بیدار میشم، میخندم، مینویسم، باشگاه میرم؛ با آدمایی که سر کار و بین روز میبینم حرف میزنم و دوست میشم، گیم بازی میکنم و پیگیر فیلم و سریالهای روز هستم، پروژههام رو میبرم جلو و حتی آخر هفتهها برای بودن خانواده و خلوت خودم وقت میذارم. اما میدونی واقعیت چیه؟ من توی هیچکدوم از این اتفاقها نیستم. جسمم میره و میاد، ذهنم میره و میاد، دهن و دستهام با هیجان میخندن و تکون میخورن و حتی چشمام هم گاهی برق میزنن اما میدونم که خودم نیستم. همه چیز هم انقدر طبیعی اتفاق میوفته که هیچکسی به جز من، متوجه نبودنم نمیشه. انگار من از پشت شیشهی ویترین، دارم به خودم توی یه کهکشان دیگه نگاه میکنم.
این چیزیه که شما دربارهی من باور نمیکنید.