#part_49
-رسم تشکر و مهمون نوازی اینه خانوم پرستار!؟ بعد ادعای بزرگ تر بودنم که داری.
به پوزخند کجش که اکثر اوقات مزین لب هاش بود نگاه کردم.
با صدایی که شک و تردید از سر و روش میبارید گفتم:
-چطوری تا اینجا اومدی!؟ منو تعقیب کردی!؟
بعد از پرسشم از موضع تمسخرش پایین اومد و با قیافه بامزه ای، دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
-خب راستش رو بخوای، بعد از اون حرفات تو اتاقم، حسابی فکرم رو مشغول کردی تا سر از کارت دربیارم.
وقتی صحبتات با کوشان رو شنیدم و متوجه شدم میخوای بری؛ دنبالت اومدم تا بیینم خونت کجاست و حال و روزت واقعا چطوریه!؟
از اول صحبتات با اون مرتیکه اینجا، پشت اون ستون ایستاده بودم؛ اما اونقدر ترسیده بودی که منو نمیدیدی و حواست نبود.
نمیخواستم از همون اول دخالت کنم تا رفتار خودت رو ببینم.
خب راستش رو بخوای؛ متعجب شده بودم که داشتی پسش میزدی و، نسبت به وسوسه خونش؛ با اینکه شدیدا بهش احتیاج داشتی، مقابله میکردی.
وقتی نزدیکت شد.... خب نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم؛ با سرعت اومدم جلو.
و اینکه، خب.... خب من.... من یه عذرخواهی بهت بدهکارم؛ بابت قضاوت بیجا و اشتباهم.
اوووم.... منو میبخشی!؟
با شگفتی به کوشادی که با هزار جون کندن و عرق ریختن؛ عذرخواهی کرده بود نگاه کردم.
واقعا توقع این کار رو ازش نداشتم؛ و الان سخت متعجب بودم.
باید اسم امشب رو میذاشتم لیلته العجایت و تو گینس ثبتش میکردم!!
تهش توقع داشتم بگه:"این اتفاقات امشب هیچ ربطی به افکار من نداره و من هنوز معتقدم تو برای پدرم تور پهن کردی و قصد شکارش رو داری"
و بعد هم با پوزخندی پشت به من کنه و بره؛ و از فردا هم به همون رفتار زشت و زنندش ادامه بده.
اما این عذر خواهیش رسما منو لال کرده بود.
-خب...!؟
با صداش تکونی خوردم و به خودم اومدم.
کوشاد اون آدم مزخرفی که نشون میداد، و من شناخته بودم، نبود؛ اصلا
با لبخند عمیقی گفتم:
-چای میخوری یا قهوه!؟
***
-رسم تشکر و مهمون نوازی اینه خانوم پرستار!؟ بعد ادعای بزرگ تر بودنم که داری.
به پوزخند کجش که اکثر اوقات مزین لب هاش بود نگاه کردم.
با صدایی که شک و تردید از سر و روش میبارید گفتم:
-چطوری تا اینجا اومدی!؟ منو تعقیب کردی!؟
بعد از پرسشم از موضع تمسخرش پایین اومد و با قیافه بامزه ای، دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
-خب راستش رو بخوای، بعد از اون حرفات تو اتاقم، حسابی فکرم رو مشغول کردی تا سر از کارت دربیارم.
وقتی صحبتات با کوشان رو شنیدم و متوجه شدم میخوای بری؛ دنبالت اومدم تا بیینم خونت کجاست و حال و روزت واقعا چطوریه!؟
از اول صحبتات با اون مرتیکه اینجا، پشت اون ستون ایستاده بودم؛ اما اونقدر ترسیده بودی که منو نمیدیدی و حواست نبود.
نمیخواستم از همون اول دخالت کنم تا رفتار خودت رو ببینم.
خب راستش رو بخوای؛ متعجب شده بودم که داشتی پسش میزدی و، نسبت به وسوسه خونش؛ با اینکه شدیدا بهش احتیاج داشتی، مقابله میکردی.
وقتی نزدیکت شد.... خب نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم؛ با سرعت اومدم جلو.
و اینکه، خب.... خب من.... من یه عذرخواهی بهت بدهکارم؛ بابت قضاوت بیجا و اشتباهم.
اوووم.... منو میبخشی!؟
با شگفتی به کوشادی که با هزار جون کندن و عرق ریختن؛ عذرخواهی کرده بود نگاه کردم.
واقعا توقع این کار رو ازش نداشتم؛ و الان سخت متعجب بودم.
باید اسم امشب رو میذاشتم لیلته العجایت و تو گینس ثبتش میکردم!!
تهش توقع داشتم بگه:"این اتفاقات امشب هیچ ربطی به افکار من نداره و من هنوز معتقدم تو برای پدرم تور پهن کردی و قصد شکارش رو داری"
و بعد هم با پوزخندی پشت به من کنه و بره؛ و از فردا هم به همون رفتار زشت و زنندش ادامه بده.
اما این عذر خواهیش رسما منو لال کرده بود.
-خب...!؟
با صداش تکونی خوردم و به خودم اومدم.
کوشاد اون آدم مزخرفی که نشون میداد، و من شناخته بودم، نبود؛ اصلا
با لبخند عمیقی گفتم:
-چای میخوری یا قهوه!؟
***