Репост из: Internal Medicine CHANNEL
بهتر
مترجم: دکتر امیرعلی سهرابپور
وقتی برای اولین بار آقای جونز (اسم واقعی او نیست) را دیدم او را به تخت بسته بودند. پوست و سفیدی چشمهایش کاملا زرد بودند و نشانگان قطع الکل در او مشهود بود. مچ دستانش به تخت بسته شده بودند تا نتواند سرم را از دستانش در آورد، پرستاران را مورد ضرب و شتم قرار دهد، یا از تخت بیفتد.
من رزیدنت سال اول بودم. هنوز گاهی مسیر بخش رادیولوژی را گم میکردم. گاهی شماره تلفن بخشها را با هم اشتباه میگرفتم، و سخت تلاش میکردم وضعیت چندین بیماری را که مسوولیت مراقبتشان با من بود پیگیری کنم. به عنوان یک رزیدنت سال اول، مسوولیت معاینه آقای جونز و نوشتن دستورات بدو بستری وی با من بود. شب گذشته تا صبح بیدار مانده بودم. در حالی که به سرعت کارهای عقب افتاده را انجام میدادم، قهوه روی روپوش سفید جدیدم ریخته بود. تمام شب پیجرم زنگ میزد و یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. خسته و عصبی بودم. خودم را به پرستار تخت آقای جونز معرفی کردم و بر بالین بیمارم رفتم. «من پزشک شما هستم و مراقبت از شما را بر عهده خواهم داشت. ممکن است به من بگویید که مشکل چیست؟»
آقای جونز به جای آن که جواب مرا بدهد، خطاب به کسی که آنجا نبود گفت: «جِری، من امکان ندارد دیگر لب به آن چیز مزخرف بزنم!»
اگر آقای جونز هوش و حواسش به جا بود، سوالات زیادی داشتم که باید از او میپرسیدم. درباره سیر وقایعی که منجر به بستری شدنش شده بودند، درباره علایم بالینیاش، و تاریخچه پزشکیاش. قبل از آن که به قلب و ریهاش گوش دهم و شکمش را دَق کنم، حتما از او «سابقه اجتماعی» را هم میگرفتم. احتمالا از او میپرسیدم که کجا زندگی میکند و خانوادهاش چه میکنند. اما او دچار اختلال هوشیاری بود و نمیشد با او حرف زد.
در زمان دانشجویی یک مورد مبتلا به نشانگان قطع الکل دیده بودم. تیم ما در ICU به بیماری از یک کلینیک روستایی پذیرش داد. یکی از اولین کشیکهایم بود. رزیدنت بیمار از من خواست که مراقب حال بیمار باشم تا ساعتی را در اتاق کشیک استراحت کند.
جلوی مانیتور رایانهای که وضعیت بیمار را ثبت میکرد نشستم و چشم به آن دوختم. ضربان قلب بیمار تند و نامنظم بود و فشارخون بالا داشت. دستگاههای مختلف مدام بوق میزدند و بیمار فریادهای بیمفهوم میزد. نگاهی به بیمار انداختم. درست مثل وضعیت الآن آقای جونز، در تخت خود تقلّا میکرد در حالی که دستانش بسته بودند. هر بار که به سراغ رزیدنت میرفتم که از خواب بیدارش کنم و به او بگویم که حال بیمارمان اصلا خوب نیست، از این پهلو به آن پهلو میشد و میگفت که یک دقیقه دیگر بلند خواهد شد. دست آخر تقلّاهای بیمار خاموش شد. رزیدنت تا صبح بر بالین بیمار نیامد و بیمار آن روز صبح از دنیا رفت.
شاید به همین دلیل بود که به نظرم میرسید آقای جونز نیازمند توجه زیاد است. احساس میکردم من و آقای جونز رفقای قدیمی هستیم. هر دوی ما تازه به این بیمارستان آمده بودیم و هر دو کمی گیج بودیم. اما فقط یکی از ما میترسید. روزی چند بار به او سر میزدم، پتاسیم و منیزیم او را تنظیم میکردم، مطمئن میشدم که داروهایشم به موقع تجویز شدهاند، و شواهدی از عفونت در او وجود ندارد. مکررا از او میپرسیدم: «آقای جونز، میدانید کجا هستید؟» وقتی نمیدانست، به او میگفتم: «شما بیمار بودهاید. شما در بیمارستان هستید.» آقای جونز که زمستان سال گذشته در زندان بوده است، از من به خاطر این اطلاعات تشکر میکرد.
هر بار که به آقای جونز سر میزدم، سرم به بیماران دیگر هم گرم بود. پیگیری جواب آزمایش یکی از بیماران، پاسخ دادن به پیج یکی از بخشها و نظیر آن. یک روز صبح، چند روز بعد از زمان بستری آقای جونز، در حالی که کلّی کار نکرده داشتم، یکی از بیماران را در حالی ترخیص و به مرکز بازتوانی اعزام کردم که تمام داروهایش را اشتباه برایش نسخه کردم. این اشتباه میتوانست به قیمت جان بیمار تمام شود. در عوض، پزشک مرکز بازتوانی که از اساتید باتجربه دانشگاه بود بلافاصله با من تماس گرفت و مرا متوجه اشتباهم کرد و از من خواست دستورات دارویی را تصحیح کنم. او با بزرگواری برایم توضیح داد که بخش مهمی از حرفه من توجه به جزئیات است.
کمکم عادت کردم کاغذی در جیبم داشته باشم و در آن تمام کارهایم را یادداشت نمایم. در یک طرف کاغذ، شماره پرونده بیمار را مینوشتم و در طرف دیگر کارهایی که در مورد آن بیمار بر عهدهام بود را یادداشت میکردم. به تدریج یاد گرفتم که چطور بر جزئیات کارم تمرکز داشته باشم.
به آهستگی، در طی چند هفته، در کارم پیشرفت کردم.
مترجم: دکتر امیرعلی سهرابپور
وقتی برای اولین بار آقای جونز (اسم واقعی او نیست) را دیدم او را به تخت بسته بودند. پوست و سفیدی چشمهایش کاملا زرد بودند و نشانگان قطع الکل در او مشهود بود. مچ دستانش به تخت بسته شده بودند تا نتواند سرم را از دستانش در آورد، پرستاران را مورد ضرب و شتم قرار دهد، یا از تخت بیفتد.
من رزیدنت سال اول بودم. هنوز گاهی مسیر بخش رادیولوژی را گم میکردم. گاهی شماره تلفن بخشها را با هم اشتباه میگرفتم، و سخت تلاش میکردم وضعیت چندین بیماری را که مسوولیت مراقبتشان با من بود پیگیری کنم. به عنوان یک رزیدنت سال اول، مسوولیت معاینه آقای جونز و نوشتن دستورات بدو بستری وی با من بود. شب گذشته تا صبح بیدار مانده بودم. در حالی که به سرعت کارهای عقب افتاده را انجام میدادم، قهوه روی روپوش سفید جدیدم ریخته بود. تمام شب پیجرم زنگ میزد و یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. خسته و عصبی بودم. خودم را به پرستار تخت آقای جونز معرفی کردم و بر بالین بیمارم رفتم. «من پزشک شما هستم و مراقبت از شما را بر عهده خواهم داشت. ممکن است به من بگویید که مشکل چیست؟»
آقای جونز به جای آن که جواب مرا بدهد، خطاب به کسی که آنجا نبود گفت: «جِری، من امکان ندارد دیگر لب به آن چیز مزخرف بزنم!»
اگر آقای جونز هوش و حواسش به جا بود، سوالات زیادی داشتم که باید از او میپرسیدم. درباره سیر وقایعی که منجر به بستری شدنش شده بودند، درباره علایم بالینیاش، و تاریخچه پزشکیاش. قبل از آن که به قلب و ریهاش گوش دهم و شکمش را دَق کنم، حتما از او «سابقه اجتماعی» را هم میگرفتم. احتمالا از او میپرسیدم که کجا زندگی میکند و خانوادهاش چه میکنند. اما او دچار اختلال هوشیاری بود و نمیشد با او حرف زد.
در زمان دانشجویی یک مورد مبتلا به نشانگان قطع الکل دیده بودم. تیم ما در ICU به بیماری از یک کلینیک روستایی پذیرش داد. یکی از اولین کشیکهایم بود. رزیدنت بیمار از من خواست که مراقب حال بیمار باشم تا ساعتی را در اتاق کشیک استراحت کند.
جلوی مانیتور رایانهای که وضعیت بیمار را ثبت میکرد نشستم و چشم به آن دوختم. ضربان قلب بیمار تند و نامنظم بود و فشارخون بالا داشت. دستگاههای مختلف مدام بوق میزدند و بیمار فریادهای بیمفهوم میزد. نگاهی به بیمار انداختم. درست مثل وضعیت الآن آقای جونز، در تخت خود تقلّا میکرد در حالی که دستانش بسته بودند. هر بار که به سراغ رزیدنت میرفتم که از خواب بیدارش کنم و به او بگویم که حال بیمارمان اصلا خوب نیست، از این پهلو به آن پهلو میشد و میگفت که یک دقیقه دیگر بلند خواهد شد. دست آخر تقلّاهای بیمار خاموش شد. رزیدنت تا صبح بر بالین بیمار نیامد و بیمار آن روز صبح از دنیا رفت.
شاید به همین دلیل بود که به نظرم میرسید آقای جونز نیازمند توجه زیاد است. احساس میکردم من و آقای جونز رفقای قدیمی هستیم. هر دوی ما تازه به این بیمارستان آمده بودیم و هر دو کمی گیج بودیم. اما فقط یکی از ما میترسید. روزی چند بار به او سر میزدم، پتاسیم و منیزیم او را تنظیم میکردم، مطمئن میشدم که داروهایشم به موقع تجویز شدهاند، و شواهدی از عفونت در او وجود ندارد. مکررا از او میپرسیدم: «آقای جونز، میدانید کجا هستید؟» وقتی نمیدانست، به او میگفتم: «شما بیمار بودهاید. شما در بیمارستان هستید.» آقای جونز که زمستان سال گذشته در زندان بوده است، از من به خاطر این اطلاعات تشکر میکرد.
هر بار که به آقای جونز سر میزدم، سرم به بیماران دیگر هم گرم بود. پیگیری جواب آزمایش یکی از بیماران، پاسخ دادن به پیج یکی از بخشها و نظیر آن. یک روز صبح، چند روز بعد از زمان بستری آقای جونز، در حالی که کلّی کار نکرده داشتم، یکی از بیماران را در حالی ترخیص و به مرکز بازتوانی اعزام کردم که تمام داروهایش را اشتباه برایش نسخه کردم. این اشتباه میتوانست به قیمت جان بیمار تمام شود. در عوض، پزشک مرکز بازتوانی که از اساتید باتجربه دانشگاه بود بلافاصله با من تماس گرفت و مرا متوجه اشتباهم کرد و از من خواست دستورات دارویی را تصحیح کنم. او با بزرگواری برایم توضیح داد که بخش مهمی از حرفه من توجه به جزئیات است.
کمکم عادت کردم کاغذی در جیبم داشته باشم و در آن تمام کارهایم را یادداشت نمایم. در یک طرف کاغذ، شماره پرونده بیمار را مینوشتم و در طرف دیگر کارهایی که در مورد آن بیمار بر عهدهام بود را یادداشت میکردم. به تدریج یاد گرفتم که چطور بر جزئیات کارم تمرکز داشته باشم.
به آهستگی، در طی چند هفته، در کارم پیشرفت کردم.