یک شب دیروقت، بعد از ترک بیمارستان، در حالی که تنها در ایستگاه مترو ایستاده بودم، نگاهم روی ریلهای مترو خیره شد. به قدری حواسم پرت بود که حتی صدای غرش مترو را که از فاصله نه چندان دور به من نزدیک میشد نمیشنیدم. هوا سرد بود، اما چیزی که به خاطر میآورم سرمای هوا نبود، بلکه احساس تخلیه فیزیکی و عاطفی بود، و این که دیگر چیزی برایم باقی نمانده است، احساس میکردم تمام وجودم خشک و بیمایه شده است. خود را ناتوان در مراقبت از بیماران و عاجز از ادامه دوران رزیدنتی در این رشته میدیدم. دیگر تحمل حتی یک روز دیگر را نداشتم، و هیچ راه نجاتی هم نداشتم، هیچ کس قرار نبود مرا از آن وضعیت نجات دهد.
نگاهم همچنان به ریلهای مترو دوخته شده بود. از ذهنم گذشت که اگر سُر میخوردم و روی ریلها میافتادم، چقدر ناگهان از شرّ این همه کار و مسوولیت نجات پیدا میکردم. احتمالا دیگران درباره من میگفتند که او در مسیر تلاش برای پزشک شدن بوده، و قربانی یک حادثه وحشتناک شده است؛ شاید خوابش برده و روی ریلها افتاده است. درست است که این به معنای مرگ من بود، اما مرگی با افتخار و با هویّتی محفوظ. در حالی که دیگر لازم نبود منتظر صبحی باشم که تحمل ملاقاتش را نداشتم. زندگی من مثل یخی بود که در حال ذوب شدن بود، یک تلاش نافرجام که پایانی برایش متصوّر نیست ... و من میخواستم به آن خاتمه دهم.
یادم نیست چند وقت آنجا ایستادم و به ریلهای مترو نگاه کردم. شاید فقط چند دقیقه بود، چرا که با سر و صدای بلند قطار از افکارم بیرون پریدم. خود را از لای در مترو به داخل کشاندم و راهی خانه شدم.
چند روز بعد هم به همان منوال گذشت. هرگز موفق نشدیم بیش از دو سه نفر بیمار را در هر روز ترخیص کنیم، و دست آخر چیف رزیدنت تصمیم گرفت که در دو سه کشیک اجازه ندهد بیماری در سرویس ما بستری شود تا تعادل دوباره به سرویسها باز گردد.
هر شب موقع رفتن به خانه، به ریلهای مترو نگاه میکردم. به تدریج ذهنم شفافتر شد و دیری نپایید که احساس شرم بر من مستولی شد. شرم از این که روزی روی این ریلها بپرم با این تصور که مرا از زندگی سرتاسر نکبت رهایی میبخشد. در این روزها با حسّ قدرتمند تردید به مبارزه برخاستم. تردید در مورد تواناییام در کار بالینی، کارامدی و مهارتهای سازمانیام، قدرت عملکردم در شرایط سخت و تحت فشار. آیا من برای این کار ساخته نشده بودم؟
بالاخره من زنده از آن روتیشن گذر کردم. مثل این که نفسم را به اندازه کافی نگه داشته بودم و فرصت پیدا کرده بودم که از زیر آن بالش خفه کننده بیرون آیم. الان که فکر میکنم میبینم من واقعا به «سیم آخر» زده بودم: افسرده و درمانده و شرایطی که بعدا تشخیص دادم تمایل به مرگ برای فرار از موقعیتی است که به نظر بدتر از مرگ میآید.
با کمال صداقت میتوانم بگویم که مابقی دوران سال اول و سالهای بعد رزیدنتی برایم بسیار دوستداشتنی بود. وقتهایی بود که حتی سختتر از آنچه در آن ماه طوفانی بر من گذشت، کار میکردم و از دیدن خانوادهام محروم میشدم. وقتهایی هم بود که از نظر عاطفی خود را مقهور و منفعل احساس میکردم، اما هرگز حسّ «سیم آخر» دیگر به سراغم نیامد، و درست نمیدانم چرا . . . .
من از روتیشن آن ماه درسهای زیادی آموختم. اکنون میدانم که در آن ماه احساس «به بنبست رسیدن» داشتم. یاد گرفتم که چیف رزیدنت برای پیشگیری از وقوع چنین شرایطی چه وظایفی دارد. آستانه شخصی من برای کار و تلاش، کارامدی، و خستگی به قدری افزایش یافت که تا پیش از آن تصورش هم برایم ممکن نبود. سطح تحمّلم بسیار بالا رفت، و خاطرات بسیاری هم برایم ایجاد شد که میتوانم با دیگران در میان گذارم.
گاهی فکر میکنم که آیا گذراندن آن روتیشن، ارزشش را داشته یا خیر. هرچه باشد من بعد از آن تجربه، رزیدنت بهتری و حتی پزشک بهتری شدم. آیا این هدفها وسیله را توجیه میکنند؟ پاسخ بی قید و شرط من به این پرسش «خیر» است. هیچ چیز نمیتواند توجیه کننده مراقبت بد از بیماران و در خطر قرار گرفتن آنها باشد؛ و فرسودگی و درماندگی تا سرحدّ طاقت؛ و نزدیک شدن به مرز افسردگی و افکار خودکشی؛ و رسیدن به مرحلهای که همه چیز انسان شامل ارزش ادامه زندگی، انتخاب شغل آینده، و مسیر زندگی زیر سوال برود.
اکنون من به عنوان یک عضو هیات علمی، در جایگاهی هستم که میتوانم برای کاهش خطرات دوران رزیدنتی پزشکی کاری انجام دهم. تردیدی نیست که تجربه انباشته من در دوران دانشکده و رزیدنتی مرا وا داشته که در پی تغییر و اصلاح سیستم باشم و تلاش کنم که این شرایط را از پیش روی پزشکان آینده برچینم. امید که بتوانم.
Muller D. Rock bottom. Annals of Internal Medicine. 2017; 166:907-8.
نگاهم همچنان به ریلهای مترو دوخته شده بود. از ذهنم گذشت که اگر سُر میخوردم و روی ریلها میافتادم، چقدر ناگهان از شرّ این همه کار و مسوولیت نجات پیدا میکردم. احتمالا دیگران درباره من میگفتند که او در مسیر تلاش برای پزشک شدن بوده، و قربانی یک حادثه وحشتناک شده است؛ شاید خوابش برده و روی ریلها افتاده است. درست است که این به معنای مرگ من بود، اما مرگی با افتخار و با هویّتی محفوظ. در حالی که دیگر لازم نبود منتظر صبحی باشم که تحمل ملاقاتش را نداشتم. زندگی من مثل یخی بود که در حال ذوب شدن بود، یک تلاش نافرجام که پایانی برایش متصوّر نیست ... و من میخواستم به آن خاتمه دهم.
یادم نیست چند وقت آنجا ایستادم و به ریلهای مترو نگاه کردم. شاید فقط چند دقیقه بود، چرا که با سر و صدای بلند قطار از افکارم بیرون پریدم. خود را از لای در مترو به داخل کشاندم و راهی خانه شدم.
چند روز بعد هم به همان منوال گذشت. هرگز موفق نشدیم بیش از دو سه نفر بیمار را در هر روز ترخیص کنیم، و دست آخر چیف رزیدنت تصمیم گرفت که در دو سه کشیک اجازه ندهد بیماری در سرویس ما بستری شود تا تعادل دوباره به سرویسها باز گردد.
هر شب موقع رفتن به خانه، به ریلهای مترو نگاه میکردم. به تدریج ذهنم شفافتر شد و دیری نپایید که احساس شرم بر من مستولی شد. شرم از این که روزی روی این ریلها بپرم با این تصور که مرا از زندگی سرتاسر نکبت رهایی میبخشد. در این روزها با حسّ قدرتمند تردید به مبارزه برخاستم. تردید در مورد تواناییام در کار بالینی، کارامدی و مهارتهای سازمانیام، قدرت عملکردم در شرایط سخت و تحت فشار. آیا من برای این کار ساخته نشده بودم؟
بالاخره من زنده از آن روتیشن گذر کردم. مثل این که نفسم را به اندازه کافی نگه داشته بودم و فرصت پیدا کرده بودم که از زیر آن بالش خفه کننده بیرون آیم. الان که فکر میکنم میبینم من واقعا به «سیم آخر» زده بودم: افسرده و درمانده و شرایطی که بعدا تشخیص دادم تمایل به مرگ برای فرار از موقعیتی است که به نظر بدتر از مرگ میآید.
با کمال صداقت میتوانم بگویم که مابقی دوران سال اول و سالهای بعد رزیدنتی برایم بسیار دوستداشتنی بود. وقتهایی بود که حتی سختتر از آنچه در آن ماه طوفانی بر من گذشت، کار میکردم و از دیدن خانوادهام محروم میشدم. وقتهایی هم بود که از نظر عاطفی خود را مقهور و منفعل احساس میکردم، اما هرگز حسّ «سیم آخر» دیگر به سراغم نیامد، و درست نمیدانم چرا . . . .
من از روتیشن آن ماه درسهای زیادی آموختم. اکنون میدانم که در آن ماه احساس «به بنبست رسیدن» داشتم. یاد گرفتم که چیف رزیدنت برای پیشگیری از وقوع چنین شرایطی چه وظایفی دارد. آستانه شخصی من برای کار و تلاش، کارامدی، و خستگی به قدری افزایش یافت که تا پیش از آن تصورش هم برایم ممکن نبود. سطح تحمّلم بسیار بالا رفت، و خاطرات بسیاری هم برایم ایجاد شد که میتوانم با دیگران در میان گذارم.
گاهی فکر میکنم که آیا گذراندن آن روتیشن، ارزشش را داشته یا خیر. هرچه باشد من بعد از آن تجربه، رزیدنت بهتری و حتی پزشک بهتری شدم. آیا این هدفها وسیله را توجیه میکنند؟ پاسخ بی قید و شرط من به این پرسش «خیر» است. هیچ چیز نمیتواند توجیه کننده مراقبت بد از بیماران و در خطر قرار گرفتن آنها باشد؛ و فرسودگی و درماندگی تا سرحدّ طاقت؛ و نزدیک شدن به مرز افسردگی و افکار خودکشی؛ و رسیدن به مرحلهای که همه چیز انسان شامل ارزش ادامه زندگی، انتخاب شغل آینده، و مسیر زندگی زیر سوال برود.
اکنون من به عنوان یک عضو هیات علمی، در جایگاهی هستم که میتوانم برای کاهش خطرات دوران رزیدنتی پزشکی کاری انجام دهم. تردیدی نیست که تجربه انباشته من در دوران دانشکده و رزیدنتی مرا وا داشته که در پی تغییر و اصلاح سیستم باشم و تلاش کنم که این شرایط را از پیش روی پزشکان آینده برچینم. امید که بتوانم.
Muller D. Rock bottom. Annals of Internal Medicine. 2017; 166:907-8.