نَسیمِ⚡️زِندگی/پاییز، گرم‌ترین فصل سال است🍂


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


رمان نَسیمِ⚡️زِندگی
نویسنده: hiddenmoon✏️
رمان پاييز، گرمترين فصل سال است🍂
نويسنده: شادي نيك عدل✏️
📚هر دو نویسنده عضو انجمن نويسندگان كافه تك رمان📚‌
@CaffeTakRoman💥
راه برقراری ارتباط با نویسنده🎗
@hiddenmoon_bot🃏🐾

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




#part_50



**

تو آشپزخونه منتظر جوش اومدن کتری بودم؛ تا برای خودم و کوشان چای دم کنم.

از اینکه چای رو انتخاب کرده بود خوشحال شدم؛ چون خودمم به شدت بهش احتیاج داشتم، قهوه بد خوابمون میکرد.

امروز از صبح این همه اتفاق ریز و درشت افتاده بود؛ اونوقت من اینجا، گوشه آشپزخونم، واسه انتخای چای از طرف کوشاد خوشحالی میکردم!!
واقعا عجیب شده بودم!

از تو آشپزخونه به کوشادی که پاهاش رو روی میز گذاشته بود و مشغول خوندن کتابایی بود که من شب قبل روی کاناپه گذاشته بودم و از خستگی مفرد؛ همونجا خوابم برده بود؛ نگاه کردم.

کار درستی کردم این وقت شب اونم تنها؛ اونو تو خونم راه دادم!؟
درسته ازم کوچک تر بود؛ اما هیچ وقت این مسئله برام نمود نبود!
یه جورایی وقتی باهاش برخورد میکردم اصلا متوجه اینکه اون ازم کوچک تر نبودم؛ و باهاش مثل یک آدم بالغ و بزرگ تر از خودم برخورد میکردم.

خب اونم چند دلیل داشت؛ مثلا اینکه اخلاقاش اصلا شبیه هم سن و سالای خودش نبود. پسرایی که از صبح تا شب بیرون از خونه باشن و پز دوست دخترای متعدد و بچه سالشون رو؛ به دوستای علاف تر از خودشون بدن.

یا اینکه مثلا قد و هیکلش حدالعقل دو برابر من بود!
که بی شک هم اون هم کوشان تو این مسئله به خود آقای سلطانی رفته بودن. اونم نسبتا هیکل درشتی داشت.

البته به اینکه چاق باشن ها، نه اصلا؛ همشون حسابی خوش هیکل و رو فرم بودن و مشخص بود استخون بندی بدنشون درشتِ و همین باعث شده حسابی خوش هیکل و چارشونه باشن.

یا حتی قیافه کوشاد!
اون قیافه پخته با اون ته ریش مگه به یک پسر نوجوون میخورد!؟
کلا حدالعقل بهش ۲۳ تا ۲۵ سال میخورد!!

با صدای سوت کتری دست از این افکار خزعبل برداشتم و مشغول دم کردن چای شد.
****
-خب دیگه آقا کوشاد؛ چاییت رو هم خوردی. قصد رفتن نداری احیانا!؟

-چرا خانوم پرستار؛ دیگه باید کم کم رفع زحمت کنم‌.

تا جلو در همراهیش کردم. بعد از اینکه کفشاش رو پوشید؛ خودش رو صاف کرد و بهم نگاه کرد‌.

با لبخندی نادر که اونو بیش از حد دلنشین و زیبا کرده بود گفت:
-دوست!؟

به دست دراز شدش که منتظر دست من بود خیره شدم.
چی میتونست بهتر از این باشه که بالاخره من میتونم تو اون خونه کمی آرامش داشته باشم!؟

منم با لبخند بزرگی دستم رو تو دستای گرمش گذاشتم و فشردم و با بستن چشمام موافقتم رو اعلام کردم.

بعد از رفتن کوشاد با خستگی فراوون به سمت تختم رفتم و دعا کردم فردا بتونم به موقع بیدار شم...


❌درخواستاتون رو تا شب اعلام کنید دوستان❌


لینک ناشناس دوستان
اگه استقبال شد یه چنل یا گپ واسه پرسش و پاسخ میزنیم🖤⚡️

https://telegram.me/HarfBeManBot?start=ODc5OTQwMjc3


فك ميكنيد خواسته گيتا چي ميتونه باشه؟

نظراتتونو اينجا بهم بگيد♥️


Репост из: نَسیمِ⚡️زِندگی/پاییز، گرم‌ترین فصل سال است🍂
سلام, Shadi.ni🌸 هستم
نويسنده رمان پاييز گرمترين فصل سال است🍂
رفقا منتظر نقدهاي زيبا و انتقادات و پيشنهاداتتون هستم
لطفا نظراتتون درباره رمان رو با من درميون بزاريد♥️

👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shadi.ni🌸 💌


#پارت_۴۸

-‌ گفتن شما فایده‌ای نداره. می‌شناسمش بابا. قبول نمی‌کنه. وقتی میگه نه، یعنی نه.
-‌ می‌خواستم خودم شرایطو براش توضیح بدم. بهتر بود قبل از اینکه اقدامی بکنیم، اول فوآدو درجریان بزاریم.
-‌ هنوز نمی‌تونم درک کنم. قصد عمه گیتا از این‌کار چی‌بود بابا؟ اصلا با عقل جور در نمیاد!
-‌ خودمم نمی‌دونم مهراد. ولی الان درست‌ترین کار، اجرای خواسته اون مرحومه؛ همین.

خیلی وقت بود که با صدای صحبتشون بیدار شده بودم اما خودم رو به خواب زده بودم تا متوجهم نشن.
از حرفاشون هیچی سردر نمی‌آوردم.
خواسته مادرم؟ از کی؟ چه خواسته‌ای؟
کلی سوال توی ذهنم بالاوپایین می‌پرید اما انقدر گیج‌ومنگ بودم که بهشون بها ندادم.

آروم آروم لای پلکای بستم رو باز کردم.
نور آفتاب مستقیم به چشام خورد؛ سریع دستم رو بالا آوردم و جلوی چشام گرفتم.

-‌ بیدار شدی بابا جان؟
به دایی که بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم.
پیراهن مشکی تو‌تنش و ریش خاکستری نامرتبش مثل تیغ رد انداخت رو قلبم.

-‌ دخترم. نمی‌خوای حرفی بزنی؟
بازهم حرفای تکراری “ حرف نمی‌زنی؟ نمی‌خوای چیزی بگی؟ چرا ساکتی؟.....”

روم رو برگردوندم که نگاهم به مهراد افتاد.
کتارتختم روی صندلی نشسته بود. لبخندی بهم زدو گفت: دکترت گفت بهتره دیگه مرخص بشی. اینجا بخوای بیشتر بمونی برای روحیت خوب نیست.

پوزخندی از حرفش روی لبم نشست. دیگه روحیه‌ای برام نمونده بود که بخواد با چند روز بیشتر توی بیمارستان موندن خراب بشه.

مهراد از جاش بلند شد و روبه دایی فرهاد گفت: بابا، من می‌رم بیرون کارای لازمو انجام بدم. کارم داشتی زنگ بزن.
دایی سری تکون داد و مهراد بعداز یه نیم نگاه به من از اتاق بیرون رفت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#نویسنده_شادی_نیک_عدل
#پاییز_گرمترین_فصل_سال_است


پارت های جدید و جبرانی🖤⚡️

دوستان بات یکم مشکل پیدا کرده نمیتونم جوابتون رو بدم لطفا تو ناشناس پیام هاتون رو ارسال کنید ✨

منتظر نقد های سازندتون هستم🔥


#part_49



-رسم تشکر و مهمون نوازی اینه خانوم پرستار!؟ بعد ادعای بزرگ تر بودنم که داری.

به پوزخند کجش که اکثر اوقات مزین لب هاش بود نگاه کردم.

با صدایی که شک و تردید از سر و روش میبارید گفتم:
-چطوری تا اینجا اومدی!؟ منو تعقیب کردی!؟

بعد از پرسشم از موضع تمسخرش پایین اومد و با قیافه بامزه ای، دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
-خب راستش رو بخوای، بعد از اون حرفات تو اتاقم، حسابی فکرم رو مشغول کردی تا سر از کارت دربیارم.

وقتی صحبتات با کوشان رو شنیدم و متوجه شدم میخوای بری؛ دنبالت اومدم تا بیینم خونت کجاست و حال و روزت واقعا چطوریه!؟

از اول صحبتات با اون مرتیکه اینجا، پشت اون ستون ایستاده بودم؛ اما اونقدر ترسیده بودی که منو نمیدیدی و حواست نبود.


نمیخواستم از همون اول دخالت کنم تا رفتار خودت رو ببینم.

خب راستش رو بخوای؛ متعجب شده بودم که داشتی پسش میزدی و، نسبت به وسوسه خونش؛ با اینکه شدیدا بهش احتیاج داشتی، مقابله میکردی.

وقتی نزدیکت شد.... خب نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم؛ با سرعت اومدم جلو.

و اینکه، خب.... خب من.... من یه عذرخواهی بهت بدهکارم؛ بابت قضاوت بیجا و اشتباهم.
اوووم.... منو میبخشی!؟

با شگفتی به کوشادی که با هزار جون کندن و عرق ریختن؛ عذرخواهی کرده بود نگاه کردم.

واقعا توقع این کار رو ازش نداشتم؛ و الان سخت متعجب بودم.

باید اسم امشب رو میذاشتم لیلته العجایت و تو گینس ثبتش میکردم!!

تهش توقع داشتم بگه:"این اتفاقات امشب هیچ ربطی به افکار من نداره و من هنوز معتقدم تو برای پدرم تور پهن کردی و قصد شکارش رو داری"

و بعد هم با پوزخندی پشت به من کنه و بره؛ و از فردا هم به همون رفتار زشت و زنندش ادامه بده.

اما این عذر خواهیش رسما منو لال کرده بود.

-خب...!؟

با صداش تکونی خوردم و به خودم اومدم.
کوشاد اون آدم مزخرفی که نشون میداد، و من شناخته بودم، نبود؛ اصلا

با لبخند عمیقی گفتم:
-چای میخوری یا قهوه!؟
***


#part_48



منم مسیر نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت میکرد؛ خیره شدم.

حقیقتا امشب به اندازه ای متعجب شده بودم که اگر الان یکی داد میزد: "از آسمون داره سنگ میباره!" باور میکردم و اصلا متعجب نمیشدم.

کوشاد سلطانی و این کارا!؟ این غیرت خرج کردنا برای من!؟ برای منی که به دلایل مسخره ای از اول سر لج برداشته بود.

و اما سوال اصلی اینه که؛ اون اصلا اینجا چیکار میکرد!؟ خونه من رو از کجا بلد بود و از کجا من رو پیدا کرده بود!؟

ساعت تقریبا 1 شب رو نشون میداد و من نگران این بودم که فردا بابت اینکه تا این ساعت شب کوشاد رو، معطل خودم کردم؛ از طرف آقای سلطانی ماخذه شم.

و حتی بدتر از اون جواب نیش و کنایه های شروین رو پس بدم.

تو مدتی که داشتم طلا خانوم رو به خونشون میبرم و اون رو تحویل پرستارش میدادم؛ فکرم درگیر همین افکار و پیدا کردن جواب مناسبی به آقای سلطانی بود.

متوجه نشدم کی به جلو در خونم رسیدم و همین طور بی محتوا بهش خیره شدم.

با تک سرفه شخصی سرم رو بالا اوردم و به کوشادی که امشب به طرز عجیبی با من مهربون و لطیف تر نسبت به قبل شده بود؛ خیره شدم...


#part_47



سرم رو پاهای طلا خانوم گذاشته بودم و به نوازش های گرم و مادرانش دل باخته بودم.

یه جورایی داشتم تمام عقده ها و کمبود ها و فشار های زندگیمو با هر بار که دستش به پایین موهام میرسید؛ دور میریختم و با هر بار بالا رفتن دستش و نوازش جدید؛ نیرویی مضاعف میگرفتم و اون حس نبود مادر و خونواده، دست گرم و حمایتگر رو با گرمای دست های بی جون و لرزون طلا خانوم ارضا میکردم!

بالاخره بعد از یک سکوت سراسر آرامش؛ به سخن اومد و گفت:
-دیگه این حرف رو نزن دختر قشنگم؛ تو هیچ وقت مدیون من نیستی!
در واقع این منم که باید ممنون تو باشم.
من فقط حقایقی رو گفتم که یک عمر گریبان من رو گرفته و تو خواب و بیداری دست از سر من برنمیداره.

بعد از کمی تعلل دوباره گفت:
-وقتی با مرتضی رو به رو شدی و ، داشتی باهاش بحث میکردی؛ فهمیدم جنست با بقیه دخترا و زن هایی که با وعده وعید الکی مرتضی، خامش میشدن و چوب حراج به زنانگی و شرافت خودشون میزدن؛ فرق داری!!

تو خیلی نجیب و پاک بودی، حیف بود به دستای کثیف مرتضی آلوده بشی.

برای همین از همون اول تمام تلاشم رو داشتم میکردم تا بتونم به انگشتام و زبونم؛ که یک عمر به من پشت کردن و از وظیفشون شونه خالی کردن؛ فرمان یاری بدم.

تا اینکه این شیر پسر،از ته کوچه دوید و خودش رو بهت رسوند و، حق مرتضی رو کف دستش گذاشت.

تو همین حین، با مهربونی و لطافت بسیار به کوشاد نگاه کرد.

منم مسیر نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت میکرد؛ خیره شدم...




#part_46



آقای جعقری رو که علایم سکته قلبی داشت، به سرعت سوار آمبولانس کردند و بردند.

پلیس هاهم بعد از یه استنشاد محلی و شکایت شخص طلا خانم؛ راهی بیمارستانی که آقای جعفری رو برده بودند شدند.

منم بدون توجه به اصرار های مکرر طلا خانم و کوشاد شکایتی نکردم.

نمیدونم چرا؛ اما وقتی فهمیدم آقای جعفری سکته کرده و همون بلایی که سر طلا خانم، به ناحق آورده؛ حالا سر خودش اومده؛ دیگه از شکایتم گذشتم و اونو تو دلم حلال کردم.
خدا خودش انتقام بقیه رو ازش میگرفت.

هرچند این بخشش نگاه های تاسف بار و تیکه های ریز و درشت کوشاد رو در پی داشت؛ اما این تصمیم من بود و ازش خواستم بهش احترام بزاره.

اونم بعد از یه نگاه عمیق، دیگه سکوت کرد و حرفی ازش به میون نیورد.

جلو ویلچر طلا خانوم، روی زانو هام نشستم و گفتم:
-من یه تشکر خیلی بزرگ به شما بدهکارم!
منو از اتهامایی که ناروا بهم زده میشد نجات دادین؛ یه دنیا مدیونتونم.

طلا خانوم با محبت و لبخندی مادرانه، دستی به سرم کشید و مشغول نوازش موهام شد.

من این زن رو خیلی ندید بودم؛ یعنی در واقع اصلا ندیده بودمش؛ فقط چند بار گذری و از پشت پنجره اتاقش دیده بودمش، که هر بار با خم کردن سرم، به نوعی بهش سلام میکردم.

میدونستم توانایی پاسخ گویی به احوال پرسی هام رو نداره؛ اما ادب حکم میکردکه این کار رو هر بار انجام بدم...


سلام, Shadi.ni🌸 هستم
نويسنده رمان پاييز گرمترين فصل سال است🍂
رفقا منتظر نقدهاي زيبا و انتقادات و پيشنهاداتتون هستم
لطفا نظراتتون درباره رمان رو با من درميون بزاريد♥️

👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shadi.ni🌸 💌




#پارت_۴۷

کلافه دستی لای موهام کشیدم و مرتبشون کردم.
چشام از بی‌خوابی می‌سوخت و قرمز قرمز شده بود.
بعداز شنیدن خبر فوت گیتا نتونستم دیگه خونه پرند بمونم.
تا صبح با ماشین مثل سرگردونا توی خیابون بی هدف می‌چرخیدم.
امروز مراسم تشیع گیتا بود.
مهراد اصرار داشت که توی این مراسم همراهیشون‌کنم اما قبول نکردم.
رفتن من باری از رو دوش کسی برنمی‌داشت، بلکه میشد سوژه برای فامیلایی که همیشه منتظره اتفاقین تا بساط غیبت و مفت‌گوییشون جور شه.
کیفم‌رو از روی صندلی برداشتم، دستی به پیراهن مشکیم کشیدم و از خونه بیرون زدم.

**************

(گیسو)

وقتی دبستان بودم، یه معلم دینی داشتیم که می‌گفت یه روزی این دنیا به آخر می‌رسه، یه روزی میاد که زمین‌وزمان از هم می‌پاشه، از آسمون آتیش می‌باره، کوه‌ها متلاشی می‌شن و اقیانوس ها به تلاطم می‌افتن.
زمین لرزه همه جارو فرا می‌گیره، اونوقته که دنیا به آخر می‌رسه.
یادمه اون روز بعد از شنیدن این حرفا تا حد مرگ ترسیده بودم. تصور این اتفاقا برام وحشت‌آور بود، اما الان فهمیدم که تمام این سالا این حرفا دروغی بیش نبود.
دنياي هرآدمي يه روزي، يه جايی به آخر می‌رسه بدون اینکه کوهی از هم بپاشه.
هیچ آتیشی از آسمون نمی‌باره.
بدون هیچ زمین لرزه ای یا تلاطم اقیانوسی.
چند روزیه که این دنیا برای من تموم شده، بدون اینکه آسمون به زمین بیاد یا زمین به آسمون بره.
خیلی بی‌سروصدا، توی یه نقطه از این جهان، بدون هیچ هیاهویی.
با صدای باز شدن در چشام رو باز کردم و نگاهم رو به پرستاری دوختم که توی این چند روز مدام بهم سر می‌زد.
-‌ امروز چطوری خانوم؟
و مثل همیشه جواب من در برابر سوالاش سکوت بود و سکوت.
-‌ خواب که بودی داییت اومد. بنده خدا خیلی صبر که بیدار بشی ولی ساعت ملاقات تموم شد مجبور شد بره.
با فرو رفتن سوزن توی پوستم و سوزشی که تو دستم پیچید، چشام رو دوباره بستم.
-‌ خیلی نگرانتن. ۴ روزه که اینجایی. با کسی حرف نمی‌زنی، غذاهم نمی‌خوری. به زور این سُرما زنده‌ای دختر جون.
دلم می‌خواست این سُرم رو از دستم بکنم و پا به فرار بزارم. فرار کنم از این بیمارستان لعنتی، برم به جایی که هیچ کس نباشه.
دلم می‌خواست سر این پرستار جوون داد بکشم که تنهام بزار، من نمی‌خوام زنده باشم، دست از سرم بردارین. اما مثل تمام این مدت تنها واکنشم فقط سکوت بود و سیاهی که پیش چشمم نقش می‌بست.

دستش رو روی موهای بیرون زده از روسریم گذاشت: می‌دونستی موهات خیلی خوشگله؟
چشام رو باز کردم و با حالتی بی‌تفاوت نگاهش کردم.
موهای خوشگل؟ شاید اگه یکی این حرف رو قبلا بهم می‌زد از خوشحالی و‌ذوق سراز پا نمی‌شناختم ولی الان...
از بی‌حسی نگاه من لبخند روی لباش کم کم محو شد و بدون هیچ حرف دیگه‌ای از اتاق بیرون رفت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃
#پاییز_گرمترین_فصل_سال_است
#نویسنده_شادی_نیک_عدل




#part_45




با اینکه دل خوشی از این آدم نداشتم، اما ته دلم کمی براش میسوخت.

اون خودش رو تو هوسش غرق کرده بود و الان داشت تاوان اشتباهات و گناهاش رو، با این وضعیت اسفناک و دردبار، پس میداد.

خدا خودش جای حق نشسته بود. ما انسان ها حق قضاوت و حکم دادن و محکوم کردن نداشتیم.

با یک تصمیم آنی خواستم به کمکش برم.

با اولین قدمی که به سمت آقای جعفری برداشتم؛ مچ دستم به شدت کشیده شد و اسیر دست های قویی شد، که با قدرت سعی داشت من رو از تصمیمم منصرف کنه.

با کمی تعلل به سمت صاحب دست برگشتم.

پرسشی به کوشادی که مواخذه کننده بهم خیره شده بود؛ نگاه کردم.

با صدای عصبی زیر گوشم پچ زد:
-فکر کردی فردینی!؟ حق نداری حتی یک قدم سمت اون حروم زاده سگ صفت برداری؛ فهمیدی نسیم!؟ من میدونم و تو!

دیگه چشمام از این درشت تر نمیشد!!
چی میگفت واسه خودش این دیوونهِ از خود راضی!؟

-یادت نره که من ازت بزرگ ترم کوشاد خان؛ این چه طرز حرف زدنه!؟

پوزخندی به حرفم و لحن عصبیم زد و گفت:
-بزرگی به عقلِ نه سن؛ که متاسفانه تو از این لحاظ تو از من خیلی عقب تری، خانوم پرستار

-مراقب حرف زدنت باش؛ من اجازه نمیدم....

ادامه حرفم با شنیدن صدا آژیر آمبولانس و پلیس، که از سر کوچه میومد، متوقف شد.

کی وقت کردن هم پلیس و هم آمبولانس رو خبر کنن!؟...


به نظرتون فوآد ميره شيراز؟🤗
Опрос
  •   ميره
  •   نميره
36 голосов


#پارت_۴۶

چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. با هولو ولا پرند رو از روی خودم کنار زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
با دیدن شماره مهراد توی این ساعت از شب چیزی توی دلم فرو ریخت.
-‌ فوآد؟ کیه این وقت شب؟
با دست لرزون تماس رو برقرار کردم.
زبانم قفل کرده بود و انگار توانایی حرف زدن ازم گرفته شده بود.
تلفن رو‌ روی گوشم گذاشتم اما به جز صدای نفس‌های نامنظم و ناآرومش چیزی نمی‌شنیدم.

پرند مدام به بازوم می‌زد و زیرلب می‌پرسید: کیه؟
اما حتی توانایی جواب دادن به اونم نداشتم.
بالاخره بعد از مدتی سکوت در کمال تعجب صدای گریون مادر به گوشم رسید: فوآد.
بغض صداش شد خار و چنگ انداخت به تمام وجودم.
تمام توانم رو جمع کردم و با لحنی تحلیل رفته گفتم: جانِ فوآد.
انگار همین حرفم کافی بود برای ترکیدن بغض گلوش و پیچیدن صدای گریش توی گوشم.
از اونور خط می‌شنیدم که مهراد سعی می‌کرد آرومش کنه و ازش می‌خواست خودش باهام حرف بزنه اما مادر با بی‌قراری گفت: رفت فوآد، دخترم جلوی چشام رفت.
حلالش کن فوآد. حلال کن دخترمو.
نفسم توی گلوم حبس شد و سوزش چشام رو از اشک حس کردم.
بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم و سرم رو بین دستام گرفتم.
پرند فشاری به بازوم وارد کرد و آروم از کنارم بلند شد رفت.
انگار فهمید که الان به چیزی که نیاز دارم تنهاییه و چقدر ممنونشم برای این درکش.
دوباره اون بغض همیشگیم چنگ زد به بیخ گلوم اما اینبار سرکوبش نکردم، گذاشتم اشکام روونه چشام بشه.
پدرم مرد گفتن حلال کن...
پدربزرگم مرد گفتن حلال کن...
گیتا...
به همین راحتی دفتر زندگیش بسته شد.
رفت‌و با خودش فقط یه مشت خاطره به‌جا گذاشت.
اینم یه موجِ سهمگین دیگه از طرف زندگی.
*******
-‌ یه بار گفتم نه؛ دیگه تکرار نمی‌کنم.
مهراد درحالی که سعی داشت صداش رو‌کنترل کنه تا بلند نشه گفت: چرا نمی‌فهمی؟ اینجا بهت نیازه. حالِ مادر خوب نیست، گیسو بیمارستان بستری شده، بابام دست تنهاس. من تنهایی نمی‌تونم به همه کارا رسیدگی کنم.

با یه دست همزمان با بستن دکمه‌های پیراهنم گفتم: از اون آقاهه، مستاجر مادر کمک بگیر.

دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با صدای بلندی گفت: خیلی بیشعوری. برو به درک.
و سپس صدای بوق‌های مستمری بود که توی گوشی پیچید.

#نویسنده_شادی_نیک_عدل
#پاییز_گرمترین_فصل_سال_است

Показано 20 последних публикаций.

1 189

подписчиков
Статистика канала