برای جویا شدنِ حال خوبت .
برای سردرگمی
سلام جهانِ هستی ، من سوال دارم
چرا من زنده ام؟ چرا ما آدما وجود داریم؟ چرا همه چی بی معنیه؟ اگه آدما برای مردن و کشته شدنن من چرا اینجام؟ چرا کسی دوستم نداره؟ چرا تنهام؟ چرا هیچ چیز بهم حس ِ زندگی کردنی که بقیه درموردش حرف میزنن و نشونش میدن رو نمیده؟ من چه فرقی دارم؟
افکار او مثل آبشاری بدون اِنتها در مغزش جاری بود و هرکسی هم که او به سراغش میرفت یا برعکس وقتی نمیدانستند چه میخواهند از همدیگر ، روابطشان رو به قعر فروپاشی میرفت و دوباره آبشار ضد و نقیضش شروع به کار میکرد و داخل مغزش ریخته میشد.
-دلم میخواهد بعنوان مشاهده گر این جهان و زندگیش به او بگویم به هیچ چیز فکر نکن.
بنظرم برای او جواب تر است
اما همچنان شاید خودش پی به سردرگمی اش نبرده است؟
شاید باید چیزای جدید امتحان کنم؟ یجورایی فکر نمیکنم جالب بشه اصلا
کی حوصلشو داره اخه؟
_ وقتی خودت برای خودت وقتی نمیگذاری احترامی قائل نمیشوی لذتی ازین دنیای به قول خودت "پوچ" نمیبری چرا برایت سوال است که چرا تو حالت بد است و بقیه نه؟
بقیه هرچقدر افتضاح و بی شخصیت و لایق مرگ هم باشند وقتی برای خودشان ارزشی قائل میشوند و جویای حال خوبشان میشوند از زندگیشان لذت میبرند و موفقیت هایی که شاید بخاطر شخصیت کثیفشان که توانایی خراب کردن زندگی بقیه را دارن و لایقش نیستند را به دست بیارند ،
به خودت و افکار منفی ات تکانی بده سریعتر و شروع به جویا بودنِ حال خوبت و فهمیدن خودت کن بهرحال تو نیازی به سردرگمی نداری و یک بشکن لازم است تا از خواب غفلت بیدار شی .
یه حسی میگه شاید بهتره برم بیرون قدم بزنم ، هرچی حالا قدم زدن انقدرا هم بد نیست ، منم که بیکارم بهتره یه کارایی بکنم و بمیرم تا هیچکاری نکردن و مردن شاید اه نمیدونم فعلا بیرون قدم بزنیم شاید بیشتر فهمیدم .
( امیدوارم بشکنی برای بیدار شدنت از خواب باشم )
برای سردرگمی
سلام جهانِ هستی ، من سوال دارم
چرا من زنده ام؟ چرا ما آدما وجود داریم؟ چرا همه چی بی معنیه؟ اگه آدما برای مردن و کشته شدنن من چرا اینجام؟ چرا کسی دوستم نداره؟ چرا تنهام؟ چرا هیچ چیز بهم حس ِ زندگی کردنی که بقیه درموردش حرف میزنن و نشونش میدن رو نمیده؟ من چه فرقی دارم؟
افکار او مثل آبشاری بدون اِنتها در مغزش جاری بود و هرکسی هم که او به سراغش میرفت یا برعکس وقتی نمیدانستند چه میخواهند از همدیگر ، روابطشان رو به قعر فروپاشی میرفت و دوباره آبشار ضد و نقیضش شروع به کار میکرد و داخل مغزش ریخته میشد.
-دلم میخواهد بعنوان مشاهده گر این جهان و زندگیش به او بگویم به هیچ چیز فکر نکن.
بنظرم برای او جواب تر است
اما همچنان شاید خودش پی به سردرگمی اش نبرده است؟
شاید باید چیزای جدید امتحان کنم؟ یجورایی فکر نمیکنم جالب بشه اصلا
کی حوصلشو داره اخه؟
_ وقتی خودت برای خودت وقتی نمیگذاری احترامی قائل نمیشوی لذتی ازین دنیای به قول خودت "پوچ" نمیبری چرا برایت سوال است که چرا تو حالت بد است و بقیه نه؟
بقیه هرچقدر افتضاح و بی شخصیت و لایق مرگ هم باشند وقتی برای خودشان ارزشی قائل میشوند و جویای حال خوبشان میشوند از زندگیشان لذت میبرند و موفقیت هایی که شاید بخاطر شخصیت کثیفشان که توانایی خراب کردن زندگی بقیه را دارن و لایقش نیستند را به دست بیارند ،
به خودت و افکار منفی ات تکانی بده سریعتر و شروع به جویا بودنِ حال خوبت و فهمیدن خودت کن بهرحال تو نیازی به سردرگمی نداری و یک بشکن لازم است تا از خواب غفلت بیدار شی .
یه حسی میگه شاید بهتره برم بیرون قدم بزنم ، هرچی حالا قدم زدن انقدرا هم بد نیست ، منم که بیکارم بهتره یه کارایی بکنم و بمیرم تا هیچکاری نکردن و مردن شاید اه نمیدونم فعلا بیرون قدم بزنیم شاید بیشتر فهمیدم .
( امیدوارم بشکنی برای بیدار شدنت از خواب باشم )