Medical Professionalism


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


کانال تعهد حرفه ای پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
هدف ما اشتراک متون و مواد آموزشی و تجربه های عملی در ارتقا تعهد حرفه ای است. میتوانید متون خود را برای اشتراک در این کانال به ادمین ارسال کنید
آدرس: medprofessionalism@
تماس با مدیر: fasghari@tums.ac.ir

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: تجربه‌های‌ روان‌پزشکانه
✉️ پیش‌نهادِ تعطیلات. ۶ ( تکرار پیش‌نهادِ ۴ و ۵)

#دکتر_علی‌اکبر_نجاتی‌صفا. روان‌پزشک. تهران

📎 شجاعت اخلاقی؛ فیلم بدون تاریخ، بدون امضا

🔻برداشت اول

روز قبل از دیدن فیلم، در آمفی‌تئاتر بیمارستان روزبه در بحثی كه پیرامون تعهد حرفه‌ای شكل گرفته بود مشاركت و در آن‌جا درباره‌ی اصطلاحات زیر صحبت كردم:
-Moral uncertainty
-Moral distress
-Moral dilemma
-Moral courage
ولی اصلا اطلاع نداشتم كه شب بعد با فیلم "بدون تاریخ، بدون امضا" تجربه‌ی عینی یك پزشك را در شرایط دیسترس اخلاقی مشاهده می‌كنم. در این شرایط دكتر كاوه نریمان ( كه امیر آقایی، یكی از بازیگران مورد علاقه‌ام نقش او را بازی می‌كند) در بخش اول فیلم به دلایل متعدد مانند به خطر افتادن موقعیت او در ریاست بخش پزشكی قانونی، حساسیت زیاد نسبت به همكارانی كه كار خود را درست انجام نمی‌دهند، ترس از درگیر شدن در موضوعاتی كه جریان معمول زندگی او (از جمله نگهداری از مادر پیرش) را به هم خواهد زد، حاضر نشد موضوع را شفاف بیان كند و به مسئولیت حرفه‌ای خود عمل نكرد. تا این‌جا شخصیت فیلم فاقد شجاعت اخلاقی بود. اما دكتر نریمان ذاتا آدم درستی بود (Virtue) و چون تحت تاثیر رفتار جوانمردانه‌ی موسی ( نوید محمدزاده) قرار گرفت نهایتا در پایان فیلم كاری انجام داد كه به نوعی جبران گذشته باشد و مسئولیت مرگ كودك را علیرغم تردید زیاد و منفی شدن نتیجه تشریح جسد كودك به عهده گرفت.
بنابراین فكر می‌كنم اگر از دیدگاه اخلاقی بخواهیم فیلم را بررسی كنیم فیلم تاكید روی فرد اخلاق مدار برای بروز فعل اخلاقی دارد.(Virtue Ethics).

🔻برداشت دوم

در جلسه دادگاه وقتی قاضی از او پرسید كه چرا موضوع تصادف را مخفی نگاه داشت، پاسخ داد: "نمی‌دونم!".
این صحنه مرا به یاد خاطره‌ای از چند سال قبل انداخت كه یكی از دستیاران كشیك علیرغم درخواست پرستار بخش برای ویزیت بیمار مسنی كه حالت دلیریوم داشت، مراجعه نكرده بود و بیمار به دلیل بی قراری زمین خورده، دچار شكستگی گردن فمور شده بود. خوشبختانه بیمار روز بعد در بخش ارتوپدی جراحی شد و نهایتا پس از دو هفته بهبود پیدا كرد. علیرغم شواهد موجود دستیار از پذیرش و ابراز خطای خود امتناع كرد و من كه به عنوان هیات علمی و پزشك معالج بیمار به دردسر افتاده بودم اصلا این رفتار دستیار برایم قابل درك و پذیرش نبود. اما دیدن فیلم بدون تاریخ، بدون امضا و شنیدن آن جمله "نمی‌دونم" از دكتر نریمان موجب شد كه به بینش جدیدی در مورد چنین شرایطی برسم.

#تجربه‌های_روان‌پزشکانه


Репост из: Alireza Ranjbar
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
روایت زنده یاد پروفسور علی اصغر خدادوست از عرق ملی و میهن دوستی و جهان پس از مرگ :
️علم گاهی سرک می کشد ببیند آن ور چه خبر است، من آن ور را دیده ام، وقتی آن طرف را ببینیم دیگر حرص نمی خوریم


Hidden Curricula, Ethics, and Professionalism: Optimizing Clinical Learning Environments in Becoming and Being a Physician: A Position Paper of the American College of Physicians

http://annals.org/aim/fullarticle/2673507/hidden-curricula-ethics-professionalism-optimizing-clinical-learning-environments-becoming-being


ساعت شش و ربع صبح است. دو دست کوچک روی شانهام مالیده میشوند. «بابایی، میآیی با من بازی کنی؟» پسر 5 سالهام معصومانه در گوشم زمزمه میکند. دو دختر بزرگترم بعد از این همه سال میدانند که چه نباید بکنند. سرم را بر میگردانم و میگویم: «البته. چند دقیقه صبر کن عزیزم.» اما همین چند دقیقه به یک ساعت تبدیل میشود و حالا وقت آن است که روزم شروع شود. متاسفانه وقتی برای آنچه که واقعا اهمیت دارد نمانده است. با ناامیدی به خود میگویم که بعدا جبران خواهم کرد. میدانم که چنین فرصتهایی چقدر دیر به دست میآیند. در حالی که با عجله آماده بیرون رفتن از در میشوم، صدای خانواده دلبندم را میشنوم که بر سر میز صبحانه نشستهاند. آسایشی که بر گفتگویشان حاکم است، و صدای خندههای نازشان با بوی قهوه آمیخته است. مغزم هنوز خسته است. «دوستتان دارم عزیزان دلم.» و خداحافظی. قدم در خیابان میگذارم. با خود میاندیشم که حرکت کردن در مرز عشق به خانواده و مسوولیتپذیری حرفهای چقدر حساس است. امیدوارم خانواده خوبم مرا درک کنند. آیا ممکن است روزی دلیل همه آن فرصتهای از دست رفته را متوجه شوند؟ امیدوارم که چنین باشد . . .

Waxman S. 2:32. Annals of Internal Medicine. November 21, 2017; 167: 752.


دو و نیم صبح
مترجم: دکتر امیرعلی سهرابپور

ساعت دو و نیم صبح است. صدای پیجرم سکوت را میشکند. از تخت بیرون میپرم. کمی گیج هستم و ضربان نبضم را در سرم احساس میکنم. تلفن را بر میدارم و شروع به گرفتن شماره بیمارستان میکنم. صدایی خسته از سوی دیگر جواب میدهد. «الان خودم را میرسانم.» آهی میکشم و قطع میکنم. در تاریکی پاورچین به سوی دیگر اتاق میروم و بی سر و صدا لباسهایم را عوض میکنم. «مراقب خودت باش!» صدای همسرم را میشنوم و از گوشه چشم او را میبینم که در تخت جابجا میشود. حدود بیست سال است که همین جمله او مرا در مسیر رانندگی تا بیمارستان محافظت کرده است. «ممنونم عزیزم.» این جمله را نجوا میکنم تا آرامش شب برهم نخورد.
وقتی در تاریکی شب سوار خودرو میشوم، دستها و پاهایم هنوز خواب هستند و در سینهام احساس خستگی مفرط میکنم. چراغهای جلوی ماشین مسیر را روشن میکنند. رادیو را بلند میکنم تا حواسم بر جاده متمرکز شود و خوابم نبرد. به یاد میآورم که چند صد بار تاکنون این مسیر را در چنین ساعات بیوقتی طی کردهام. آیا من تنها راننده این جاده در این ساعت هستم؟ حتی یک ماشین غیر از من در جاده نیست، در حالی که تا ساعاتی دیگر و با نزدیک شدن به زمان طلوع خورشید، تمام سطح این جاده پر از خودرو خواهد شد.
با گذشت چند دقیقه انگار مغزم ناگهان از حالت استراحت به فعالیت تغییر وضعیت پیدا میکند و شروع به اندیشیدن به مکالمه تلفنی چند دقیقه قبل میکنم. به همه جزئیات فکر میکنم و تمام سناریوهایی که ممکن است در انتظارم باشند را در ذهن مرور میکنم. خود را آماده یک نبرد یا مبارزه میکنم و میروم تا درگیر یک بازی دیگر مرگ و زندگی شوم.
بالاخره پارک میکنم. از در بخش اورژانس که وارد میشوم، چشمانم به سرعت به نور عادت میکنند و حالا دیگر ذهنم کاملا هشیار است. از این زمان به بعد، همه چیز به صورت خودکار انجام میشود. سرعت بالا میگیرد و توالی سریعی از رویدادها اتفاق میافتد. گفتگوی سریعی با تیم پزشکان اورژانس، نگاهی به نوار قلب بیمار، مرور نتایج آزمایشها. خانواده بیمار هم هستند؟ شتافتن به سوی کتلب، دادن دستوراتی به اعضای تیم. هرکس دقیقا میداند که چه باید انجام دهد، انگار که تمام حرکات ما به صورتی موزون بارها تمرین شده باشند، دهها، صدها، و شاید هزاران بار. پروسیجر شروع میشود، اطلاعات به سرعت تحلیل میشوند، برنامه درمان مشخص میشود، اجرا میشود، و نتیجه مشخص میگردد. هیچ زمانی برای تلف کردن وجود ندارد. هیچ حرکت اضافی نباید انجام شود. هیچ مجالی برای اشتباه کردن نیست. همه اعضای تیم به خوبی این را میدانند. همه ما یک هدف داریم. وقتی کار تمام میشود، تازه علایم خستگی را در انعکاس خمیازهها میبینی. «این یکی هم از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.» این را به اعضای تیم میگویم. انگار که همه ما پاداش کارمان را در سکوت گرفته باشیم. کسی هورا نمیکشد. کسی جیغ نمیزند. کسی مدالی دریافت نمیکند. فقط احساس رضایت از این که کاری به تمام و کمال انجام گرفته است. زندگیای نجات پیدا کرده است. خانوادهای از یک تراژدی رهیده است. بعد هم چند تماس تلفنی، صحبت با تیم بستری کننده بیمار، ملاقات با خانواده او، و پر کردن فرمها.
وقتی سوار ماشین میشوم، ساعت پنج و نیم صبح است. در راه برگشت به منزل هستم. میروم تا بقیه استراحت شبم را به دست آورم، انگار که از من دزدیده شده است. سمت شرق آسمان به رنگ زرد و نارنجی روشن در آمده است. آفریدگار هنرمند جهان بر تابلوی آسمان نقشی تازه میزند. با خود میاندیشم که تاکنون چند طلوع خورشید را در این مسیر شاهد بودهام؟ جادهای که موقع آمدن سوت و کور بود، اکنون با صوت و حرکت ترافیک همراه شده است. اخبار صبحگاهی رادیو مرا بیدار نگه میدارد. چند بار شیشه ماشین را بالا و پایین میزنم. و بالاخره به منزل میرسم. وقتی وارد میروم، گربهها با نگاهشان حضورم را تایید میکنند. هنوز صبح آنان هم شروع نشده است. پاورچین تا اتاق خواب میروم. سعی میکنم به سکوت احترام بگذارم. به سرعت لباسهایم را عوض میکنم و بدون سر و صدا به درون رختخواب میخزم. «مریضتان چطور بود؟» نجوایی را از کنارم میشنوم. «عالی.» همین کافی است که معلوم شود بیمار حالش خوب است. نمیخواهم باقیمانده شب را خراب کنم. حالا دیگر سرم روی بالش آرام گرفته است. به خودم میگویم، حتی یک ساعت خواب بیشتر حالم را بهتر میکند. مغزم اما هنوز فعال است، و سعی میکنم آن را هم خاموش کنم. چشمهایم را میبندم و نفس عمیق میکشم. دست آخر بیهوش میشوم.


یک شب دیروقت، بعد از ترک بیمارستان، در حالی که تنها در ایستگاه مترو ایستاده بودم، نگاهم روی ریل‌های مترو خیره شد. به قدری حواسم پرت بود که حتی صدای غرش مترو را که از فاصله نه چندان دور به من نزدیک می‌شد نمی‌شنیدم. هوا سرد بود، اما چیزی که به خاطر می‌آورم سرمای هوا نبود، بلکه احساس تخلیه فیزیکی و عاطفی بود، و این که دیگر چیزی برایم باقی نمانده است، احساس می‌کردم تمام وجودم خشک و بی‌مایه شده است. خود را ناتوان در مراقبت از بیماران و عاجز از ادامه دوران رزیدنتی در این رشته میدیدم. دیگر تحمل حتی یک روز دیگر را نداشتم، و هیچ راه نجاتی هم نداشتم، هیچ کس قرار نبود مرا از آن وضعیت نجات دهد.
نگاهم همچنان به ریل‌های مترو دوخته شده بود. از ذهنم گذشت که اگر سُر می‌خوردم و روی ریل‌ها می‌افتادم، چقدر ناگهان از شرّ این همه کار و مسوولیت نجات پیدا می‌کردم. احتمالا دیگران درباره من می‌گفتند که او در مسیر تلاش برای پزشک شدن بوده، و قربانی یک حادثه وحشتناک شده است؛ شاید خوابش برده و روی ریل‌ها افتاده است. درست است که این به معنای مرگ من بود، اما مرگی با افتخار و با هویّتی محفوظ. در حالی که دیگر لازم نبود منتظر صبحی باشم که تحمل ملاقاتش را نداشتم. زندگی من مثل یخی بود که در حال ذوب شدن بود، یک تلاش نافرجام که پایانی برایش متصوّر نیست ... و من می‌خواستم به آن خاتمه دهم.
یادم نیست چند وقت آنجا ایستادم و به ریل‌های مترو نگاه کردم. شاید فقط چند دقیقه بود، چرا که با سر و صدای بلند قطار از افکارم بیرون پریدم. خود را از لای در مترو به داخل کشاندم و راهی خانه شدم.
چند روز بعد هم به همان منوال گذشت. هرگز موفق نشدیم بیش از دو سه نفر بیمار را در هر روز ترخیص کنیم، و دست آخر چیف رزیدنت تصمیم گرفت که در دو سه کشیک اجازه ندهد بیماری در سرویس ما بستری شود تا تعادل دوباره به سرویس‌ها باز گردد.
هر شب موقع رفتن به خانه، به ریل‌های مترو نگاه می‌کردم. به تدریج ذهنم شفاف‌تر شد و دیری نپایید که احساس شرم بر من مستولی شد. شرم از این که روزی روی این ریل‌ها بپرم با این تصور که مرا از زندگی سرتاسر نکبت رهایی می‌بخشد. در این روزها با حسّ قدرتمند تردید به مبارزه برخاستم. تردید در مورد توانایی‌ام در کار بالینی، کارامدی و مهارت‌های سازمانی‌ام، قدرت عملکردم در شرایط سخت و تحت فشار. آیا من برای این کار ساخته نشده بودم؟
بالاخره من زنده از آن روتیشن گذر کردم. مثل این که نفسم را به اندازه کافی نگه داشته بودم و فرصت پیدا کرده بودم که از زیر آن بالش خفه کننده بیرون آیم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم من واقعا به «سیم آخر» زده بودم: افسرده و درمانده و شرایطی که بعدا تشخیص دادم تمایل به مرگ برای فرار از موقعیتی است که به نظر بدتر از مرگ می‌آید.
با کمال صداقت می‌توانم بگویم که مابقی دوران سال اول و سال‌های بعد رزیدنتی برایم بسیار دوست‌داشتنی بود. وقت‌هایی بود که حتی سخت‌تر از آنچه در آن ماه طوفانی بر من گذشت، کار می‌کردم و از دیدن خانواده‌ام محروم می‌شدم. وقت‌هایی هم بود که از نظر عاطفی خود را مقهور و منفعل احساس می‌کردم، اما هرگز حسّ «سیم آخر» دیگر به سراغم نیامد، و درست نمی‌دانم چرا . . . .
من از روتیشن آن ماه درس‌های زیادی آموختم. اکنون می‌دانم که در آن ماه احساس «به بن‌بست رسیدن» داشتم. یاد گرفتم که چیف رزیدنت برای پیشگیری از وقوع چنین شرایطی چه وظایفی دارد. آستانه شخصی من برای کار و تلاش، کارامدی، و خستگی به قدری افزایش یافت که تا پیش از آن تصورش هم برایم ممکن نبود. سطح تحمّلم بسیار بالا رفت، و خاطرات بسیاری هم برایم ایجاد شد که می‌توانم با دیگران در میان گذارم.
گاهی فکر می‌کنم که آیا گذراندن آن روتیشن، ارزشش را داشته یا خیر. هرچه باشد من بعد از آن تجربه، رزیدنت بهتری و حتی پزشک بهتری شدم. آیا این هدف‌ها وسیله را توجیه می‌کنند؟ پاسخ بی قید و شرط من به این پرسش «خیر» است. هیچ چیز نمی‌تواند توجیه کننده مراقبت بد از بیماران و در خطر قرار گرفتن آنها باشد؛ و فرسودگی و درماندگی تا سرحدّ طاقت؛ و نزدیک شدن به مرز افسردگی و افکار خودکشی؛ و رسیدن به مرحله‌ای که همه چیز انسان شامل ارزش ادامه زندگی، انتخاب شغل آینده، و مسیر زندگی زیر سوال برود.
اکنون من به عنوان یک عضو هیات علمی، در جایگاهی هستم که می‌توانم برای کاهش خطرات دوران رزیدنتی پزشکی کاری انجام دهم. تردیدی نیست که تجربه انباشته من در دوران دانشکده و رزیدنتی مرا وا داشته که در پی تغییر و اصلاح سیستم باشم و تلاش کنم که این شرایط را از پیش روی پزشکان آینده برچینم. امید که بتوانم.


Muller D. Rock bottom. Annals of Internal Medicine. 2017; 166:907-8.


سیمِ آخر
مترجم: دکتر امیرعلی سهراب‌پور
داستانی که تعریف می‌کنم مربوط به یک زمستان سرد است، زمانی که چند ماه از سال اول رزیدنتی‌ام گذشته بود، تازگی و هیجان از کار رخت بربسته بود، با کمبود خواب مزمن دست و پنجه نرم می‌کردم، به ندرت آفتاب را می‌دیدم، و سرمای هوا تمام ظرفیت‌های عاطفی و جسمی‌ام را تحلیل برده بود.
همه چیز خیلی خوب شروع شده بود. به این فکر می‌کردم که روتیشن من قرار است تا چند ماه در آن بیمارستان که یکی از مراکز اصلی آموزشی و درمانی شهر است بگذرد، جایی که تمام اسطوره‌های بالینی و اساتید بزرگ در آن جمع بودند. بیماران پیچیده از سرتاسر دنیا با بیماری‌های عجیب و غریب و گاه پیشرفته به بیمارستان ما می‌آمدند. از آن مهمتر، بیمارستان ما یک مرکز جنرال بود و می‌دانستیم که نسبت به مراکز دیگر آموزشی دانشگاه‌مان در این مرکز از خودمختاری بیشتری برخورداریم و بر خلاف بیمارستان‌های دیگر، اساتید کمتر در کار ما مداخله میکنند و در جزئیات وارد نمی‌شوند. یک ویژگی بسیار خوب دیگر هم این بود که آن بیمارستان از آپارتمانی که من و همسرم و دو فرزند خردسالم در آن زندگی می‌کردیم، به اندازه سه ایستگاه مترو فاصله داشت. به جای آن که روزها لازم باشد یک ساعت را از خانه تا بیمارستان طی کنم، حالا دیگر از امتیاز چند دقیقه خواب بیشتر و گذران اندکی وقت بیشتر با خانواده برخوردار شده بودم. حتی در مورد رزیدنت سال بالا هم شانس با من بود. او پسری باهوش، مهربان و سخت‌کوش بود. خلاصه همه چیز خوب بود.
در بخش ما چند سرویس وجود داشت. بعد از حدود یک هفته، تعداد بیماران بستری در سرویس ما که در روز اول اندکی بیش از سایر سرویس‌ها بود، رو به افزایش گذاشت. به جای چرخه معمولی بستری و ترخیص، تعداد بیمارانی که در هر کشیک برای سرویس ما می‌خوابید نسبت به بیمارانی که ترخیص می‌شدند بیشتر بود و این وضعیت چند روز تکرار شد.
در ابتدا مشکل مهمی به نظر نمی‌رسید. کافی بود قبل از رفتن به خانه، چند شرح حال بیشتر بگیریم، چند جواب آزمایش بیشتر را سوال کنیم، و چند وقت درمانگاه برای بیماران ترخیص شده هماهنگ کنیم. اما خیلی زود مثل یک بهمن، کارهایمان بیشتر و بیشتر شد. هرچه تعداد بیماران بستری زیادتر می‌شد، کارامدی ما افت بیشتری می‌کرد و جواب دادن به مشاوره‌ها و نوشتن خلاصه‌ پرونده و گرفتن جواب آزمایشات بیشتر به تعویق می‌افتاد. کار به جایی رسید که من و رزیدنت سال بالایم فرصت رفتن به موقع به خانه را پیدا نمی‌کردیم.
چیف رزیدنت که متوجه افزایش بیماران سرویس ما شده بود، سری به ما زد و پرسید که آیا همه چیز مرتب است؟ و آیا مایل هستیم که برخی از بیماران‌مان را در سایر سرویس‌ها پخش کند؟ پاسخ من و رزیدنت سال بالا این بود که نیازی به این کار نیست. کافی بود کمی زودتر به بیمارستان بیاییم و کمی دیرتر بیمارستان را ترک کنیم، کمی بیشتر تلاش کنیم تا عنان کار دوباره به دستمان بیفتد. این امتناع ما از درخواست کمک، برخاسته از حس مسوولیت‌پذیری ما نسبت به بیماران بود، اما از سوی دیگر خجالت هم می‌کشیدیم از این که ضعیف به نظر برسیم. این در حالی بود که رزیدنت‌های سرویس‌های دیگر به احتمال زیاد خوشحال می‌شدند اگر می‌توانستند کمکی به ما کنند.
این شد که ما بیشتر در گردابی که برایمان درست شده بود فرو رفتیم. صبح‌ها زودتر بیدار می‌شدم و شب‌ها دیرتر به منزل می‌رفتم. خیلی زود فکر رفتن به گردش و تفریح با بچه ها را، و وقت گذاشتن برای یک صحبت معمولی با همسرم را از سر بیرون کردم. وقتی به خانه می‌رفتم همگی خواب بودند و صبح روز بعد هم در حالی که خواب بودند خانه را ترک می‌کردم.
گذران روزها برایم مثل یک فیلم تار و موهوم شده بود، گردبادی از کار و کار و کار، فهرست کارهایی که باید انجام می‌شدند و هیچوقت به آخر نمی‌رسیدند. وقتی تعداد بیماران سرویس ما به 20 رسید، دیگر حتی آنها را نمی‌شناختم و از یاد می‌بردم که برنامه درمانی هرکدام چیست. وقت نداشتم ناهار بخورم، وقت نداشتم از کسی چیزی بپرسم. به قدری همیشه مشغول بودم که هیچ وقت رزیدنت‌های سال یک سرویس‌های دیگر را نمی‌دیدم. کارهای ناتمام، تماس‌های تلفنی که باید گرفته می‌شد و هنوز نگرفته بودم. رزیدنت سال بالایم را هم به ندرت می‌دیدم چون او هم مثل من در حال دویدن و پیگیری کارها بود. احساس می‌کردم بالشی روی سرم است و دارم خفه می‌شوم، و نفسم به سختی بالا می‌آید. در پایان هر روز احساس درماندگی می‌کردم، انگار که یک آدم آهنی هستم. خود را موجودی بی‌فایده و ناکارامد احساس می‌کردم و بدترین چیزی که از ذهنم می‌گذشت، یاد صبح روز بعد بود که دوباره تمام این کارها را از نو باید انجام می‌دادم.




Репост из: Medical Professionalism


⚜️To Care is Human⚜️


سال 2014 در یک پیمایش ملی 54% پزشکان امریکا وجود حداقل یکی از علائم فرسودگی شغلی را در خود گزارش کردند. فرسودگی شغلی با روح خدمت رسانی پزشکی در تعارض است. توان همدلی پزشکان را کاهش داده و باعث نارضایتی شغلی و ترک شغل میشود.

برآورد میشود که کاهش کارایی سالانه منتسب به فرسودگی شغلی پزشکان در امریکا، معادل حذف فارغ التحصیلان پزشکی 7 دانشکده پزشکی باشد.

فرسودگی شغلی بیش از انکه در اثر عوامل فردی ایجاد شود معلول عوامل بیرونی است: فرایندهای کاری غیر کارآمد، ساعت کار طولانی، فشار کاری زیاد، تعارض مسئولیتهای کار و منزل، مشکلات فرهنگ سازمانی(کار تیمی ناکارآمد و عدم پذیرش نظر کارکنان)، فقدان کنترل درکار و ...

بیست سال پیش IOM گزارش انسان جایزالخطاست (To Err is Human) را منتشر کرد که منجر به تغییرات سیستمیک و گسترده ای در ارتقا ایمنی بیماران و کاهش خطا شد. امروز نیز ضرورت نظیر این اقدام جامع برای حل مشکل گسترده فرسودگی شغلی و صدمات آن احساس میشود. سال 2017 آکادمی ملی پزشکی امریکا با همکاری انجمن دانشکده های پزشکی امریکا و شورای اعتبار بخشی آموزشی دستیاری دست به همکاری ملی در ارتقا رفاه (well being) و انعطاف پذیری پزشکان بالینی زدند. از آن زمان سازمانهای بسیاری ابراز تمایل به همکاری در این اقدام مشترک کردند.

https://nam.edu/initiatives/clinician-resilience-and-well-being/

مشارکت بیش از 100 سازمان ارائه خدمات سلامت، پرداخت کننده ها، سیاست گذاران برای این هدف، نشان از اولویت فزاینده رهبران خدمات سلامت برای تغییر سیستمی در حل این مشکل است. این اقدام جمعی نه تنها پیامد کاهش میزان فرسودگی شغلی را در پی خواهد داشت بلکه باعث خواهد شد تا پزشکان بتوانند به بهترین شکل رسالتشان را در ارائه بهترین خدمت به بیماران انجام دهند.

چهار هدف محوری این همکاری بدین قرار است: 1) نمایاندن استرس و فرسودگی شغلی پزشکان 2) افزایش درک سازمانهای خدمات سلامت از چالشهای سلامت پزشکان 3) شناسایی راه حلهای مبتنی بر شواهد 4) پایش اثر بخشی اجرای این راه حلها
سال 2018 آکادمی ملی پزشکی امریکا سایت آنلاین اشتراک اطلاعات این همکاری را جهت به اشتراک گذاشتن داده ها، مدلها و ابزارهای موجود راه اندازی می کند و از این طریق افراد ذینفع میتوانند اطلاعات خود را به اشتراک بذارند و همکاری موثری با یکدیگر برقرار کنند.

«برگرفته از مقاله To Care is Human»
VJ Dzau et al. To Care Is Human - Collectively Confronting the Clinician-Burnout Crisis. N Engl J Med. 2018 Jan 25;378(4):312-314.

@medprofessionalism


حتی یک وعده غذای رایگان با تجویز بالاتر دارو توسط پزشکان همراه است.


قانون شفافیت پرداخت شرکتها به پزشکان (Physician Payment Sunshine Act) که از سال 2013 اجرا میشود اطلاعات ارزشمندی در تحلیل میزان اثر تبلیغات بر تجویز پزشکان فراهم آورده است.

مطالعه ای بر روی تجویز155 هزار پزشک که در JAMA به چاپ رسیده است نشان میدهد دریافت یک وعده غذای رایگان از شرکت دارویی به قیمت بطور میانگین کمتر از 20 دلار (18-12 دلار)، با میزان بالاتر تجویز داروی تبلیغ شده در گروهی که این وعده غذا را دریافت کرده اند در مقایسه با داروهای مشابه موجود همراه است. این یافته در مورد هر 4 داروی مورد مطالعه و با adjust کردن بر اساس متغیرهای زمینه ای برقرار بود.

به علاوه این مطالعه نشان داد پزشکانی که تعداد وعده های غذای رایگان بیشتری دریافت کرده بودند ویا میزان هزینه غذا بیش تر از 20 دلار بود، با بالاتر بودن میزان تجویز داروی تبلیغی همراه بود.

https://goo.gl/xqaa9K


Репост из: Internal Medicine CHANNEL
آقای جونز هم به تدریج وضعیت بهتری پیدا کرد. فشار خونش به پایداری رسید، عملکرد کبدش اصلاح شد. در نهایت او و من توانستیم بر سر این که آقای جونز در بیمارستان است، به توافق برسیم. کار به جایی رسید که با کمک توانست کارهایی چون از جای برخاستن، غذا خوردن، لباس پوشیدن، و رفتن به دستشویی را انجام دهد. بعضی روزها از زیر ملافهاش با شکم برجسته و اندامهای لاغرش مرا نگاه میکرد.
حالا وقتش رسیده بود که سوالاتم را از او بپرسم و بدانم که تا قبل از بستری شدن در بیمارستان چه بر او میگذشته است. شبها کجا میخوابیده است؟ چه چیز باعث شده که این همه الکل مصرف کند؟ آیا تصمیم دارد که یک بار برای همیشه الکل را کنار بگذارد؟
اما چنین نکردم. اولین کاری که کردم این بود که یک معاینه کامل از او انجام دادم و از او پرسیدم که آیا چیزی نیاز دارد یا خیر. وظیفه من این بود که او را معالجه کنم. مسوولیت او هم این بود که معالجه شود، از بیمارستان برود، و الکل را ترک کند.
یک شب، بعد از دو روز و یک شب کشیک در بیمارستان، در حالی که در پارکینگ بیمارستان به طرف خودرویم میرفتم، از دور آقای جونز را دیدم که در ویلچر نشسته بود و یکی از دوستانش او را حرکت میداد. دستم را به نشانه احوالپرسی بلند کردم. دیدم که بطری مشروبی را دست به دست کردند. سراسیمه به داخل ساختمان دویدم و استاد را صدا کردم. «همین الان آقای جونز را در پارکینگ دیدم. او داشت الکل مصرف میکرد!» استادم مکثی کرد. بعد به آرامی گفت: «خوب، تعجبی هم ندارد. هرچه باشد او یک آدم الکلی است.»
صبح روز بعد، مثل همیشه خیلی زود به بیمارستان رفتم. نتایج آزمایشهای آقای جونز را بررسی کردم و او را از خواب بیدار کردم تا معاینه روزانه را انجام دهم. پرسیدم سوالی از من ندارد؟ و بعد ترکش کردم. بیماران دیگری هم داشتم. نمیخواستم وقت ارزشمندم را صرف مردی کنم که شب قبلش در پارکینگ دیده بودمش. مردی که تازه از چنگال مرگ نجات پیدا کرده و از تخت برخاسته بود و حالا تصمیم گرفته بود دوباره خودش را به کشتن دهد.
چند روز بعد آقای جونز از بیمارستان مرخص شد. موقع رفتن از بیمارستان یک بلیت اتوبوس به او دادند و یک نامه معرفی به یکی از مراکز مراقبت از افراد «کارتن خواب». روزی که ترخیص شد من در بیمارستان نبودم و رزیدنت همتای من خلاصه پروندهاش را نوشت.
تردیدی نیست که آن دوره بستری جان آقای جونز را نجات داد. اما با وضعیتی که او داشت، بیخانمان و معتاد به الکل، و کبدی که درست کار نمیکرد، بعید میدانم عمر درازی داشته باشد. نمیدانم اگر در آخرین باری که دیدمش با او در این باره صحبت کرده بودم که مصرف الکل کبد او را تا مرز گرفتن جانش تهدید میکند، یا درباره مردی که آن روز در پارکینگ همراهش بود از او سوال میکردم، آیا میشد مسیر زندگیاش را عوض کرد؟ شاید آری شاید نه. نمیدانم.
تنها چیزی که میدانم این است: بر خلاف مردی که از کلینیک روستایی به بیمارستان ما ارجاع شده بود، آقای جونز زیر دستان من جانش را از دست نداد. بر خلاف آن مرد، آقای جونز حالش خوب شد. در طول چند هفته هم آقای جونز وضعیت بهتری پیدا کرد و هم من در کارم بهتر شدم. آینده چطور پیش خواهد رفت ... ؟ کسی نمی داند.
Gregg J. Better. JAMA.October 17, 2017; 318: 1441-2.


Репост из: Internal Medicine CHANNEL
بهتر
مترجم: دکتر امیرعلی سهرابپور

وقتی برای اولین بار آقای جونز (اسم واقعی او نیست) را دیدم او را به تخت بسته بودند. پوست و سفیدی چشمهایش کاملا زرد بودند و نشانگان قطع الکل در او مشهود بود. مچ دستانش به تخت بسته شده بودند تا نتواند سرم را از دستانش در آورد، پرستاران را مورد ضرب و شتم قرار دهد، یا از تخت بیفتد.
من رزیدنت سال اول بودم. هنوز گاهی مسیر بخش رادیولوژی را گم میکردم. گاهی شماره تلفن بخشها را با هم اشتباه میگرفتم، و سخت تلاش میکردم وضعیت چندین بیماری را که مسوولیت مراقبتشان با من بود پیگیری کنم. به عنوان یک رزیدنت سال اول، مسوولیت معاینه آقای جونز و نوشتن دستورات بدو بستری وی با من بود. شب گذشته تا صبح بیدار مانده بودم. در حالی که به سرعت کارهای عقب افتاده را انجام میدادم، قهوه روی روپوش سفید جدیدم ریخته بود. تمام شب پیجرم زنگ میزد و یک لحظه هم آرام و قرار نداشتم. خسته و عصبی بودم. خودم را به پرستار تخت آقای جونز معرفی کردم و بر بالین بیمارم رفتم. «من پزشک شما هستم و مراقبت از شما را بر عهده خواهم داشت. ممکن است به من بگویید که مشکل چیست؟»
آقای جونز به جای آن که جواب مرا بدهد، خطاب به کسی که آنجا نبود گفت: «جِری، من امکان ندارد دیگر لب به آن چیز مزخرف بزنم!»
اگر آقای جونز هوش و حواسش به جا بود، سوالات زیادی داشتم که باید از او میپرسیدم. درباره سیر وقایعی که منجر به بستری شدنش شده بودند، درباره علایم بالینیاش، و تاریخچه پزشکیاش. قبل از آن که به قلب و ریهاش گوش دهم و شکمش را دَق کنم، حتما از او «سابقه اجتماعی» را هم میگرفتم. احتمالا از او میپرسیدم که کجا زندگی میکند و خانوادهاش چه میکنند. اما او دچار اختلال هوشیاری بود و نمیشد با او حرف زد.
در زمان دانشجویی یک مورد مبتلا به نشانگان قطع الکل دیده بودم. تیم ما در ICU به بیماری از یک کلینیک روستایی پذیرش داد. یکی از اولین کشیکهایم بود. رزیدنت بیمار از من خواست که مراقب حال بیمار باشم تا ساعتی را در اتاق کشیک استراحت کند.
جلوی مانیتور رایانهای که وضعیت بیمار را ثبت میکرد نشستم و چشم به آن دوختم. ضربان قلب بیمار تند و نامنظم بود و فشارخون بالا داشت. دستگاههای مختلف مدام بوق میزدند و بیمار فریادهای بیمفهوم میزد. نگاهی به بیمار انداختم. درست مثل وضعیت الآن آقای جونز، در تخت خود تقلّا میکرد در حالی که دستانش بسته بودند. هر بار که به سراغ رزیدنت میرفتم که از خواب بیدارش کنم و به او بگویم که حال بیمارمان اصلا خوب نیست، از این پهلو به آن پهلو میشد و میگفت که یک دقیقه دیگر بلند خواهد شد. دست آخر تقلّاهای بیمار خاموش شد. رزیدنت تا صبح بر بالین بیمار نیامد و بیمار آن روز صبح از دنیا رفت.
شاید به همین دلیل بود که به نظرم میرسید آقای جونز نیازمند توجه زیاد است. احساس میکردم من و آقای جونز رفقای قدیمی هستیم. هر دوی ما تازه به این بیمارستان آمده بودیم و هر دو کمی گیج بودیم. اما فقط یکی از ما میترسید. روزی چند بار به او سر میزدم، پتاسیم و منیزیم او را تنظیم میکردم، مطمئن میشدم که داروهایشم به موقع تجویز شدهاند، و شواهدی از عفونت در او وجود ندارد. مکررا از او میپرسیدم: «آقای جونز، میدانید کجا هستید؟» وقتی نمیدانست، به او میگفتم: «شما بیمار بودهاید. شما در بیمارستان هستید.» آقای جونز که زمستان سال گذشته در زندان بوده است، از من به خاطر این اطلاعات تشکر میکرد.
هر بار که به آقای جونز سر میزدم، سرم به بیماران دیگر هم گرم بود. پیگیری جواب آزمایش یکی از بیماران، پاسخ دادن به پیج یکی از بخشها و نظیر آن. یک روز صبح، چند روز بعد از زمان بستری آقای جونز، در حالی که کلّی کار نکرده داشتم، یکی از بیماران را در حالی ترخیص و به مرکز بازتوانی اعزام کردم که تمام داروهایش را اشتباه برایش نسخه کردم. این اشتباه میتوانست به قیمت جان بیمار تمام شود. در عوض، پزشک مرکز بازتوانی که از اساتید باتجربه دانشگاه بود بلافاصله با من تماس گرفت و مرا متوجه اشتباهم کرد و از من خواست دستورات دارویی را تصحیح کنم. او با بزرگواری برایم توضیح داد که بخش مهمی از حرفه من توجه به جزئیات است.
کمکم عادت کردم کاغذی در جیبم داشته باشم و در آن تمام کارهایم را یادداشت نمایم. در یک طرف کاغذ، شماره پرونده بیمار را مینوشتم و در طرف دیگر کارهایی که در مورد آن بیمار بر عهدهام بود را یادداشت میکردم. به تدریج یاد گرفتم که چطور بر جزئیات کارم تمرکز داشته باشم.
به آهستگی، در طی چند هفته، در کارم پیشرفت کردم.


Репост из: شفافیت برای ایران
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎬 «شفافیت در حوزه سلامت»

▫️«فرض کنید پزشکی نسبت به بقیه پزشکان از سطح مهارتی کمتری برخوردار باشد، خطای بیشتری داشته باشد، خب این مشکل را چگونه باید شناسایی کرد؟!»

✂برشی از مستند «ترخیص»

🆔 @TP4_ir


تست صندلی ماشین برای نوزادانِ کم وزن در آی‌سی‌یو الزامی است و‌ تا مادر یا پدر، صندلی ماشین فراهم نکند نوزاد نمی تواند به خانه برود. بخش ما این صندلی ها را به قیمت بیست دلار به خانواده های کم‌درآمد می فروشد تا مجبور نباشند بروند صندلی‌های گرانقیمت از فروشگاه‌های شهر بخرند.
دیروز صبح موقع راند نوزادی را مرخص کردم. اما سرپرستار گفت این بچه هنوز نمی تواند خانه برود چون صندلی‌های ما تمام شده و مادرش هم گفته تا بعد از سال نو که حقوقش را بگیرد نمی تواند صندلی ماشین بخرد.
وقت راند نیمه شب دیدم تخت نوزاد خالی است و نوزاد به خانه رفته است. ماجرا را پرس و جو کردم. گفتند پرستار نوزاد بعد از تمام شدن شیفتش رفته و از فروشگاهی در جورج تاون برای آن مادر صندلی ماشین خریده است.
تمام شب فکر می کردم آن پرستاری که روز کریسمس دوازده ساعت کار کرده، بعد خسته و کوفته توی سرما و یخبندان رفته از آن طرف شهر برای نوزادِ زنی دیگر صندلی ماشین خریده و دوباره به محل کار برگشته با خودش چه قراری گذاشته یا چه فکر می کرده؟
این موقع هاست که فکر می کنم شاید هنوز کورسوی امیدی به بشریت مانده است. هنوز روزی وجود دارد که از خودگذشتگی درآن پر رنگ تر از خودخواهی و منیت های بادکرده است.
واشنگتن-دکتر مژگان قاضی راد

منبع: فیس بوک دکتر مژگان قاضی راد - متخصص نوزادان و هیات علمی دانشگاه جورج واشنگتن


Репост из: سازمان نظام پزشكي تهران
استاد عليرضا يلدا، در شب يلدا دار فاني را وداع گفت. اين ضايعه را به تمامي همكاران تسليت عرض مي نماييم.

@tehranmc

بخشي از سخنان استاد فقيد، دکتر علیرضا یلدا:
من اگر بخواهم تجربه‏ی سال‏ها زندگي‌ام را خلاصه کنم يک چیز است، اينکه بايد شاد بود و لازمه شاد بودن محبت کردن است. محبت کردن هزينه‌اي ندارد، ولي تأثير عميقي دارد. معنويت انسان‌ها را به هم نزديک مي‌کند و ماديات بين آن‌ها فاصله ايجاد مي‌کند. با پول نمي‌توان محبت و شادي را خريد، خيلي چيزها را نمي‌توان با پول و ماديات خريد. پس بي‌دريغ محبت کنيد، چه اشکالي دارد، يک دکتر به بيمارانش با يک لبخند، باروي گشاده و مهربان، محبت کند. اين‌ها هيچ هزينه‌اي ندارد و با هيچ پولي هم قابل‌ خريد و فروش نيست، ولي تأثيري که در رابطه بيمار و دکتر دارد، بي‌نظير است. هيچ‌وقت فراموش نکنيد، دشمن اصلي محبت کردن توقع داشتن است، پس بي‏توقع و چشم‌داشت محبت کنيد. معنويت و احترام را به خاطر نفس خودشان رعايت کنيد و محترم بدانيد، نه اينکه به دنبال تأييد مردم باشيد. اينکه من محبت کنم تا مردم بگويند، يلدا آدم خوبي است، خيلي بي‌ارزش است. من اگر بتوانم از صميم قلب و بي‌هيچ چشم‌داشتي محبت کنم، ارزش دارد و گرنه همان نگاه معامله‌اي مي‌شود که گفتم. پس هيچ‌وقت با احساستان و با محبت کردن به هم معامله نکنيد. تاثيري که يک لبخند و توجه پزشک مي‌تواند داشته باشد، با هيچ دارويي قابل‌ مقايسه نيست، پس به بيمارانتان بي‌دريغ لبخند بزنيد.

از كتاب مهر طبيبانه/ خاطرات شفاهي دكتر يلدا


https://t.me/tehranmc




Репост из: کوچه باغ متاستاز
قصه حنیف
قسمت دوم و پایانی

او هنوز به طرز دردآلودی زنده است؛ نه فقط زنده است بلکه زندگی می کند چون هنوز می خندد؛ حتی گاهی یکی از فرزندانش را که ندیده ام، با خودش می آورد تا به من معرفی کند؛ همین امروز دختر کوچکش را آورده بود و با عشق و خنده، ته تغاری اش را به من معرفی کرد و گفت:« اگر او در خانه نبود، کسی این قدر مراقبم نمی بود.» دختر هم می خندد و شوخی های دختر و پسر و پدر ادامه دارد. تناقضی عجیب رو به روی چشم های من جریان دارد، خواهر و برادر و پدری که شوخی های پدر بیمار، شاد و سرخوش شان کرده؛ و صورت کج و معوج سرطان زده ای که بدخیمی، زشت و پر از دردش کرده است. هر کس خنده های این سه نفر را ببیند، سخت باور می کند که عزیز خانواده، سرطان لاعلاج و مزمن شده ای دارد که باید همه نیروی مادی، روحی و اقتصادی خانواده را تخلیه کرده باشد.
در اکثریت قریب به اتفاق بیمارانم، سرطان همه ابعاد زندگی را تحت تاثیر قرار می دهد؛ در مورد حنیف اما انگار، سرطان، حاشیه ای بی اهمیت است بر یک زندگی شاد و پر انرژی و شلوغ ! حاشیه ای که اصل زندگی را از مدار خود خارج نکرده و افسردگی را بر لحظات زودگذر حیات، مستولی نگردانیده. با خودم فکر می کنم تلاش کردن برای افزودن حتی یک ماه به طول عمر او، با هر کیفیتی، حتی بدون چشم، بدون گوش و … ارزشی درخور دارد؛ چرا که او از زندگی اش به همین صورت، لذت می برد.
نگران ضعف شنوایی پیشرونده او هستم که پسرش می گوید:« برایش سمعک می خریم.» و من استقبال می کنم از ادامه این جنگ. پیرمرد سرخوش است؛ تا وقتی داد نزنیم صدای ما را نمی شنود؛ ما از روند درمانش حرف می زنیم و او بلند بلند اخبار سیاسی روز را به تمسخر می گیرد و شوخی می کند؛ بی ترس از شنیده شدن حرف هایش که می تواند عواقب بدی داشته باشد! او همه جدی های زندگی را به شوخی گرفته و سوار بر لحظه های زندگی، از زنده بودن لذت می برد. سرخوشی اش، همه غم های زیستن با سرطان را از یاد آدم های دور و برش برده است و مهر و لبخند را جایگزین صورت زشت شده اش کرده است.
راه های رسیدن به خدا را شنیده بودم به اندازه تعداد آدم هاست؛ حالا می اندیشم راه های مبارزه با سرطان، هم به تعداد آدم های خلاق خستگی ناپذیر، بیشمار است. جنگ با سرطان، انگار جنگی پست مدرن است. شاید حتی ابزارهای اصلی درمان مثل جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی، ابزارهایی فرعی هستند و کنترل به دست شخصیت و درون آدم هاست. مهر، عشق، امید، انگیزه، حمایت خانواده و اراده، فرمانده هستند و دارو و پزشک، سرباز! و این فرمانده است که سربازهایش را به سوی شکست یا پیروزی، رهبری می کند. حنیف در مرکز فرماندهی خود، مهر و محبت و صفا و لبخند و شوخی و حمایت بی بدیل فرزندان را با عشق و تلاش و انگیزه درونی، یکجا جمع کرده است و من و علم و دارو و تکنولوژی، همه سربازهای او هستیم برای رسیدن به آنچه می خواهد. تا وقتی فرمانده پرچم سپید بالا نبرده، چاره ای جز اطاعت نظامی ندارم!
خاطره ای که از او خواهد ماند، خاطره یک صورت زشت و کج و معوج نخواهد بود، صورتش شکل پوزخند شیرینی به سرنوشت است. صورت از شکل افتاده اش شبیه یک لبخند بزرگ است. لبخندی به شیرینی آدم های عجیبی که بی ثروت و شهرت و قدرت و زیبایی و حتی سلامت، خوشبخت هستند، لحظه ها را زندگی می کنند و از زندگی لذت می برند.
حنیف، حالا برای من حاشیه تلخی بر زندگی حرفه ای ام نیست؛ او همان اصل و معنای زندگی است …..

https://t.me/metastatic


Репост из: کوچه باغ متاستاز
قصه حنیف
قسمت اول

حنیف  مثل همیشه شوخی می‌کند و می‌خندد؛ او را انگار غمی نیست از نابینا شدن چشم راستش. حالا که مدتی است گوشهایش هم کم شنوا شده، برای احوالپرسی اش باید سوال هایم را با صدایی بلند برایش تکرار کنم. بیماری اش را خیلی راحت پذیرفته و بی شکایت، برای ادامه زندگی مبارزه می کند. بعضی روزها که درد، بدخلقش کرده، چند جمله ای پشت هم  شکوه می کند و تا می گویم:« برایت نسخه نوشته ام»؛ شوخی هایش را دوباره شروع می کند و با خوشحالی و امیدی تازه به آنچه برایش نوشته‌ام به سوی ادامه راهش می رود.سرطان  نازوفارنکس اش که بارها عود کرده، بینایی چشم راستش را گرفته؛ توده بزرگی که تا پشت چشمش آمده، ظاهر چشمش را از حالت طبیعی خارج کرده؛ پلک راستش بسته شده و ورم چشم و پلکش در ظاهرش تاثیر گذاشته؛ نیمه صورتش فلج شده و لبهایش کج است؛ این روزها کم کم شنوایی گوشش هم کم می شود. ولی او هنوز می خندد. عینک آفتابی بزرگی می زند که چشم هایش را پنهان می کند و فقط وقتی درد داشته باشد، گلایه هایی پشت هم ابراز می کند که طولانی نیستند و دوباره خنده و شوخی را از سر می گیرد.
من و حنیف، هردو مبارز یک میدانیم؛ میدان جنگ با سرطان، جنگی که او پیروزی اش را در آن نزدیک می پندارد و من می دانم که پیروزی محال است. ما هر دو مجروح یک جنگیم؛ او چشم و صورت و گوش، از دست داده و من هر بار، گلوله ای بر گوشه ای از روحم نشسته؛ هر بار، خوش بینی و امیدم، جانباز میدان نبردی شده است که حریف قدر می طلبد. من در پشت سنگر علم، پناه گرفته ام و حنیف برای خودش، سنگری از خوش بینی ساخته است. اسلحه من داروهای جدید شیمی درمانی و روش های نوین پرتودرمانی است و حنیف، فقط مسلح به امید است؛ تیرهای من، یک به یک به خطا رفته و تنها اسلحه حنیف، هنوز او را از مرگ رهانیده.مدتهاست می دانم شیمی درمانی بر توده بزرگ او بی اثر است، ولی نسخه های من، حالا دیگر خشاب اسلحه حنیف است، تا وقتی نسخه می نویسم، امید دارد به خوب شدن؛ حالا که خشاب اسلحه من تمام شده، من هم به سلاح او متوسل شده ام و پشت سنگر حنیف پناه گرفته ام. علم مدتهاست پرچم سپید نشان داده و از میدان به در شده؛ حالا من اسلحه پر کن تفنگ حنیف هستم، در جبهه ای که گویی علم، قاعده جنگاوری نمی داند و امید و نیروی درونی انسان، تاب مقاومت دارد.
بدنش از دوره های متوالی شیمی درمانی خسته و بی رمق است؛ روحش ولی هنوز می خواهد بجنگد؛ می گویم: « مدتی داروهای شیمی درمانی را قطع می کنم تا بدنت استراحت کند.» با سرزنش، نگاهم می کند و می گوید:« یعنی دارو برایم نمی نویسی؟» در مقابل نگاهش مقاومت می کنم و می گویم:« برای دردت ، دارو می نویسم، ولی فعلا چند ماهی شیمی درمانی را متوقف می کنم تا بدنت کمی استراحت کند.» به همان نسخه معمولی مسکن هایم رضایت می دهد و وقتی می خواهد برود، می گوید:« یک ماه دیگر با آزمایش جدید می آیم تا دوباره برایم سرم و دارو بنویسی!» او هنوز به داروهای من خوش بین است و من می دانم که همه خط های درمانی را رفته ام و دارویی برایم نمانده تا نسخه کنم. اما امید گرم حنیف به نسخه هایی که فقط روحیه اش را تقویت می کند، دل من را هم گرم می کند به ادامه راهی که سخت و طولانی شده است.
حالا سه سال و نیم است که حنیف مکررا جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی شده و هر بار، دوباره توده اش عود کرده است. هر بار من با ناامیدی، داروی شیمی درمانی جدیدی نوشته ام و امید و قدرت مبارزه حنیف، به صورتی غیر قابل پیش بینی، باعث پاسخ درمانی مطلوب به دارویی شده که رفرنس های علمی دنیا، تاثیر زیادی برای آن دارو پیش بینی نکرده اند و من هر بار به این اندیشیده ام که سهم دارو در کوچک شدن تومور حنیف بیشتر است یا سهم امید او به تاثیر دارو؟ راستی سهم اراده و تلاش درونی انسانی در مبارزه با سرطان چقدر است؟ حنیف، با توده ای که از پشت حلق به گوش و چشم و قاعده مغز و حتی خود مغز، دست اندازی کرده و به دو بار جراحی و دو بار پرتودرمانی و سیکل های متعدد شیمی درمانی، پاسخ کامل نداده است، هنوز می خندد و از تصمیم هایش برای آینده می گوید. او با چشمی که دیگر نمی بیند، گوشی که کم کم، نمی شنود و روحی که هنوز می خندد؛ از این جنگ طولانی خسته نشده است؛ هرگز نمی گوید مرگ را به این زندگی دردآلود ترجیح می دهد؛ و هر بار من تصمیم به تسلیم در برابر سرعت رشد توده اش گرفته ام، اصرار به ادامه درمان کرده است.
ادامه دارد ...

https://t.me/metastatic

Показано 20 последних публикаций.

816

подписчиков
Статистика канала