سیمِ آخر
مترجم: دکتر امیرعلی سهرابپور
داستانی که تعریف میکنم مربوط به یک زمستان سرد است، زمانی که چند ماه از سال اول رزیدنتیام گذشته بود، تازگی و هیجان از کار رخت بربسته بود، با کمبود خواب مزمن دست و پنجه نرم میکردم، به ندرت آفتاب را میدیدم، و سرمای هوا تمام ظرفیتهای عاطفی و جسمیام را تحلیل برده بود.
همه چیز خیلی خوب شروع شده بود. به این فکر میکردم که روتیشن من قرار است تا چند ماه در آن بیمارستان که یکی از مراکز اصلی آموزشی و درمانی شهر است بگذرد، جایی که تمام اسطورههای بالینی و اساتید بزرگ در آن جمع بودند. بیماران پیچیده از سرتاسر دنیا با بیماریهای عجیب و غریب و گاه پیشرفته به بیمارستان ما میآمدند. از آن مهمتر، بیمارستان ما یک مرکز جنرال بود و میدانستیم که نسبت به مراکز دیگر آموزشی دانشگاهمان در این مرکز از خودمختاری بیشتری برخورداریم و بر خلاف بیمارستانهای دیگر، اساتید کمتر در کار ما مداخله میکنند و در جزئیات وارد نمیشوند. یک ویژگی بسیار خوب دیگر هم این بود که آن بیمارستان از آپارتمانی که من و همسرم و دو فرزند خردسالم در آن زندگی میکردیم، به اندازه سه ایستگاه مترو فاصله داشت. به جای آن که روزها لازم باشد یک ساعت را از خانه تا بیمارستان طی کنم، حالا دیگر از امتیاز چند دقیقه خواب بیشتر و گذران اندکی وقت بیشتر با خانواده برخوردار شده بودم. حتی در مورد رزیدنت سال بالا هم شانس با من بود. او پسری باهوش، مهربان و سختکوش بود. خلاصه همه چیز خوب بود.
در بخش ما چند سرویس وجود داشت. بعد از حدود یک هفته، تعداد بیماران بستری در سرویس ما که در روز اول اندکی بیش از سایر سرویسها بود، رو به افزایش گذاشت. به جای چرخه معمولی بستری و ترخیص، تعداد بیمارانی که در هر کشیک برای سرویس ما میخوابید نسبت به بیمارانی که ترخیص میشدند بیشتر بود و این وضعیت چند روز تکرار شد.
در ابتدا مشکل مهمی به نظر نمیرسید. کافی بود قبل از رفتن به خانه، چند شرح حال بیشتر بگیریم، چند جواب آزمایش بیشتر را سوال کنیم، و چند وقت درمانگاه برای بیماران ترخیص شده هماهنگ کنیم. اما خیلی زود مثل یک بهمن، کارهایمان بیشتر و بیشتر شد. هرچه تعداد بیماران بستری زیادتر میشد، کارامدی ما افت بیشتری میکرد و جواب دادن به مشاورهها و نوشتن خلاصه پرونده و گرفتن جواب آزمایشات بیشتر به تعویق میافتاد. کار به جایی رسید که من و رزیدنت سال بالایم فرصت رفتن به موقع به خانه را پیدا نمیکردیم.
چیف رزیدنت که متوجه افزایش بیماران سرویس ما شده بود، سری به ما زد و پرسید که آیا همه چیز مرتب است؟ و آیا مایل هستیم که برخی از بیمارانمان را در سایر سرویسها پخش کند؟ پاسخ من و رزیدنت سال بالا این بود که نیازی به این کار نیست. کافی بود کمی زودتر به بیمارستان بیاییم و کمی دیرتر بیمارستان را ترک کنیم، کمی بیشتر تلاش کنیم تا عنان کار دوباره به دستمان بیفتد. این امتناع ما از درخواست کمک، برخاسته از حس مسوولیتپذیری ما نسبت به بیماران بود، اما از سوی دیگر خجالت هم میکشیدیم از این که ضعیف به نظر برسیم. این در حالی بود که رزیدنتهای سرویسهای دیگر به احتمال زیاد خوشحال میشدند اگر میتوانستند کمکی به ما کنند.
این شد که ما بیشتر در گردابی که برایمان درست شده بود فرو رفتیم. صبحها زودتر بیدار میشدم و شبها دیرتر به منزل میرفتم. خیلی زود فکر رفتن به گردش و تفریح با بچه ها را، و وقت گذاشتن برای یک صحبت معمولی با همسرم را از سر بیرون کردم. وقتی به خانه میرفتم همگی خواب بودند و صبح روز بعد هم در حالی که خواب بودند خانه را ترک میکردم.
گذران روزها برایم مثل یک فیلم تار و موهوم شده بود، گردبادی از کار و کار و کار، فهرست کارهایی که باید انجام میشدند و هیچوقت به آخر نمیرسیدند. وقتی تعداد بیماران سرویس ما به 20 رسید، دیگر حتی آنها را نمیشناختم و از یاد میبردم که برنامه درمانی هرکدام چیست. وقت نداشتم ناهار بخورم، وقت نداشتم از کسی چیزی بپرسم. به قدری همیشه مشغول بودم که هیچ وقت رزیدنتهای سال یک سرویسهای دیگر را نمیدیدم. کارهای ناتمام، تماسهای تلفنی که باید گرفته میشد و هنوز نگرفته بودم. رزیدنت سال بالایم را هم به ندرت میدیدم چون او هم مثل من در حال دویدن و پیگیری کارها بود. احساس میکردم بالشی روی سرم است و دارم خفه میشوم، و نفسم به سختی بالا میآید. در پایان هر روز احساس درماندگی میکردم، انگار که یک آدم آهنی هستم. خود را موجودی بیفایده و ناکارامد احساس میکردم و بدترین چیزی که از ذهنم میگذشت، یاد صبح روز بعد بود که دوباره تمام این کارها را از نو باید انجام میدادم.
مترجم: دکتر امیرعلی سهرابپور
داستانی که تعریف میکنم مربوط به یک زمستان سرد است، زمانی که چند ماه از سال اول رزیدنتیام گذشته بود، تازگی و هیجان از کار رخت بربسته بود، با کمبود خواب مزمن دست و پنجه نرم میکردم، به ندرت آفتاب را میدیدم، و سرمای هوا تمام ظرفیتهای عاطفی و جسمیام را تحلیل برده بود.
همه چیز خیلی خوب شروع شده بود. به این فکر میکردم که روتیشن من قرار است تا چند ماه در آن بیمارستان که یکی از مراکز اصلی آموزشی و درمانی شهر است بگذرد، جایی که تمام اسطورههای بالینی و اساتید بزرگ در آن جمع بودند. بیماران پیچیده از سرتاسر دنیا با بیماریهای عجیب و غریب و گاه پیشرفته به بیمارستان ما میآمدند. از آن مهمتر، بیمارستان ما یک مرکز جنرال بود و میدانستیم که نسبت به مراکز دیگر آموزشی دانشگاهمان در این مرکز از خودمختاری بیشتری برخورداریم و بر خلاف بیمارستانهای دیگر، اساتید کمتر در کار ما مداخله میکنند و در جزئیات وارد نمیشوند. یک ویژگی بسیار خوب دیگر هم این بود که آن بیمارستان از آپارتمانی که من و همسرم و دو فرزند خردسالم در آن زندگی میکردیم، به اندازه سه ایستگاه مترو فاصله داشت. به جای آن که روزها لازم باشد یک ساعت را از خانه تا بیمارستان طی کنم، حالا دیگر از امتیاز چند دقیقه خواب بیشتر و گذران اندکی وقت بیشتر با خانواده برخوردار شده بودم. حتی در مورد رزیدنت سال بالا هم شانس با من بود. او پسری باهوش، مهربان و سختکوش بود. خلاصه همه چیز خوب بود.
در بخش ما چند سرویس وجود داشت. بعد از حدود یک هفته، تعداد بیماران بستری در سرویس ما که در روز اول اندکی بیش از سایر سرویسها بود، رو به افزایش گذاشت. به جای چرخه معمولی بستری و ترخیص، تعداد بیمارانی که در هر کشیک برای سرویس ما میخوابید نسبت به بیمارانی که ترخیص میشدند بیشتر بود و این وضعیت چند روز تکرار شد.
در ابتدا مشکل مهمی به نظر نمیرسید. کافی بود قبل از رفتن به خانه، چند شرح حال بیشتر بگیریم، چند جواب آزمایش بیشتر را سوال کنیم، و چند وقت درمانگاه برای بیماران ترخیص شده هماهنگ کنیم. اما خیلی زود مثل یک بهمن، کارهایمان بیشتر و بیشتر شد. هرچه تعداد بیماران بستری زیادتر میشد، کارامدی ما افت بیشتری میکرد و جواب دادن به مشاورهها و نوشتن خلاصه پرونده و گرفتن جواب آزمایشات بیشتر به تعویق میافتاد. کار به جایی رسید که من و رزیدنت سال بالایم فرصت رفتن به موقع به خانه را پیدا نمیکردیم.
چیف رزیدنت که متوجه افزایش بیماران سرویس ما شده بود، سری به ما زد و پرسید که آیا همه چیز مرتب است؟ و آیا مایل هستیم که برخی از بیمارانمان را در سایر سرویسها پخش کند؟ پاسخ من و رزیدنت سال بالا این بود که نیازی به این کار نیست. کافی بود کمی زودتر به بیمارستان بیاییم و کمی دیرتر بیمارستان را ترک کنیم، کمی بیشتر تلاش کنیم تا عنان کار دوباره به دستمان بیفتد. این امتناع ما از درخواست کمک، برخاسته از حس مسوولیتپذیری ما نسبت به بیماران بود، اما از سوی دیگر خجالت هم میکشیدیم از این که ضعیف به نظر برسیم. این در حالی بود که رزیدنتهای سرویسهای دیگر به احتمال زیاد خوشحال میشدند اگر میتوانستند کمکی به ما کنند.
این شد که ما بیشتر در گردابی که برایمان درست شده بود فرو رفتیم. صبحها زودتر بیدار میشدم و شبها دیرتر به منزل میرفتم. خیلی زود فکر رفتن به گردش و تفریح با بچه ها را، و وقت گذاشتن برای یک صحبت معمولی با همسرم را از سر بیرون کردم. وقتی به خانه میرفتم همگی خواب بودند و صبح روز بعد هم در حالی که خواب بودند خانه را ترک میکردم.
گذران روزها برایم مثل یک فیلم تار و موهوم شده بود، گردبادی از کار و کار و کار، فهرست کارهایی که باید انجام میشدند و هیچوقت به آخر نمیرسیدند. وقتی تعداد بیماران سرویس ما به 20 رسید، دیگر حتی آنها را نمیشناختم و از یاد میبردم که برنامه درمانی هرکدام چیست. وقت نداشتم ناهار بخورم، وقت نداشتم از کسی چیزی بپرسم. به قدری همیشه مشغول بودم که هیچ وقت رزیدنتهای سال یک سرویسهای دیگر را نمیدیدم. کارهای ناتمام، تماسهای تلفنی که باید گرفته میشد و هنوز نگرفته بودم. رزیدنت سال بالایم را هم به ندرت میدیدم چون او هم مثل من در حال دویدن و پیگیری کارها بود. احساس میکردم بالشی روی سرم است و دارم خفه میشوم، و نفسم به سختی بالا میآید. در پایان هر روز احساس درماندگی میکردم، انگار که یک آدم آهنی هستم. خود را موجودی بیفایده و ناکارامد احساس میکردم و بدترین چیزی که از ذهنم میگذشت، یاد صبح روز بعد بود که دوباره تمام این کارها را از نو باید انجام میدادم.