امشب داشتم با مامانم از گرفتاری های رفیقم میگفتم
و برگشت گفت ببین چقدر خوبه که تو دیگه همچین تنش هایی رو نداری
در صورتی که من واسه رسیدن به این مرحله از سنگ شدن بارها و بارها این لحظات رو برای خودم تکرار کردم تا تو واقعیت بتونم از پسش بر بیام ...
و نتیجش؟
خودمو از درون کشتم تا دیگه درد نکشم :)
و برگشت گفت ببین چقدر خوبه که تو دیگه همچین تنش هایی رو نداری
در صورتی که من واسه رسیدن به این مرحله از سنگ شدن بارها و بارها این لحظات رو برای خودم تکرار کردم تا تو واقعیت بتونم از پسش بر بیام ...
و نتیجش؟
خودمو از درون کشتم تا دیگه درد نکشم :)