💎mera zindigi. mera pyaar💎


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


♠️the most romantic novel
♣️2 sisters
♠️life
♣️love
♠️job
♣️with VALIA
♠️The police
♣️pyaar or zindigi?
✔️tab : @deepika_forever
writer : @Be_Different_az_Honey

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#پارت_۴۲
#وارون

سید : تو اماده ای؟؟؟
وارون : اره خوبم
سید : نیروها اطراف رستوران قرار دارن ، نگران نباشم
وارون : نگران هیچی نیستم خیالت راحت
الیا : وارون
سید : اوو ، فکرکنم باید برم به سری به سیستم بزنم

سید از اتاق خارج شد و الیا اروم اومدم سمتم و بهم نزدیک شد و دوتا دست هاش رو گذاشت روی سینه های سفت و خوش فرمم
الیا : واقعا توی این کت شلوار جذاب شدی
وارون : من جذاب بودم تو نمیدی
الیا : ( اروم خنده کوتاهی کرد)
وارون : تو خوبی؟؟
الیا : نمیدونم چه حسی دارم نه نارحتم ، نه خوشحال از اینی که دوست پسرم داره میره با کت شلوار از یکی دیگه خاستگاری کنه
وارون. : خب شاید این بخاطر اینه که رابطه ما هنوز جدی. نشده
الیا : درسته جدی نشده اما من واقعا از این میترسم که بلایی سرت بیاد
وارون : اتفاقی برای من نمیوفته بهت قول میدم
الیا : نمیزارم که برات اتفاقی بیفته خودم نجاتت میدم
وارون : 😂تو نجاتم میدی😂بپا خودت گیر نیفتی که مجبور به نجات من بشی
الیا : اگه من نجاتت برم چی ؟؟؟ اون وقت باید. بری نشان پلیسیت ماشین بشوری
وارون : مبشه دیگه بجای این حرفا منو ببوسی
الیا اروم لب هاش و نزدیک من کرد و. منم دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش
بعد از یه بوسه طولانی ازهم جداشدیم
من سوار ماشین شدم و به سمت رستوران حرکت کردم
بچه ها هم پشت من میومدن
رستوران بطور کامل رزرو شده بود تا کار به خوبی پیش بره


#شروع_پارت


دوستان پارینیتی میخواد از پدرومادرش انتقام بگیره


#پارت_۴۱
#پارینیتی
#دو_هفته_بعد

رانبیر : الو ، بله پارینیتی
پارینیتی : فعلا نقشه عقب میفته
رانبیر : چرا؟؟
پارینیتی : با یه ادم خوشتیپ قرار دارم
رانبیر : اع ، پس تو هم....
پارینیتی : نه بابا فقط ازش خوشم میاد ، تو هتل خودم اتاق داره استاد موسیقیه
رانبیر : حالا کی میاد این جناب خوشتیپ
پارینیتی : کلاسمون ، یک ربع دیگه شروع میشه
رانبیر : پس برو. به دنبال فرا گیری
پارینیتی : باشه بای

طولی نکشید که این استاد موسیقی ما اومد
درو باز کردم و سلام کردم
احساس میکنم خوشتیپ. تر از سری پیش بود. وارد خونه شد و روی صندلی نشستیم
مشغول توضیح دادن بود. ولی من حواسم فقط به خوده اون بود نه به درس
درس که تموم شد میخواست خداحافظی کنه اما یه لحظه وایساد
وارون : پا رینیتی
پارینیتی : بله
وارون : راستش همون. اول که دیدمت نمیدونم از این حس تنهایی و. غریبی اومدم بیرون و اینکه ..... نمیدونم چه جوری بگم راستش این دو هفته ای که دارم میام و بهت موسیقی یاد میدم شاید حواسم اصلا کاملا روی موسیقی نبود ، میدونم خیلی زوده ولی میخوام ، من میخوام اگه اشکالی نداره برای پس فردا تو رو دعوت کنم به رستورانه ، رستورانه
پارینیتی : رستورانه؟؟؟؟!!!!!
وارون : میخوام باهم بریم رستوران مری مریج ( رستورانی که مخصوصه خاستگاریه )


#پارت_۴۰
#وارون

باورم نمیشد ، یکلحظه حرفای اون روزه خرید با الیا اومد تو ذهنم
قضیه خواهرش
قضیه شغلش ، مدلینگ
نه این غیرممکنه
نمی تونم هنوز مطمئن نشده چیزی بگم
سریع زنگ زدم به خانم کاپور ( همون خانمی که توی. اداره الیا رفته بود. پیشش برای مصاحبه کاری که بتونه پلیس بشه و داستان زندگیش رو براش تعریف کرده بود. )
کاپور : بله
وارون : سلام خانم کاپور ، افسر داوان هستم
کاپور : سلام جناب داوان امرتون رو بفرمایید
وارون : خانم کاپور ، اون روز یه دختر جوون که مدل بود. ، اومده بود. برای شغ افسری ، یادتونه؟؟؟
کاپور : یه چیزایی یادمه ، اسمشون چی بود
وارون : الیا ، الیا بات
کاپور : اهان ، بله دختر بیچاره خیلی سختی کشیده بود....،
وارون : چی....؟چی از زندگیش براتون تعریف کرد
کاپور : ( کل داستان رو. تعریف کرد )

با شنیدن داستان شوکه شدم
گوشی رو از دمه گوشم اوردم پایین
نمیدونستم باید. به سید. بگم یا نه
همه چیز مثل یه کابووس داشت بزرگ و بزرگتر میشد
اصلا معلوم نبود من اگه بیشتر به این ماموریت ادامه میدادم چیو. از دست میدادم
سید : وارون ، وارون ، پسر کجایی؟؟
وارون : او.....اوم....اومدم داداش
شاهرخ : وارون ، سید ، من دیگه رفتم ، حواستون باشه به حرف هایی که زدم

اقای خان رفت و الیا از در. اومد بیرون ،
الیا : تشریف بردن جناب رئیس تون
سید : بله با اجازتون
الیا : وارون....،وارون، وارووون ، تو خوبی؟؟؟!!!
وارون : اره اره خوبم


#پارت_۳۹
#سید

سریع وارون با اسلحه ها برگشت
ایستادیم پشت در
به وارون اشاره کردم که سر جاش بایسته و خودم رفتم تو باغ دمه در
اسلحه رو گرفتم پشتم و. درو باز کردم
هم جا خوردم هم خیالم راحت شد
سید : قربان....شما؟شما .... اینجا؟؟
شاهرخ : حرف اضافه نزن سریع برو تو کار مهمی با شما دوتا دارم
سید. : بفرمایین
وای واقعا احساس میکنم نه یعنی مطمئنم بدبخت شدیم
حالا الیا رو چیکارکنیم
اقای خان جلوتر از من حرکت میکردن چون. باغ طولانی بود. سریع به وارون اس ام اس دادم که شاهرخ خان اومده و الیا رو توی اتاق قایم کن
اقای خان وقتی وارد. خونه شد
به وارون سلام کرد و سریع نشست رو مبل
منو وارون یه نگاه به هم کردیم و یه نگاه هم به اقای خان
شاهرخ : چرا عین گوسفند. دارین منو نگاه میکنین ، بشینین کار خیلی مهمی دارم که بخاطرش تا اینجا اومدم ، پس خوب گوش کنین

منو وارون اروم نشستیم و گوش. دادیم
شاهرخ : این دختره برای انتقام اینجاست ، اونم نه یه انتقام یک طرفه ، تا اونجایی که من تحقیق کردم و پرسوجو ، این دختره ، دختر کوچیک یه خانواده بوده که پدر و. مادر افتضاحی داشتن و تنها ادمی که تو کل این دنیا داشت ، خواهرش بوده که برای تحصیل شغل مورد علاقش از خونه میره بیرون و اون پدر و مادر جلوشو. نمیگیرن
سید : خب یعنی الان داره دنبال خواهرش میگرده
شاهرخ : مسئله اینه که اون خیلی راحت میتونست خواهرش و. پیدا کنه اما اینکارو نکرده و الان برای انتقام اومده
سید. : چطور؟؟؟یعنی خواهرش و راحت میتونست پیدا کنه
شاهرخ : خواهرش ادم معروفیه مثل اینکه بازیگری ، مدلی چیزیه
وارون : چیییییی😨😨!!!!؟؟؟؟؟
شاهرخ : هنوز پیداش نکردم این مدله رو. ولی انگار پارینیتی این همه وقت این همه سختی به جونگرفته تا اول انتقامش رو بگیره بعد بره سراغ خواهرش


#شروع_پارت


#پارت_۳۸
#وارون

کارمون که تموم شد گفتم
وارون : خب خانم کارمون تموم شد حالا وقتشه بریم تو نخ یه کار دیگه
بهش کم کم نزدیک شدم
الیا : این کار یکمی منو خسته کرده میشه اجازه بدین یکمی استراحت کنم
همونجور که نزدیک تر میشدم گفتم
وارون : نه متاسفانه نمیتونم درخواستتون رو بپذیرم
دیگه کاملا روبه روش قرار داشتم
یه دستم رو گذاشتم پشت کمرش
وارون : خب...خانم بات میتونم یه سوالی ازتون بپرسم
الیا : حتما اقای داوان
وارون : حاضرین امشب با من برای صرف شام همراهم بشین
الیا : پیشنهاد ویژه ایه اقای داوان
لبخند شیطنت امیزی بهش زدم و گفتم
وارون : میتونیم قبل از ورود جناب رئیس ( سید ) کمی خوش بگذرونیم
همون موقع صدای زنگ در اومد
الیا : لعنت به این جناب رئیس
وارون : درسته خوش گذرونی مالید اما شام هنوز سر جاشه
ازش جدا شدم و درو باز کردم
وارون : سلام داداش
سید : سلام ، سلام الیا
الیا : سلام
سید. : سیستم ها رو نصب کردین
وارون : بله داداش ، ملاقاتتون چطور بود
سید : خب خانم کاترینا کایف الان با رانبیر کاپثر در. ماه عسل دروغین به سر میبره ولی ناراحت کننده ترین چیز اینکه مجبور شده برای جلب اعتماد رانبیر باهاش رابطه برقرار کنه
ولی خب خوب داره پیش میره و. قرار بزودی با شنود به مکالمات پارینیتی و رانبیر گوش کنه و برامون گزارش بفرسته
الیا : سید ، بشین یه دیقه
سید : چیزی شده؟؟
الیا : نه فقط باهات کار دارم ، وارون تو هم بشین
سید : بگو
الیا : ببینین من برای کمکی دارم به شما میکنم هیچی نمیخوام چون واقعا از. این کار لذت میبرم ولی.....
وارون : ولی چی؟؟؟
الیا : ولی روز. اول که تو فرودگاه بودیم سید. گفتم باید. ازش دستور بگیرم و از این حرفا
سید : خب...
الیا : من ازت حق شلیک میخوام و میتونم هرجایی رو. امضاکنم که هر اتفاقی افتاد پایه خودمه
وارون : دیوونه شدی. میخولی به کسی حق شلیک بدیم که حتی یه پلیس نیست
یه دفعه صدای در ما رو از جا پروند
سید : وارون سریع الیا رو بفرست تو. بالکن خودتم اسلحه ها رو بیار بدوو


#پارت_۳۷
#وارون

لب هام رو. از لب هاش جدا کردم و بعد. دستش چپش رو گرفتم تو دستم و پشت دستش رو بوسیدم
اماده بودم برای اینکه وقت بیشتری رو. باهاش هدر. بدم اما دیگه نمیشد. هنوز هیچ کاری نکرده بودیم
و اگه سید میرسید.....
وارون : میدونی. که پر پر میزنم تا باهات باشم اما اگه سید برسه...
الیا : ما سه ساعت وقت داریم تو میتونی کارها رو زودتر از سه ساعت تموم کنی؟؟؟
وارون : بدون تو. نه
الیا : پس بجنب تا قبل از سه ساعت کارو تموم. کنیم
وارون : چشم خانم
مشغول شدیم به کار گذاشتن سیستم ها
تو. این خونه دوتا اتاق خیلی بزرگ بود طبق دستورات سید یک اتاق باید اتاق کار میشد و اون یکی اتاق خواب
این خیلی درداوره برام که باید سه تایی تو یه اتاق باشیم
ولی خب چه میشه کرد
مشغول کار. بودم که صدای الیا باعث شد دست از کار بکشم
الیا همونجوری که مشغول کار. بود پرسید
الیا : خوشگله؟؟؟
وارون : کی؟؟؟؟
الیا : پارینیتی
وارون : تو که دیدیش
الیا : از نظر تو خوشگله
وارون : اه خب کار نکن وایسا عین ادم حرف بزن ( اما اون دست از کار نکشید)
الیا : نمیخوای جواب بدی
وارون : اره خوشگله ( این حرفم باعث شد الیا دست از کار بکشه)
بعد. از یه مکث کوتاه ادامه دادم
وارون : اما نه به اندازه تو
الیا برگشتم سمتم و لبخندی بهم زد و دوباره پشت به من مشغول کارش شد
نمیتونستم هیچ وقت توی دلشو بخونم
اصلا نمیفهمم اون واقعا عاشقم هست یا نه
یا اینکه مثل فیلم هندیا زمان میبره دختره عاشقم شه
من هرجور. شده باید با سلمان خان ملاقات کنم یه ذره بازیگری ازش یادبگیرم تا بتونم الیا رو. دیوونه خودم کنم


#پارت_۳۶
#الیا

تونستیم اون خونه رو ردیف کنیم
همه چیز فعلا داشت خوب پیش میرفت ، اون دختره که اعضای تیمه امروز. با سید. ملاقات داشت و سید رفته بود. به ادرس مشخص
منو وارون هم باید سیستم ها رو تو خونه جدید نصب میکردیم
کار گذاشتن این نوع سیستم ها خیلی مشکله و. نیاز به دقت خیلی بالا داره
منو و وارون تمام وسایل رو بردیم تو خونه
یکمی نشستیم تا خستگی مون در بره
باید. تا قبل از اینکه سید بر میگشت تمام سیستم ها کار گذاشته شده بود
اما واقعا سه ساعت مدت خیلی کمی بود
همینجوری که نشسته بودیم سرایدار برتمون شربت اورد
و ماهم تشکر کردیم و اونم سریع رفت
من واقعا هنوز نمیدونم دوست دختر وارون هستم یا نیستم
حتی نمیدونم واقعا اونو. دوست دارم یا نه و حتی اصلا نمیدونم اونم منو دوست داره یا نه
وای اصلا تو این شرایط هیچی نمیفهمم
شربتم رو تموم کردم و بلندشدم رفتم سمت یکی از کارتن ها
مشغول باز کردنش بودم که دستای گرم وارون دور شکمم حلقه شد
لب هاش رو اروم روی گردنم میکشید
تنها چیزی که تونستم بگم
الیا : وارون الان وقتش نیست
وارون : پس وقتش کیه؟؟بعد از ماموریت؟؟نه نمیتونم تحمل کنم
الیا : بس کن وارون الان سید میاد ماهم هنوز هیچ کاری نکاردیم
وارون : حالا وقت زیاده
دستاش رو اروم از دور شکمم جدا کرد و منو با یه حرکت سریع به سمت خودش برگردوند
اونقدر. به هم نزدیک بودیم که نفس های داغش میخورد به صورتم
یک دستش رو. اروم گذاشت یه وره گردنم و اروم لب هاش رو. نزدیک لب هام کرد
لب هام رو. خیلی اروم و کوتاه بوسید
دلم میخواست ساعت ها توی این اغوش ارامش بخشش بمونم تا از این تله تنهایی سالانم بیرون بیام
اما تنها چیزی که تو شغل ما غیرممکنه
عشقه
ولی مهم ترین چیز برای من
کاره
این کار با عشق منو سره یه دو. راهی گذاشته بود
ولی من باید. از این عشق استفاده کنم تا بعدا افسوس انتخاب کار رو نخورم
می گفته عشق ممنوعه
پس من عشق رو به خودم حروم نمیکنم
چندثانیه ای بود که بعد از اون بوسه کوتاه تو چشم های همدیگه زل زده بودیم
اینبار من پیش قدم شدم
ولی برای یه بوسه طولانی
اون با لذت لب هام رو میبوسید و منم همراهیش میکردم
شاید کمی دیر این عشق رو جدی گرفتیم ولی خب ماهی رو هروقت از اب بگیری تازست
حالا دیگه تنها نبودم


#پارت_۳۵
#الیا

الیا : به این کار میگن سو استفاده از موقعیت شغلی و البته این از سو. استفاده هم فراتره
وارون : واقعا نمیفهمم چی میگی
الیا : چون بجای مغز تو. کله ات کلم بروکلیه
الیا : امروز وقتی با ماشین داشتیم رد میشدیم دو سه نفر به زور رفتن تو اون خونه طرف بدهکاره و. طلبکارا همش اذیتش میکنن ما در. اندازه پول بدهی اون که پول داریم میاونیم. باهاش معامله کنیم و. بگیم پلیسیم و واسه ماموریت به اینجا نیاز داریم
سید : گیرم که این قسمت خونه حل شد ، چه جوری سیگنال بفرستیم؟؟؟
الیا : اونم کاری نداره ما از پشت بوم میتونیم سیگنال بفرستیم فقط به یه دیش نیاز داریم همین
وارون : تو واقعا تو. کله ات مغزه
سید. : سریع پاشین حاضربشین که باید بریم برای معامله




#کاترینا
#لندن
( ماه عسل )

تمام اطلاعات رو سریع نوشتم روی کاغذه با ابلیمو
فرد. مورد. نظر اومد دمه دره ویلایی که رانبیر اجاره کرده بود. نامه رو. دادم بهش
توی. نامه نوشتم که منم برای ماه عسل رانبیر رو کشوندم لندن. و الان به تیم تحقیقات نزدیک هستیم
از شاهرخ خان خواستم که ادرس جایی که اقامت دارن رو. برام بنویسه تا بتونم. باهاشون ملاقات کنم
میدونم خیلی ریسکش بالاست ولی دیگه همه چی رو به راه شده و میتونم بهتر از این پیش برم
اینم برای شاهرخ خان نوشتم که الان رانبیر بهم اعتماد کامل داره و. فکرمیکنه منم عاشقش شدم
داشتم میز صبحونه رو میچیدم که یه دفعه دست های نفرت انگیزش دوره شکمم حلقه شد
اروم باش کاترینا تو. باید دووم بیاری
کاترینا : اوله صبحی بیخیال بیام صبحانه بخوریموبعد. شروع کن😂😂
رانبیر : هرچی شما بگی
نشستیم سر میز میدونستم امروز با پارینیتی قرار داره و ب هترین فرصت برای من بود. که برم با بقیه اعضای تیم ملاقات کنم
کاترینا : عزیزم میگم موافقی امروز بریم باهم خرید
رانبیر : راستش کت من امروز یه کاری دارم ..... یعنی باید اینجا هم به کارای هند برسم
کاترینا : ای بابا .... یعنی باید تنها برم
رانبیر : شرمندم


#پارت_۳۴
#وارون

جفتمون از کافی شاپ اومدیم بیرون من باید. مسیرم رو تغییر میدادم
به نشانه خداحافظی دست تکون دادم
و راهم رو کج کردم یه خورده که دور شدم زنگ زدم به بچه ها تا با ماشین بیان دنبالم
طولی نکشید که رسیدن
نشستم تو ملشین و عینک افتابیم رو. دراوردم
سید : چیشد
وارون : گل کاشتم داداش
سید : خب بگو چیشد
وارون : قراره بیاد اتاق ما تا بهش موسیقی یاد بدم
الیا : اتاق ما؟؟؟
وارون : چیه نکنه حسودیت شد من با یکی دیگه تنها باشم اونم تو یه اتاق
الیا : خفه شو بابا ، پر رو
سید : نمیدونم از یه لحاظ خیلی خوبه و. از یه لحاظ مشکل داره
الیا : مشکلش دیگه کجاشه؟؟
وارون. : تو قلبش
سید : صد دفعه گفتم وسط بحث کاری شوخی نکن
وارون : ببخشید
سید. : مشکل اینه که ما تمام سیستم های امنیتی ، دوربین ها و از همه مهم تر سیگنال شنود تلفنی رو اونجا وصل کردیم حالا جدا کردنشون که یه طرف ، نقل مکان مون. یه طرف ، کجا میتونیم بریم؟؟
وارون : خب ، یه هتل دیگه
سید : ای کیو ، ما باید یه جایی بریم که خیلی نزدیک به اینجا باشه یه جوری بغل به بغل اتاق این دختره ونرگه چه جوری میتونیم با سیگنال ردیابیش کنیم؟؟؟؟؟
الیا : خب تو همین هتل یه اتاق دیگه میگیریم
سید : نه چون وارون برای کارها و کلا ساعت های غیر از تدریس با اون دختره باید. پیش ما باشه و ریسکش بالاست شاید یه وقت دختره ما رو ببینه
الیا : سید. این بغل هتل یه خونه خیلی قدیمی هست ، دیدی؟؟
سید : اره
الیا : فقط یه سرایدار داره شاید بتونیم خونه رو ازش اجاره کنیم
وارون : ولی ما که پول زیادی نداریم
الیا : ولی کارت پلیس رو که دارین
سید : منظورت چیه؟؟؟
الیا : واای رفقا شما چرا متوجه نیستین


Репост из: @harfbemanbot
سلام ♥️AsAl♥️ هستم 😉
لینک زیر رو لمس کن و هر انتقادی که نسبت به من داری یا حرفی که تو دلت هست رو با خیال راحت بنویس و بفرست. بدون اینکه از اسمت باخبر بشم پیامت به من می‌رسه. خودتم می‌تونی امتحان کنی و از همه بخوای راحت و ناشناس بهت پیام بفرستن، حرفای خیلی جالبی می‌شنوی:

👇👇👇
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MjMwODgzNjAy


#پارت_۳۳
#پارینیتی

صدای پسری که داشت هندی. حرف میزد. بالا رفت بهتر بود. برم این موضوع رو. حل کنم ونرگه کار به جاهای باریک میرسید
رفتم سمت پیشخون. و رو به پسره گفتم
پارینیتی : هندی هستی؟؟؟
وارون. : وای خدایا شکرت یه هم وطن پیدا کردم بله بله من هندیم
پارینیتی : چی میخوای؟؟
وارون : یه قهوه و. کیک
به انگلیسی به پیشخدمت گفتم چی میخواد
بیچاره غریب بود. معلومه تازه اومده
دعوتش کردم که سره میز من بشینه
پسر بانمک و. دلنشینی بود
پارینیتی : برای چه کاری اومدی. اینجا
وارون : اومدم موسیقی بخونم به صورت حرفه ای و تحصیلی
پارینیتی : اینجا خونه داری؟؟
وارون : نه بابا من خونم کجا لوده فعلا خوابگاهم تا ببینم میتونم کاریش بکنم یا نه؟؟
پارینیتی : میتونی با سیستم خوابگاه کنار بیای ؟؟
وارون : به تیچ وجه ، نه میتونم تمرین کنم و نمی تونم با اون بچه انگلیسی ها رو به رو بشم بخاطر. همین شد که امروز هتل رزرو کردم ، از قبل که پول دارمو و کارهم دوجا میکنم ترجیح میدم بجای خوابگاه توی هتل لاکچری زندگی کنم
پارینیتی : 😂تو دیووانه ای پول هاتو داری برای یه هتل لاکچری خرج میکنی
وارون : کی میدونه ما چقدر عمر میکنیم پس باید از زندگی الانمون. لذت ببریم
پارینیتی : اره واه ، 😂😂کدوم هتلی؟؟
وارون : بیگ استار
پارینیتی : جدی میگی ؟؟ منم همون هتلم
وارون : وافعا😲😲
پاری : اره
پاری : من عاشق موسیقی بودم و. هستم
وارون. : اگه بخوای میتونم یادت. برم
پاری : جدا. میگی
وارون : اره خب منم اینجا کسیو ندارم
پاری : باشه جلسه ای چقدر میگیری؟؟؟
وارون : نه بابا من ازت پول نمیگیرم
پاری : هی مستر اگه واقعا بخوای تو هتل لاکچری زندگی کنی باید از یه جای دیگه هم درامد داشته باشی

وارون : خیلی خب من ..... بزار. فکرکنم ، من سی دلار ازت میگیرم
پاری : باشه قبول ، فقط شماره اتاقت چنده؟؟
وارون : تو میای اتاق من؟؟؟
پاری : خب....اره
وارون : اوکی من شماره ۲۳ هستم


#پارت_۳۲
#وارون

اماده بودم گیرمم هم کامل شده بود خیلی استرس داشتم اما باید کنترلش میکردم اینم میدونم که بازیگر خیلی خوبی نیستم اما....اما باید انجامش بدم
الیا : میترسی؟؟؟
با صدای الیا تکون خوردم از جا پریدم خیلی بدجور
وارون : اروم تر
الیا : ببین وارون منو تو تکلیفمون مشخص نیست و باتوجه به شغلمون نمیدونیم سرنوشت چی در انتظارمون گذاشته ، من فقط میخوام بهت بگم.....من مبخوام بگم.....
وارون : بگو...
الیا : یکی....یکی منتظرت هست برای همیشه ، بدون تنها نیستی و من تا اخرش باهاتم شاید الان بخوای منو ببوسی ولی اصلا فکرشم نکن
وارون : 😢😂خفه شو فقط بیا بغلم

برای اولین بار تو زندگیم یکی منتظرمه یکی نمیزاره احساس تنهایی کنم و....
هیچی ولش کن زیادی اخساساتی شدم
الیا رو از خودم جدا کردم پیشونیش رو بوسیدم
سه تایی سوار ماشبن شدیم
قرار شد سید و الیا تو موقعیت بمونن و من برم داخل کافه
طولی نکشید که رسیدیم دمه در کافه اونی که با پارینیتی قرار داشت رفت تو سریع چندتا عکس ازش گرفتیم و حین صحبتش تو کافی شاپ هم ازش وقتی با پارینیتی بود گرفتیم
بعد از نیم ساعت اون مرده رفت بیرون سید بهم اشاره کرد. که وقتشه
دستگیره رو. گرفتم که پاشم که یهو الیا دستش رو. گذاشت روی شونم
لبخن تلخی بهش زدم و پیاده شدم
رفتم تو کافه
باید به زبون هندی تقاضای یه کیک و قهوه میکردم
رفتم جلوی پیشخون و به هندی گفتم
وارون : لطفا یه قهوه و کیک بهم بدین
پیشخدمت : ( به زبان انگلیسی ) نمیفهمم چی میگین
وارون : اقا ... من نمیفهمم یه قهوه ، قهوه ، با کیک ، کیک یه دونه کیک
پیشخدمت : متوجه نمبشم
وارون : ( کمتر صدام رو بالا بردم تا جلب توجه کنم ) عجب زبون نفهمی هستی تو میگم کیکککک با قهوهههه


خوب نشده خیلی دوستان چون. ویدیو در. دسترس نبود
شاید خوشتون نیاد. ولی لطفا ما رو. با بنرهامون. به اشتراکبزارید


Репост из: Alia baner
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
👑👑تریلر رومانی که با افراد تور دریم تیم نوشته شده👑👑👑👑
این رمان پلیسی👩🏻‍✈️👨🏻‍✈️
فوق رمانتیک💏💑
🕵🏻‍♀️🕵🏻‍♂️جنجالی
💜👑با زوج والیا💜👑 عشقی که بین مجرم و پلیس اتفاق میفته♠️
@mera_nam_alia


پارت_۳۱
#کاترینا

از روی تخت بلند شد که بره اما دستش رو گرفتم
نگاهی به دستم که رو. دستش بود. انداخت
چشمام رو به معنی اره رو. هم گذاشتم و سرم و تکون دادم
لبخندی زد و اشک تو. چشم هاش
حلفه زد
دوباره نشست رو به روم
دستش رو گذاشت یه ور صورتم و گردنم و با دستش گرفتم
صورتش رو. بهم نزدیک کرد و لب هام رو اروم بوسید
ترسیده بودم اما دیگه چاره ای نبود
دستم رو بردم سمت دکمه های پیرهنش و اونا رو باز کردم و پیرهنش رو دراوردم اروم منو از حالت نشسته دراز کرد. روی تخت و روم خیمه زد
ساریم رو ازتنم جدا کرد و با دستش شکمم رو نوازش میکرد
سرش رو فرو برد تو گردنم واول اروم بوسه میزد و بعد گردنم رو. اروم مکید
دستش رو برد پشت کمرم و اروم بندهای بلیزم رو باز کرد
و......


#رانبیر

نور افتاب اروم میزد توی چشمم
چشمامو. باز کردم و به کناردستم نگاه کردم
کاترینا بغلم نبود. از جام بلند شدم و شلوارکم و پوشیدم و. رفتم تو حال
چشمام داشتن دنباله کات میگشتن که یه دفعه از پشت بغلم کرد
باورم نمیشد این کات باشه اما خداروشکر چیزی که میخواستم شد
کاترینا : صبح بخیر
رانبیر : باورم نمیشه که تو....
کاترینا : هیسس ، خودت خواستی که زندگیمون رو. از نو. بسازیم پس. دیگه حرف نزن که قبلا چی بود
رانبیر : پس حالا باید از من یه چیزی بخوای
کاترینا : منکه عروسی خوبی نداشتم حالا دیگه یه ماه عسل خوب حقم هست مگه نه؟؟؟
برگشتم سمتش و بغلش کردم و. گفتم حتما


#پارت_۳۰
#کاترینا

نفس عمیقی کشیدم باید بپزیرم که بالاخره به اینجا میرسید
کاترینا : من....
رانبیر : کاتربنا ، تو فقط بگو منو به عنوان شوهرت قبول داری بعدش من کاری میکنم که همه سختی های این چندوقته یادت بره
کاترینا : فک کردی اسونه
( نباید. به این زودی. ها وا بدم ممکنه شک کنه)
رانبیر : نه معلومه که نیست ولی باید تلاش کنی
کاترینا : منی که با تقلا باعات ازدواج کردم چه جوری با تلاش قبولت کنم؟هان؟؟
رانبیر : من فقط تو رو بخاطر. وجود. خودت. میخواستم نه گیز دیگه ، کاترینا ما می تونیم از نو ابن زندگی اجباری رو. بسازیم خسته شدم دیگه کت ، از وقتی هرشب میام خونه و. تو با دیدن چهره من میای تو این اتاق کوفتی و. درو میبندی خسته شدم از اینی که حتی حاضر نیستی غذات رو. سر میز با من بخوری ، خسته شدم از اینی که توی چشمات بی حالی و خستگی و. یکنواختی دیدم ، من این زندگی رو. نمیخوام
کاترینا : فکر کردی من میخوام ، هان😭😡جواب منو بده تو از اینا خسته شدی اما من از این خسته و. دل شکیتم که پدرم منو مثل تفاله انداخت بیرون اون منو باخت با قمار اون حاضر نشد پول بده اما دخترشو داد اون تصویر پدری قشنگی که من تو. ذهنم ازش داشتم و. از بین برد ، اون حقیقت تلخ نامشروع بودنم و. جلوی تو بهم گفت اون منو تحقیر کرد اون. دخترش رو کثیف خطاب کرد اخه گناه من گی بود. هان😭😭😭من از خونه پدریم و پدرم رونده شدم و اومدم جایی که بهش تعلق ندارم جایی که برام خونه نیست و زندانه و توهم زندان بان منی😭😭من از اون روزی شکایت دارم که به زور ساری منو به شال تو. گره زدن گوشم و پیچوندن و ازجام بلندم کردن منو. هل دادن تا دور اتیش بچرخم تا بشم زن تو😭😭این روز روزیه که تمام دختر با عشق این کارو میکنن نه با زور ، حالا میفهمی من از چی خستم؟؟؟😭😭😭میفهمیی؟؟
رانبیر : کاترینا من.....
کاترینا : تو.....تو کشنده روح من بودی ، تو روح شاداب منو کشتی و تو وجودم دفنش کردی
رانبیر :😔😔😔
کاترینا : اگه تونستی یه ادم مُرده رو زنده کنی پس اون موقع میتونی روح منم زنده کنی
رانبیر : من خدا. نیستم که اینکارو بکنم اما بنده خدا هستم
رانبیر : شاید تو. پدرت رو دیگه نخوای اما میتونی یه خونواده جدید داشته باشی تا اونو فراموشش کنی
کاترینا : من....،
رانبیر : تو میتونی این خاطره سیاه رو بکشی اما اینده رو میتونی بسازی من خوشبختت میکنم کاترینا ، فقط بهش فکر کن ، این دنیا رو باید جوری توش زندگی کنی که انگار روز اخره بیا این روزه اخر روباهم زندگی کنیم ، باهم بخندیم ، باهم گریه کنیم ، باهم زندگی کنیم و دراخر باهم بمیریم


#پارت_۲۹
#وارون

یه حسی ازارم میداد که الیا هنوز منو به عنوان دوست پسرش نمیشناسه یعنی هنوز با من مثل قبله باید یه کاری کنم که بهم اعتماد. کنه
فکرکنم برای پیدا کردن راه جلب اعتماد. باید دوباره برم سراغ فیلم های سلمان خان و شاهرخ خان
فردا برام روز بزرگی بود اگه دست از پا خطا کنم همه چیز از بین میره یعنی کلا کنفه یکون. میشه
این یه طرف حالا عشق رو کجای دلم بزارم



#زمان_حال
#بمبئی
#کاترینا

دیروقت بود میخواستم بخوابم داشتم گوشواره هام رو. از گوشم باز میکردم که یکی دره اتاق و زد منتظر شدم ببینم کیه
تا بالاخره رانبیر از پشت در ظاهر شد. و اومد تو رو تخت رو به روم نشست
رانبیر : کاترینا باید. صحبت کنیم
کاترینا : درباره؟؟
رانبیر : خودمون
کاترینا : خودمون😏😏
رانبیر : میدونم من تو رو به زور اوردم اینجا ، به زور مجبورت کردم باهام ازدواج کنی.....لز نظر تو من ادم پست و خودخواهیم اما من واقعا دوست دارم خیلی ، از این راه مجبورشدم به دستت بیارم چون تو. قبلش همش بهم جواب رد. میدادی
کاترینا : تو. اروزی من که اروزی هر دختری هست رو. برباد دادی ، این ارزوی هر عروسیه که با شادی و عشق به خونه شوهرش بیاد ، اما من با گریه و. غم به خونه تو. اومدم
رانبیر : هرچی بگی حق داری اما ما میتونیم از نو شروع کنیم

با این جمله رانبیر رفتم تو فکر این بهترین موقعیت برای جلب اعتماد رانبیر بود میدونستم اگه از این موقعیت خوب و. درست استفاده کنم ابروم لکه دار میشه اما اشکال نداره دارم بخاطر شغلم و مملکتم اینکارو. انجام میدم ، اما اگه ازش درست استفاده نکنم ممکنه نیلی چیزا تو این ماموریت خراب بشه

Показано 20 последних публикаций.

28

подписчиков
Статистика канала