امروز میز تک نفره ی من در کافه غصب شده بود. ناچارا روی یکی از دو صندلی میز آخر نشستم و منتظر ودکا شدم. مچاله در افکارم، چشمانم را به خراش میز دوخته بودم که صندلی رو به رویم به عقب کشیده شد. دلم نمی خواست سرم را بلند کنم و تبدیل شدن کابوس برهم خوردن تنهایی ام به واقعیت را مشاهده کنم. بی فایده بود، یک کابوس واقعی هیچ راه فراری برایت باقی نمی گذارد. گردنم را افراشتم تا با تلخی و تندی بصورت غیر مستقیم مزاحم بودنش را به او بفهمانم اما چهره اش درمانده تر از آن بود که دلم راضی به این کار شود. روی صندلی نشست و با صدایی که اندوه از آن می جوشید گفت: لطفا بنشینید. نشستم و به صورت تکیده و لب هایی که انگار هزاران سال از آخرین برخوردشان با آب گذشته بود خیره شدم. دکمه های پیراهنش را باز کرد و ضمن نشان دادن زخم های بی شمار و بزرگی گفت: آقای محترم، این زخم ها را خودم بر خویشتن زده ام. به مرحله ای از فلاکت رسیده بودم، که به هر راهی متصل می شدم تا بدون مردن از شر غصه هایم رها شوم. پوستم را پاره می کردم و امید داشتم که غصه ها از آن بیرون بریزد. احتمالا شما تحصیلکرده هستید و می دانید وقتی یک جسم از چیزی پر شده باشد، ایجاد کوچکترین روزنه در آن باعث خروج محتویاتش می شود اما اندوه من بیرون نریخت. حتی سرم را هم - و در این لحظه موهای نامرتبش را کنار زد و زخمی دردناک را در مقابل چشمانم به نمایش گذاشت- باز کردم اما باز هم بیرون نریخت. آقا، در این دنیا که همه غمگین اند و چهره ی شما هم اثبات گر حرف من است، چرا تن به زایش یک موجود لبریز از اندوه دیگر می دهیم؟ چگونه دانه ی گیاهی که له شدن گیاهش را به چشم دیده یا بلعیده شدن و خشک شدن آن را تماشا کرده، به رویش دوباره رضا می دهد؟ امید آقا، امید. امید آدمی را به مرگ هزار باره، آنهم بدون جان دادن و خلاص شدن، مجبور می کند. من بارها در این کافه شما را دیده بودم و شما آخرین شخصی بودی که باید حرف هایم را به او می زدم. هرکس به اندازه ی خودش برای گفتن واقعیت ها به دیگران مسئول است. آقای محترم، باور کنید که اندوه از جان آدمی بیرون نمی رود الا با مرگ. اجازه هست؟ با سرم به وی رضایتم را اعلام کردم و او بطری را لاجرعه سرکشید. از سر میز بلند شد و از کافه بیرون رفت. صدای تپانچه را شنیدم.