کانال دلوین ع.❤️(احساس پوچ)❤️


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


💚رمان احساس پوچ💚
عضو انجمن بهترین رمان ها
@mybestnovels
behtarinromanha.ir
کپی رمان=پیگرد قانونی ♨

📚 پارت گذاری:روز های زوج بین ساعت 18 الی 20(به جز جمعه)

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




سلام اهالی گفتم پارت های فردا رو امروز بزارم فردا سرم شلوغه نمی تونم🙈❤️
باهام حرف بزنین انرژی میگیرم☺️😌

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_eVk86X0


#part67

می خواستم بغلش کنم تا تمام دلتنگی اش رو رفع کنم، ولی ترس از پس زدنم داشت از خواسته ولی ام پیشی می گرفت.
- اگه واست سخته می تونیم از این کار انصراف بدیم،هنوز هیچی نشده!
دست هاش رو گذاشت رو زانو هاش و بلند شد.
- برگشتی در کار نیست،تا آخر ادامه می دیم، حالا هر اتفاقی هم که بیافته، از کنارش رد می شیم!

****

ظرف یک بار مصرف رو انداختم تو سطل آشغال و راهم رو به طرف اتاق خوابم در پیش گرفتم.
از راهرو که رد شدم جلوی اتاق دلارام مکث کردم.. لای در کمی باز بود و تخت خواب توی اتاق دیده می شد..مغزم بهم هشدار می داد که نگاه نکن دوست ندارد حتی دستت را بگیرد چه به نگاه کردن هیزت، ولی قلب سرکشم مخالفت می کرد و می گفت ادامه بده خودش بهت گفت زیاد منطقی نباش!
منطقم رو تو یه جای تاریک پرت کردم تا بعدا بیام دنبالش بگردم.. چه فرقی می کرد چه بعد ازدواج ببینمش چه الان، در هر صورت اون سهم من بود!
آروم در رو باز کردم و قدم در اتاقش گذاشتم..موهای خرمایی رنگش روی بالشت پخش شده بود و به خواب شیرینی رفته بود بود.
کنار تختش ایستادم و به صورت غرق در خوابش نگاه کردم..اگه اون شب دیر نکرده بودم الان باید دو سال بود تو بغل هم به خواب رفته بودیم..کنارش روی تخت خواب دراز کشیدم،چشم ازش بر نمی داشتم، می خواستم از تک تک این لحظه ها لذت ببرم و تو ذهنم حبس کنم و هر وقت دلتنگش شدم برای خودم مرور کنم!
انگشت اشاره ام رو نوازش وار از گونه اش تا نزدیک چانه اش کشیدم..تاره ای از موهاش رو که رو صورتش افتاده بود رو پشت گوشش انداختم..تکون خفیفی خورد و چهره اش نزدیک صورتم شد.
از این همه نزدیکی ناگهانی نفسم گرفت،چند سانت لازم بود تا طعم لب هاش بچشم..به دلم نهیب زدم و فقط به یک بوسه از پیشانی اش اکتفا کردم.
هرم نفس هاش داشت بد جوری گرم و تحرکم می کرد یکم دیگه بمونم اینجا دیگه کار دست هر دومون میدم..
بوسه ی ریزی به پشت دستش زدم و بدون تکون دادن تخت از روش بلند شدم و به طرف در رفتم..
آخرین نگاهم رو به چهره اش که چند دقیقه پیش بوسیده بودم انداختم و در رو بستم و با خیال راحت رفتم که بخوابم!

****
" دلارام"
با خوردن نور خورشید به صورتم با تشر چشم هام رو باز کردم..نگاهی به اطرافم انداختم تا موقعیتم رو درک کنم،تازه همه چیز جلو چشمم اومد که چرا اینجام!
خمیازه ی دیگه ای کشیدم و رو تخت دراز کشیدم..در اتاق زده شد.
- دلارام،بیداری؟
سریع خودم رو به طرف روسری روی صندلی خم کردم.
- آره،یه لحظه!
روسریم رو مرتب کردم و از رو تخت بلند شدم.
- بیا تو!
با لبخند در رو باز کرد.
- صبح به خیر وروجک،بیا یه چیزی بخور می خوام بهت یه سورپرایز بدم!
قبل از این که بخوام چیزی بگم در رو بست و رفت..شونه ای بالا انداختم و شروع کردم به مرتب کردن تخت خواب!


#part66

با قدم های تند خودم رو بهش رساندم و محکم در رو بستم..همچنان با تعجب و ترس بهم نگاه می کرد..
- چرا اومدی اینجا؟
به تته پته افتاده بود.
- م..من..ببخشید..نمی خواستم فضولی کنم!
با شرمندگی سرش رو انداخت پایین و قدم برداشت که برود،از بازوش گرفتم و جلویش ایستادم..قبول!واکنشم زیادی تند بود باید از دلش در بیایم!
صدام رو آروم کردم و گفتم:
- ببخشید زیادی تند رفتم،فقط..اینجا واسم خاصه و نمی خوام کسی واردش بشه، حتی نزدیک ترین فرد زندگیم!
سرش رو آروم تکون داد.
- منم نمی خواستم فضولی کنم،بازم ببخشید!
لبخندی به این سادگیش زدم..من واقعا کی به این صافی و سادگی دل داده بودم؟!
- مشکلی نیست..تو گرسنه ات نیست از صبح هیچی نخوردی!؟
- آره یکم!
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش..با تعجب یه نگاه به دست هامون کرد.. انگار با این حرکتم کنترلش از دستش رفته بود و مسخ حرکتم فقط دنبالم می اومد.
- الان فکر نکنم چیزی تو خونه واسه خوردن باشه الان زنگ می زنم سفارش یه کبابی،پیتزایی چیزی می دم رفع گرسنگی کنیم!
از پله ها که پایین می اومدیم آروم دستش رو از تو دستم کشید..شاید معذب بود که کنارم باشه!چیزی نگفتم حتی به رویش هم نیاوردم..
با دستم به مبل های طلایی وسط پذیرایی اشاره کردم.
- تو اونجا بشین تا من سفارش بدم.
بدون هیچ حرفی رفت و نشست،هنوز هم انگار دلخور بود از دستم..گوشی رو برداشتم و شماره رستورانی که تو گوشیم سیو بود رو گرفتم و چند پرس کباب و دو تا کولا سفارش دادم.
رفتم کنارش نشستم..سرم رو گذاشتم رو مبل رو چشم هام رو بستم.. خستگی کم کم داشت امونم رو می برید.
زیر چشمی نگاهش کردم، چند لحظه بعد اون هم مثل سرش رو گذاشت رو مبل و چشم هاش رو بست.
سکوت بینمون دیگه آزارم نمی داد بر عکس آرامشی دست نیافتنی شده بود! وقتی کنارم بود انگاری همه چیز مال من بود!
- سامی!
- بله!
سرش رو همون طوری به طرفم کج کرد..نگاهش رو رو خودم حس می کردم.
- به نظرت کارمون درسته؟
سرم رو تکون دادم و مثل اون بهش نگاه کردم.
- نه،ولی آدم بعضی وقت ها برای خوشحالی خودش و دیگران باید از بعضی چیز ها بگذره،این شامل آینده اش هم میشه!
کمی تو چشم هام زل زد و برگشت و به سقف نگاه کرد.
- می دونی چیه؟
جوابی بهش ندادم.. می خواستم فقط صداش رو بشنوم و بس!
- وقتی حرف می زنی خیلی چیز ها ازت یاد می گیرم.
برگشت طرفم و یه تای ابروش رو انداخت بالا و کمی شوخی تو لحنش گفت:
- تو زیادی منطقی هستی،دیگه این جوری نباش!
تک خنده ای کردم که صدای در اومد..تو دلم اون شخصی که پشت در بود رو فحش بارونش کردم که فضای بینمون رو به هم زده بود.
رفتم و در رو باز کردم..یه پسر جوان پشت در بود..نایلون تو دستش رو طرفم گرفت.
- آقا،سفارشتون!
- ممنون!
نایلون سفارش رو ازش گرفتم و پولش رو حساب کردم..کباب ها و نوشابه ها رو،رو میز جلوی مبل گذاشتم و درش رو باز کردم.
- بیا یه چیزی بخور،ضعف می کنی!
خودش رو جلو کشید و مشغول شد..هر از گاهی نگاهش می کردم آروم می خورد و غذا به سختی از گلوش پایین می رفت!
نان توی دستم رو گذاشتم رو میز و به طرفش برگشتم.
- دلارام،حالت خوبه؟گرسنه نیستی؟
با بغضی که تو گلوش داشت،گفت:
- دلتنگم سامی،دلتنگ همشون!حالا که بدون هیچ توضیحی دارم بر می گردم پیششون...
یه نفس بلند کشید تا گرفتگی گلوش رفع بشه،نم اشک تو چشم هاش جمع شده بود و دلم مچاله می شد با دیدن این نگاه غمگین!
نان توی دستش رو رها کرد و دست هاش رو جلوی بینی و دهنش گرفت و سعی کرد گریه اش رو بند بیاره!


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
یه تیزر آوردم براتون حال کنین😁😏😃😉😌😌
خوبین؟
#شخصیت
#تیزر

https://t.me/novel_ehsase_poch




سلام به اهالی رمان احساس پوچ❣
امروز دلتون خوشحاله؟❤️🤍
دو تا پارت جدید آوردم براتون🖤
فقط یه خبری بدم که داره امتحاناتم شروع میشه و ممکنه یکم دیر پارت بدم ولی نگران نباشین فعالیت کانال همچنان ادامه داره!📝

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_eVk86X0

باهام حرف بزنین.
ربات رو پاک نکنین جواب میدم.


#part65

تک خنده ای کردم،کلا عادتم بود زیاد نمی خندیدم قهقه من در حد یه تک خنده بود..
دستم رو گذاشتم رو پشتش و به طرف در هدایتش کردم.
- نگران وسایلت هم نباش فردا همه رو میارم تو خونه!
- باشه
از در که وارد شدیم با کنجکاوی به فضای سبز ویلا نگاه کرد.. هر چند تو این وقت شب چیزی دیده نمی شد و همه چراغ ها خاموش بود.
وارد ویلا شدیم..چراغ کنار دستم رو زدم که کل فضای طلایی خونه به نمایش در اومد.
- واو!
به چهره دلارام نگاه کردم که دهنش از دیدن این فضا باز مونده بود..کاش یه روزی می فهمید هیچ فضایی به زیبایی قلب صاف و پاک اون نبود!
گونه اش رو گرفتم و کمی کشیدم که صورتش در هم رفت.
- بیا تو وروجک یه چیزی بخوریم بعدا هم می تونی همه جا رو نگاه کنی!
گونه اش رو ول کردم..دستش رو گذاشت رو گونه اش و نوازشش کرد.
- دیگه از کارها نکن..بعدا جاش می مونه رو گونم!
به نظرم خیلی هم خوب بود این که نشانه ای از من رو،رو خودش داشته باشه! به نظرم حرص خوردن نداشت!
به طرف پله هایی که به طرف بالا ختم می شد رفتم و در عین حال اون رو مورد خطابم قرار دادم.
- اگه خسته ای می تونی تو یه از اتاق ها استراحت کنی و یا اگه خواستی..
دستم رو گذاشتم رو میله ها و به طرفش چرخیدم..سر جایش ایستاده بود، سرش رو خم کرده بود و به استخر بزرگی که سمت راست آشپزخونه ساخته شده بود سعی می کرد بهش دید داشته باشه..
یکم تن صدام رو بالا بردم.
- اطراف رو دید بزنی!
متوجهم شد و سرش رو انداخت پایین.
- وای!ببخشید حواسم نبود!
لبخندی به این سادگیش زدم..هر چه قدر سعی می کرد خودش رو قوی نشون بده ولی هنوز هم یه دختر پنج ساله تو وجودش بود!
- شوخی کردم..هر کاری که دلت می خواد رو بکن!آزادی!
از پله ها بالا رفتم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم..
نمای اتاقم هم مثل همه جای ویلا طلایی و زرد بود.. سوئیچ ماشین رو پرت کردم رو تخت خوابم و تو همان حال دکمه های پیراهنم رو باز کردم به طرف حمام توی اتاقم رفتم.
یه دوش گرم گرفتم تا بدنم یکم نرم و راحت بشه..یه تیشرت سبز و آبی و یه شلوار راحتی پوشیدم..
می خواستم یه سری به دلارام بزنم ببینم چی لازم داره! احتمالا گرسنه اش شده!
در رو باز کردم..تو جایم ایستادم..در اتاق ممنوعه رو داشت باز می کرد..تا حالا به هیچ کس اجازه ورود نداده بودم و مخصوصا دلارام این حق رو هیچ وقت نداشت تا واردش بشه.. خود به خود اخم هام تو هم رفت.. با تن صدای بلندی صدایش کردم..
- دلارام!
از ترس دستش رو گذاشت رو قلبش و تو جایش پرید و با تعجب به منی که با اخم بهش نگاه می کردم زل زد!


#part64

صدای موزیک رو یکم کم کردم و به دلارامی که از پنجره به اطراف نگاه می کرد و تو خودش غرق شده بود، نیم نگاهی انداختم.
- خب..بیا یه بار همه چیز رو دره کنیم!
سر جاش صاف نشست و به جلویش نگاه کرد و لب زد.
- اول اینکه تو من رو پیدا کردی،عاشق هم شدیم و تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم بعدش..بعدش..
انگار یادش رفته بود..حق داشت به اندازه اون من هم استرس داشتم ولی نباید خودمون رو می باختیم!
- بعدش تو پشیمون شدی و تصمیم گرفتی برگردی
بشکنی زد گفت:
- آره همون!یه نفس بلندی به ریه هایش کشید و نا امید کننده گفت:
- هنوز هم از کاری که داریم می کنیم مطمئن نیستم،انگار اشتباهه،یه چیزی شبیه گناهه!
باید بهش امید و يٲس می دادم عقب کشیدن اون مساوی بود با شکست هر دومون!
- می فهمم اضطراب و نگرانی داری من هم مثل توام ولی باید ادامه بدی جا زدن نداریم.. یه تصمیمی گرفتیم باید تا تهش بریم اهوم؟
جوابی نداد و سکوت کرد انگار حرف هام واسه آروم کردنش کافی نبود..یکم روحیه اش عوض می شد بهتر می شد..
- یه چیز باحال بهت بگم؟
به طرفم برگشت و نگاهم کرد.
- آره بگو!
لبخندی زدم.. به جلویم زل زدم.
- نه اینکه تو فرار کردی!
- خب؟
نیم نگاهی بهش انداختم کی یه اخم نامحسوس رو پیشانی اش بود..عدد پنج رو بهش نشون دادم.
- تو درست پنج تا خواستگار رد کردی!
- من چیکار کردم؟!
به چهره گیجش نگاهی انداختم
- آره دیگه کسی نمی دونست تو فرار کردی،همه فکر می کردند رفتی خارج بابات این ها هم می گفتن که قصد ازدواج نداری!
تک خنده ای کرد و چانه اش رو گذاشت رو دستش و سرش رو تکون داد.
- پنج تا! جالبه!
و باز سکوت،فقط موزیک توی ماشین بود که سعی می کرد فضای خفقان رو عوض کند!
- دلارام،اگه می خواهی یکم بخواب هنوز خیلی زوده خسته می شی وقتی رسیدیم خبرت می کنم.
- آره یکم خسته ام،اگه خسته شدی بهم بگو من می رونم ماشین رو!
دست به سینه شد و سرش رو،گذاشت رو پنجره و چشم هاش رو بست..اگه از خستگی هلاک هم بشوم باز هم دلم نمیاد تا این صحنه دوست داشتنی توی ماشین به هم بخورد.. اگه تو دستم بود ماشین رو یه جا پارک می کردم و ساعت ها به چهره ی نازش نگاه می کردم!

***

تقریبا نزدیک مغرب جلوی ویلای شخصیم ماشین رو پارک کردم.. هنوز هم خواب بود و چند بار تو راه چشم هاش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد و باز خوابید.. کمربندم رو باز کردم.. دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی می ترسیدم گردن درد بگیرد.. به طرفش خم شدم نمی دونم چه حسی بود ولی وادارم می کرد فقط یک بار هم که شده ببوسمش!
هر لحظه که نزدیک ترش می شدم آون حس هم قوی تر می شد..شالش کمی عقب رفته بود و گردن سفیدش رو به نمایان می گذاشت.. نمی خواستم هیزش کنم اون الان به طور رسمی ماله من نبود..
فقط چند سانت لازم بود تا گونه اش رو با لب هام لمس کنم..نمی دونم حس کرده بود چی بود که آروم چشم هاش رو باز کرد..یکم ازش فاصله گرفتم.. به اطرافش نگاه کرد با دیدنم تو اون نزدیکی از ترس به در ماشین چسبید.
- داری چی کار می کنی؟برو عقب!
لبخندی به روش زدم و عقب رفتم و سر جایم نشستم.
- می خواستم بیدارت کنم..ببخش ترسوندمت!
- نه اشکال نداره،ببخشید کل راه رو خوابیدم! خواب آلو نیستم ها تو رو هم خسته کردم!
لبخند مهربونی به روش زدم.
- این چه حرفیه اصلا هم خسته نشدم، فقط یکم خوابم میاد! بریم؟
- آره بریم!
کمربندش رو باز کرد و با هم بیرون اومدم..چشمش به در بزرگ ویلا افتاد و دقیق بهش نگاه کرد.
- ماله خودته؟
سرم رو تکون دادم و به طرفش رفتم.
- آره
با لبخند مرموزی به طرفش خم شدم.
- یه مدت دیگه ماله هر دومونه!
انگشت اشارش رو گذاشت رو کتفم و من رو به عقب هل داد.
- آره!




این هم آهنگ توی ماشین


دو پارت جدید🧊💋
ببخشید یکم دیر شد🙏

پس مثل روال قبلی پارت میزارم ممنون از کسایی که رای دادن و کسایی که دیدن ولی رای ندادن😐😂

ولی داریم میریم تهران تا به اصل ماجرا برسیم😏😌

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_eVk86X0

نظر بدین


#part63

با جیغ منشی هر سه به در خونه دلارام نگاه کردیم که با یه قفس تو دست، از پله ها بدو بدو پایین می اومد..کنار دلارام ایستاد و چند بار نفس نفس زد.
- خانم وایسین..گربتون..موند..آی
نفس عمیقی کشید و گربه رو داد دست دلارام.
- مرسی عزیزم لازم نبود که بدوی،من تا باهات خداحافظی نکنم نمی رم که،بیا بغلم.
و آروم هم دیگه رو بغل کردن..به ساعت مچیم نگاهی انداختم.
- دلارام،الان رسیده بودم تهران ها!
از بغلش بیرون اومد و اخم ساختگی بهم کرد.
- تقلید کار!
لبخند گشادی زدم..به طرف منشیش برگشت و دستش رو گذاشت تو جیبش و یه کلید بیرون آورد.
- زهرا این کادو عروسی من به شما!
با بهت یه نگاه به دلارام و یه نگاه به به کلید انداخت.
- خانم این چیه؟
- کلید خونه، عروسیتون نمی تونم بیام ولی کادو رو می تونم بدم،بگیر دیگه دستم خشک شد!
منشیش دست هاش رو تکون داد.
- نه خانم اصلا نمی تونم قبول کنم لطفا بردارین!
دلارام یه دستش رو گرفت و کلید رو گذاشت کف دستش.
- تعارف نمی کنم ولی اگه قبول نمی کنم بهت بگم این یه دستور از طرف منه!
یکم جدی شد ولی خودش رو باخت و با التماس گفت:
- خواهش می کنم بردار!
منشیش آروم. دستش رو عقب برد و سری تکون داد.
- عالیه پس با اجازتون ما بریم.
یعنی واقعا خونش رو بهش داد!..این فرشته بود یا انسان؟ امروز باز هم فهمیدم قلب کار خوبی کرده! ازشون جدا شد و به طرفم اومد.
- بریم!
سوار ماشین شدیم..سرش رو از تو پنجره در آورد و داد زد.
- خداحافظ مراقب خودتون باشین!
واسش دست تکون دادن و ما هم هر لحظه داشتیم از اون ها دورتر می شدیم..از پنجره دل کند و به صندلیش تکیه داد.
یکم تو سکوت گذشت که صبر نکرد و گفت:
- میشه یه آهنگ بزارم!
سرم رو تکون دادم.
-اهوم!
دست برد و از توی ضبط ماشین دنبال آهان مورد نظرش گشت..آخر رو یه آهنگ فارسی مکث کرد و کمی گوش داد.
- خوبه بزار،بگه!
سر جایش نشست و به بیرون نگاه کرد..آهنگ مورد علاقه خودم بود حال دلم رو تعریف می کرد.

من بیقرارم ...
از منِ عاشق دلی دیوانه میخواهی که دارم
گریه کن یک شانه ی مردانه میخواهی که دارم
من بی قرارم ...
بی تو عذابیست
خنده هایی که به روی صورتم همچون نقابیست
کار من عشق است و کار چشم تو خانه خرابیست
چشمانت آرزوست
از سر نمیپرد
تو را ز خاطرم کسی نمیبرد
به خاک و خون کشیده ای
مرا ز من بریده ای
مرو ...
به دل نشسته ای چه کردی با دلم
به گل نشسته ای میان ساحلم
به خاک و خون کشیده ای
مرا ز من بریده ای
مرو ...
بمان که عاشقت منم
چرا تو میروی
در آسمان قلب من ستاره میشوی
بیا بمان که در شبم همیشه همچون ماهی
بمان که میکُشد مرا تورا ندیدنت
تو رفته ای و من هنوز ادامه…


#part62

اخم ریزی کردم،هر چند توقع نداشتم این حرف رو بگه..من می خواستمش ولی تا وقتی که اون نخواد نزدیکش هم نمی شم..در هر صورت بعد ازدواج تمام و کمال مال من می شد و این یکی بزرگترین آرزویم بود!
قیافه خونسردی به خودم گرفتم و گفتم:
- من هم چنین چیزی ازت نخواستم این ازدواج فقط چیزیه که به نفع ما باشه همین!
انگار از حرفی که زده بود پشیمون شد..سرش رو انداخت پایین و سکوت کرد.
- ولی من هم شرطی دارم!
با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید.
- چه شرطی؟
از جایم بلند شدم و کنارش نشستم..ازم یکم فاصله گرفت..دست هاش رو با دست هام گرفتم،از کارم شوکه شد و تو صورتم نگاه کرد.
- من فقط ازت می خوام که بهم اعتماد کنی، تو هر شرایطی که باشی من پیشتم فکر نکن تنهایی، می تونی این شرطم رو قبول کنی؟
لبخندی به روم و زد و چشم هاش رو آروم رو هم گذاشت.
- آره
با یکم مکث دست هاش رو عقب کشید.
- خب..الان باید دقیقا چی کار کنیم؟
- فعلا کارهات رو تو یه هفته راست و ریس کن تا اون یه هفته کلی وقت داریم تا برنامه بچینیم!
سری تکون داد و به اطراف دفترم نگاه کرد..هر چند نمی خواستم از کنارم بره ولی از امروز به بعد ماله من بود!
به ساعتم نگاهی انداختم و رو بهش گفتم:
- تو الان بیمار نداری؟
با ترس از جایش بلند شد..از همون پایین بهش نگاه کردم که کیفش رو چنگ زد.
- وای..خوب شد گفتی من برم خداحافظ
حتی اجازه نداد خداحافظی کنم..فوری از دفتر بیرون رفت و در رو ناخواسته به هم کوبید..از کارش خنده ام گرفت..پا روی پا انداختم دست هام رو،رو گذاشتم رو مبل و لم دادم.
- تازه می خواهیم شروع کنیم!

***

- یواش ببر تو اون وسایل شکننده هست!
با حرص بهش نگاه کردم.
- یعنی مجبور بودی با خودت شیشه بیاری؟!
نگاه حق به جانبی بهم انداخت و دست به سینه نگاهم کرد.
- آره..همشون واسم با ارزش هستن..اگه می خواهی غر بزنی بده من میارم.
دست هاش رو جلو آورد تا کارتون رو ازم بگیره که کارتون رو عقب بردم.
- نمی خواد برو کنار!
یکم فاصله گرفت که خنده رو لبش داشت حرصم می داد..از کنارش رد شدم و در عقب ماشین رو باز کرد.
- اگه از صبح تا حالا واسه همه چی غر نزده بودی الان تهران بودیم!
کارتون رو گذاشتم عقب و در حالی که داشتم درش رو می بستم گفتم:
- آره ارواح عمه ات!
تک خنده ای کرد و به پشت سرش که یه خانم مسن یه کارتون دیگه تو دستش بود نگاه کرد و گفت:
- خاله چرا زحمت می کشی تو رو خدا،خجالتم میدی!
دستش رو طرفش برد و کارتون رو ازش گرفت..انگار زیادی سنگین بود چون با زانوی پایش کارتون رو بلند می کرد..
به طرفش رفتم و از دستش گرفتم.
- بده من سنگینه!
- نه نیست!
به طرف ماشین رفتم.
- آره ارواح عمت! معلوم بود!
کارتون پر وسایل آرایشش رو گذاشتم عقب ماشین و به طرفش برگشتم.
- خب فکر کنم تموم شد.
لبخندی به روم زد و به طرف همون خانم مسن برگشت و بغلش کرد.
- خاله به خاطر همه کار های که واسم کردی ازت خیلی ممنونم!
اشک تو چشم هاشون جمع شده بود.
- من که کاری نکردم وظیفه بود!
دست هام رو گذاشتم تو جیبم و رو به بهشون گفتم:
- بریم؟
از هم جدا شدند و خانم مسن بهم نگاه کرد و بعد لبخندی به دلارام زد.
- امیدوارم پیش هم دیگه همیشه شاد باشین!
چهره دلارام رو نمی دیدم که بفهمم حالتش از این آرزو چه طور هست ولی واسه من که حرف نداشت!


میانبر پارت ها🏆📣📣

مقدمه🌱
https://t.me/novel_ehsase_poch/3

خلاصه👀
https://t.me/novel_ehsase_poch/4

پارت اول🥇
https://t.me/novel_ehsase_poch/5

پارت دهم🏅
https://t.me/novel_ehsase_poch/40

پارت بیستم🎖
https://t.me/novel_ehsase_poch/75

پارت سی ام💍
https://t.me/novel_ehsase_poch/122

پارت چهلم🔮
https://t.me/novel_ehsase_poch/166

پارت پنجاهم🌿
https://t.me/novel_ehsase_poch/208

پارت شصتم
https://t.me/novel_ehsase_poch/379

🎀🍥 .¸¸.•°˚˚°❃🍥 .¸¸.•🌟

نظرات
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_eVk86X0

#تیزر #دلارام #سامی #امیر #مهدی #شخصیت #کتی #عکس_نوشته

توجه💢 فیک نداریم و همه بنرهای تبلیغ شده به زودی در چنل درج خواهد شد.

_,💙.*🌙,💖.
,❤️.*🌙`,💜.
__
,💚.*🌙.*🌟




سلام به همگی من برگشتم😎🤩
نگاه داره چی میشه😌
تازه داریم میریم تو اصل رمان همه آماده،کمربند ها بسته🙃🚗

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_eVk86X0


#part61

دست هام رو دو طرفم بدنم گذاشتم و گفتم:
- حالا همه این نقشه های قدیمی رو بردار بزار سر جاشون!
سریع به طرف نقشه ها جمع شد و تند تند جمعشون کرد..انگار حالم خیلی خوب این هم بیاد گ*وه بزاره روش. به اطراف نگاه کردم همه داشتن نگاهمون می کردن.. اخمی کردم و گفتم:
- به چی زل زدین مگه کار ندارین؟!
با دیدن اخم های وحشتناکم همه به کارشون مشغول شدن..برگشتم که از راهرو برم بیرون که از دور دلارام ایستاده بود و با دهن نیمه باز و تعجب نگاهم می کرد..
سر جام خشکم زد.. نمی دونم همه حرف هام رو شنیده بود یا نه ولی خب اعصاب نداشتم چی کار کنم!
به خودش اومد و کیفش رو، رو دوشش جابه‌جا کرد و با قدم های شمرده به طرفم اومد.
سعی کردم خونسرد باشم و اتفاقی که تازه رخ داده بود رو فراموش کنم..جلوم ایستاد و گفت:
- سلام
با دستش اشاره ای به اطراف کرد و گفت:
- انگاری سرت خیلی شلوغه!
- نه فعلا کار ندارم بیا بریم اتاقم!
با دست به دفترم اشاره کردم ..با یکم مکث جلوتر از من به راه افتاد.. داخل شدم و در رو بستم..روی صندلی رو به روش نشستم و پا روی پا انداختم و بهش نگاه کردم..نگاهی به دفترم انداخت و گفت:
- دفترت قشنگه!
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و انگشت اشاره ام رو، رو لب هام می کشیدم،گفتم:
- فکر نکنم واسه تعریف از دفترم اومده باشی!
یه نگاهی سریع بهم انداخت و سرش رد انداخت پایین و با انگشت هاش بازی کرد.
مکثش یکم طولانی شد.. می خواستم مثل دیشب باهام راحت باشه.
- چیزی می خوری بگم برات بیارن!
- نه ممنون باید برم، عجله دارم، اومدم باهات حرف بزنم بعد هم برم!
دست هام رو،تو هم قلاب کردم و بهش زل زدم و با تمام خونسردی ای که می تونستم از خودم نشون بدم ،گفتم:
- پس اومدی جوابت رو بگی!
نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد.
- خب بگو گوشم با توئه!
نفس کلافه ای کشید و یکم به طرفم خم شد..خدا خدا می کردم بهم نتوپه و درخواستم رو قبول کنه!
- پیشنهادت رو قبول می کنم!
با تعجب نگاهش کردم.. وایسا ببینم درست شنیدم!اون قبول کرد؟!قبول کرد که باهام ازدواج کنه؟! یعنی واسه برگشتن پیش خونوادش حاضر بود از کل زندگیش بگذره؟!
با شک و تردید پرسیدم:
- مطمئنی؟
سری تکون داد و به صندلی تکیه داد.
- آره.. کل دیشب رو به حرف هات فکر کردم!
- اهوم!
- ولی چند تا شرط دارم!
یه تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- شرط؟چه شرطی؟
باز هم به طرفم خم شد و به موزاییک ها چشم دوخت..انگار خجالت می کشید که تو چشم هام نگاه کنه!
- آره..مثلا وقتی ازدواج کردیم مثل دوتا دوست یا مثل دختر خاله پسر خاله باشیم.
یه اخم کوچکی رو پیشونیم جا خوش کرد.
- خب؟
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- اگه ازدواج کنیم من هر وقت که بخوام می خوام کار کنم
- مشکلی نیست!
لبخندی زد..ولی تو چهرش موج می زد که یه چیز دیگه هم هست که می خواد بگه ولی انگار دو دل بود!
- دلارام راحت باش!
بدون اینکه بهم نگاه کنه چشم هاش رو بست و لب زد:
- از من تمکین نخواه!


#part60

***
"سامی"
دست هام رو پشت سرم گذاشتم و به صندلیم لم دادم و چشم هام رو بستم با صندلی خودم رو یکم تکون می دادم..آروم با خودم حرف زدم.
- داره میاد، داره میاد
خودم هم از حرف هایی که دیشب بهش زده بودم تو شوک بودم چه برسه به اون که داشت از من می شنوید.. حداقل تا یه جایی من رو می شناخت که اهل این جور بازی ها نبودم و اگه حرفی رو می زدم دلیل محکمی داشتم..
تو سکوت داشتم فکر می کردم که بدون اجازه خواستن در دفترم باز شد، بدون توجه و نگاه کردن بهش تو افکارم خودم رو غوطه ور کردم..می دونستم کیه، امیر همیشه این جوری بدون اجازه من می پره!
حضورش رو نزدیک خودم حس می کردم.. چند تا بشکن جلوی چشم های بستم زد و ناخواسته چشم هام رو باز کردم و با بی حالی به امیر که یه طرفه رو میزم نشسته بود نگاه کردم.. دیشب اصلا از استرس خواب به چشم هام نیومده بود.
- چیه؟
- چیه و زهر مار انگار ارث باباش رو خوردم،پاشو ببینم چرا این قدر بی حالی، جلسه امروز رو هم شرکت نکردی! حالت خوبه؟
با دست هام دسته های صندلیم رو گرفتم و با کمی فشار دادن به آن تو جام صاف نشستم.
- آره خوبم،فقط یکم بی خوابم!
نگاه مرموزی بهم انداخت و گفت:
- مطمئنی فقط از بی خوابی!
جوابش رو ندادم و روم رو ازش گرفتم..اینکه بعضی وقت ها حق با خودش بود من رو دیوونه می کرد..
- واسه چی اومدی؟
از رو میز پا شد و دستی به کت و شلوارش کشید و صافشون کرد...با چشم به میز روبه‌روم اشاره کرد و گفت:
- این نقشه ها رو آوردم یه نگاه بندازی بهشون!
خودم رو به طرف میز خم کردم و یه نقشه برداشتم و باز کردم..نقشه یکی از زمین های تازه بود که کارگر ها تازه شروع به کار کرده بودن و چند تا جاش انگاری اشکال داشت.. سری تکون دادم و بدون چشم برداشتن از نقشه گفتم:
- باشه نگاه کردم بهت خبر می دم!
- اوکی.. کاری نداری باهام؟ من برم ،مریم رو می برم خرید کنه!
دستم رو تکون دادم و همین جوری که به نقشه نگاه می کردم،گفتم:
- نه برو،خداحافظ
سری تکون داد و دست هاش رو گذاشت تو جیبش.
- خداحافظ
همین که از اتاق بیرون رفت نقشه رو پرت کردم رو میز..حوصلم دیگه داشت از سر می رفت.. کاش الان دلارام اینجا بود من رو از این مخمصه نجات می داد.. حداقل یا می یومد حالم رو می گرفت یا قبول می کرد..آخه اصلا من با چه هدفی اون حرف ها رو زدم؟!
از دفترم زدم بیرون حس می کردم اون چهار دیواری داره خفم می کنه!
نگاهی به اطراف انداختم.. همین که در رو بستم یکی از کارمندهای دختر جلوم ظاهر شد.. چهرم رو جدی کردم و گفتم:
- بله؟
لبخند گشادی با اون همه آرایش زد و با عشوه یه قدم نزدیکم شد.
- آقای محمدزاده ببخشید دارم مزاحمتون می شم،ولی میشه یه نگاه به این نقشه بندازین؟
نقشه ها رو به طرفم گرفت..این هم از وقتی که فهمیده بود مجردم هی پا پیچم شده بود!
نقشه ها رو ازش گرفتم و نگاه کردم به نظرم هیچ مشکلی نداشت..
- من اشکالی توش نمی بینم!
- اههه
دیگه داشت زیادی نزدیکم می شد..انگشت اشاره اش رو گذاشت تو یه جایی از نقشه و با ادا گفت:
- می خواستم ببینم اینجا درست کشیده شده؟
باز هم بهش نگاه کردم ولی کامل بود..چشمم به تاریخ حک شده روی نقشه افتاد..این که مال سه سال پیش بود..دختر احمق به خاطر اینکه بهم نزدیک بشه رفته یه نقشه قدیمی آورده تو نزدیکم بشه خودش اصلا مهندس نبود یه منشی بود که اینجا کار می کرد!
با عصبانیت نقشه ها رو پرت کردم که پخش و پلا شدن..با صداش از جاش پرید و یه قدم ازم دور شد..با حرکتم تقریبا همه نگاهمون کردن..
با اخم نگاهش کردم و با صدای بلند و تشر گفتم:
- فکر کردی خرم آره؟ نمی فهمم هدفت چیه!
با ترس نگاهم کرد و لب هاش مثل ماهی باز و بسته می شد که چیزی بگه!
- آقا به خدا من...
انگشت اشارم رو به طرفش گرفتم و با حرص گفتم:
- خفه شو وگرنه صدات رو می برم،از این به بعد اگه یه بار دیگه اطرافم ببینمت من می دونم تو فهمیدی!؟
"فهمیدی" آخر رو بلند گفتم که از ترس از جاش پرید..
- نشنیدم بگی بله!
- بله آقا



Показано 20 последних публикаций.

175

подписчиков
Статистика канала