را از صورتش محو کند. با دو انگشت زیر چشمانش را پایین کشید، بنظرش اینگونه می شد حالت طبیعی را به آنها بازگرداند. به دخترانش نزدیک شد و هرکدام را صمیمانه در آغوش کشید. بعد اسلحه ی قدیمی اش را برداشت و از خانه بیرون رفت. حالا دیگر می توانست سیاهی زجرآور ناشی از هجوم هم نوعانش را ببیند. به سمت خانه ی زادیونف دوید تا قرارشان را به او یادآوری کند. باهم قرار گذاشته بودند که به محض رسیدن طاعون تجاوز و غارت به دهکده، هرکدام مسئول کشتن دختران یکدیگر شوند تا تصویر آخر در چشمان دختران معصوم، پدری که رو به آنها اسلحه می کشد، نباشد. خانه ی زادیونف دور نبود اما حالا دور می نمود. در حال دویدن به عقب نگاه کرد تا مطمئن شود زمان کافی برای خواندن هم پیمان به خانه اش باقی مانده است. بالاخره زادیونف را دید که به سمت او می دود. از دور زادیونف بدون سلاح بنظر می رسید و هرچه نزدیک تر می شد، ترس مسلح نبودن وی بیشتر عذابش می داد تا آنکه مطمئن شد زادیونف مسلح نیست. زادیونف با نفس هایی که به وضوح برای حرف زدن کم بودند، اعلام کرد که دیروز دو دختر جوانش بدون اطلاع وی تمام فشنگ ها را شلیک کرده اند. به دو فشنگی که برای کشتن دختران زادیونف در دست داشت خیره شد. پس از لحظاتی نسبتا طولانی سرش را برگرداند و ورود مهاجمین به خانه اش را تماشا کرد. فشنگ را داخل اسلحه قرار داد و به محض دیدن دخترانش که جیغ های دلخراشی می کشیدند، اسلحه را در دهانش قرار داد. تقدیر بر این بود که آخرین تصویر دختران از پدرشان اینگونه باشد: بیچارگی.