ولی باید بلند میشد. گرسنهاش بود و باید می رفت صبحانه بخورد. مستقیم رفت بالای گهواره. خاله خم شده بود و داشت صداهای مسخرهی بچگانه در می آورد. او رفت و جوری کنار گهواره ایستاد که حتما جلوی چشم خاله باشد. اما او از آن بچه چشم برنداشت. گفت "هی، لینی! ببین: تو هم مث من دلت میخواد این گولّه شوکولات رو گااااازززز بزنی؟"
4/
4/