#part66
با قدم های تند خودم رو بهش رساندم و محکم در رو بستم..همچنان با تعجب و ترس بهم نگاه می کرد..
- چرا اومدی اینجا؟
به تته پته افتاده بود.
- م..من..ببخشید..نمی خواستم فضولی کنم!
با شرمندگی سرش رو انداخت پایین و قدم برداشت که برود،از بازوش گرفتم و جلویش ایستادم..قبول!واکنشم زیادی تند بود باید از دلش در بیایم!
صدام رو آروم کردم و گفتم:
- ببخشید زیادی تند رفتم،فقط..اینجا واسم خاصه و نمی خوام کسی واردش بشه، حتی نزدیک ترین فرد زندگیم!
سرش رو آروم تکون داد.
- منم نمی خواستم فضولی کنم،بازم ببخشید!
لبخندی به این سادگیش زدم..من واقعا کی به این صافی و سادگی دل داده بودم؟!
- مشکلی نیست..تو گرسنه ات نیست از صبح هیچی نخوردی!؟
- آره یکم!
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش..با تعجب یه نگاه به دست هامون کرد.. انگار با این حرکتم کنترلش از دستش رفته بود و مسخ حرکتم فقط دنبالم می اومد.
- الان فکر نکنم چیزی تو خونه واسه خوردن باشه الان زنگ می زنم سفارش یه کبابی،پیتزایی چیزی می دم رفع گرسنگی کنیم!
از پله ها که پایین می اومدیم آروم دستش رو از تو دستم کشید..شاید معذب بود که کنارم باشه!چیزی نگفتم حتی به رویش هم نیاوردم..
با دستم به مبل های طلایی وسط پذیرایی اشاره کردم.
- تو اونجا بشین تا من سفارش بدم.
بدون هیچ حرفی رفت و نشست،هنوز هم انگار دلخور بود از دستم..گوشی رو برداشتم و شماره رستورانی که تو گوشیم سیو بود رو گرفتم و چند پرس کباب و دو تا کولا سفارش دادم.
رفتم کنارش نشستم..سرم رو گذاشتم رو مبل رو چشم هام رو بستم.. خستگی کم کم داشت امونم رو می برید.
زیر چشمی نگاهش کردم، چند لحظه بعد اون هم مثل سرش رو گذاشت رو مبل و چشم هاش رو بست.
سکوت بینمون دیگه آزارم نمی داد بر عکس آرامشی دست نیافتنی شده بود! وقتی کنارم بود انگاری همه چیز مال من بود!
- سامی!
- بله!
سرش رو همون طوری به طرفم کج کرد..نگاهش رو رو خودم حس می کردم.
- به نظرت کارمون درسته؟
سرم رو تکون دادم و مثل اون بهش نگاه کردم.
- نه،ولی آدم بعضی وقت ها برای خوشحالی خودش و دیگران باید از بعضی چیز ها بگذره،این شامل آینده اش هم میشه!
کمی تو چشم هام زل زد و برگشت و به سقف نگاه کرد.
- می دونی چیه؟
جوابی بهش ندادم.. می خواستم فقط صداش رو بشنوم و بس!
- وقتی حرف می زنی خیلی چیز ها ازت یاد می گیرم.
برگشت طرفم و یه تای ابروش رو انداخت بالا و کمی شوخی تو لحنش گفت:
- تو زیادی منطقی هستی،دیگه این جوری نباش!
تک خنده ای کردم که صدای در اومد..تو دلم اون شخصی که پشت در بود رو فحش بارونش کردم که فضای بینمون رو به هم زده بود.
رفتم و در رو باز کردم..یه پسر جوان پشت در بود..نایلون تو دستش رو طرفم گرفت.
- آقا،سفارشتون!
- ممنون!
نایلون سفارش رو ازش گرفتم و پولش رو حساب کردم..کباب ها و نوشابه ها رو،رو میز جلوی مبل گذاشتم و درش رو باز کردم.
- بیا یه چیزی بخور،ضعف می کنی!
خودش رو جلو کشید و مشغول شد..هر از گاهی نگاهش می کردم آروم می خورد و غذا به سختی از گلوش پایین می رفت!
نان توی دستم رو گذاشتم رو میز و به طرفش برگشتم.
- دلارام،حالت خوبه؟گرسنه نیستی؟
با بغضی که تو گلوش داشت،گفت:
- دلتنگم سامی،دلتنگ همشون!حالا که بدون هیچ توضیحی دارم بر می گردم پیششون...
یه نفس بلند کشید تا گرفتگی گلوش رفع بشه،نم اشک تو چشم هاش جمع شده بود و دلم مچاله می شد با دیدن این نگاه غمگین!
نان توی دستش رو رها کرد و دست هاش رو جلوی بینی و دهنش گرفت و سعی کرد گریه اش رو بند بیاره!
با قدم های تند خودم رو بهش رساندم و محکم در رو بستم..همچنان با تعجب و ترس بهم نگاه می کرد..
- چرا اومدی اینجا؟
به تته پته افتاده بود.
- م..من..ببخشید..نمی خواستم فضولی کنم!
با شرمندگی سرش رو انداخت پایین و قدم برداشت که برود،از بازوش گرفتم و جلویش ایستادم..قبول!واکنشم زیادی تند بود باید از دلش در بیایم!
صدام رو آروم کردم و گفتم:
- ببخشید زیادی تند رفتم،فقط..اینجا واسم خاصه و نمی خوام کسی واردش بشه، حتی نزدیک ترین فرد زندگیم!
سرش رو آروم تکون داد.
- منم نمی خواستم فضولی کنم،بازم ببخشید!
لبخندی به این سادگیش زدم..من واقعا کی به این صافی و سادگی دل داده بودم؟!
- مشکلی نیست..تو گرسنه ات نیست از صبح هیچی نخوردی!؟
- آره یکم!
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش..با تعجب یه نگاه به دست هامون کرد.. انگار با این حرکتم کنترلش از دستش رفته بود و مسخ حرکتم فقط دنبالم می اومد.
- الان فکر نکنم چیزی تو خونه واسه خوردن باشه الان زنگ می زنم سفارش یه کبابی،پیتزایی چیزی می دم رفع گرسنگی کنیم!
از پله ها که پایین می اومدیم آروم دستش رو از تو دستم کشید..شاید معذب بود که کنارم باشه!چیزی نگفتم حتی به رویش هم نیاوردم..
با دستم به مبل های طلایی وسط پذیرایی اشاره کردم.
- تو اونجا بشین تا من سفارش بدم.
بدون هیچ حرفی رفت و نشست،هنوز هم انگار دلخور بود از دستم..گوشی رو برداشتم و شماره رستورانی که تو گوشیم سیو بود رو گرفتم و چند پرس کباب و دو تا کولا سفارش دادم.
رفتم کنارش نشستم..سرم رو گذاشتم رو مبل رو چشم هام رو بستم.. خستگی کم کم داشت امونم رو می برید.
زیر چشمی نگاهش کردم، چند لحظه بعد اون هم مثل سرش رو گذاشت رو مبل و چشم هاش رو بست.
سکوت بینمون دیگه آزارم نمی داد بر عکس آرامشی دست نیافتنی شده بود! وقتی کنارم بود انگاری همه چیز مال من بود!
- سامی!
- بله!
سرش رو همون طوری به طرفم کج کرد..نگاهش رو رو خودم حس می کردم.
- به نظرت کارمون درسته؟
سرم رو تکون دادم و مثل اون بهش نگاه کردم.
- نه،ولی آدم بعضی وقت ها برای خوشحالی خودش و دیگران باید از بعضی چیز ها بگذره،این شامل آینده اش هم میشه!
کمی تو چشم هام زل زد و برگشت و به سقف نگاه کرد.
- می دونی چیه؟
جوابی بهش ندادم.. می خواستم فقط صداش رو بشنوم و بس!
- وقتی حرف می زنی خیلی چیز ها ازت یاد می گیرم.
برگشت طرفم و یه تای ابروش رو انداخت بالا و کمی شوخی تو لحنش گفت:
- تو زیادی منطقی هستی،دیگه این جوری نباش!
تک خنده ای کردم که صدای در اومد..تو دلم اون شخصی که پشت در بود رو فحش بارونش کردم که فضای بینمون رو به هم زده بود.
رفتم و در رو باز کردم..یه پسر جوان پشت در بود..نایلون تو دستش رو طرفم گرفت.
- آقا،سفارشتون!
- ممنون!
نایلون سفارش رو ازش گرفتم و پولش رو حساب کردم..کباب ها و نوشابه ها رو،رو میز جلوی مبل گذاشتم و درش رو باز کردم.
- بیا یه چیزی بخور،ضعف می کنی!
خودش رو جلو کشید و مشغول شد..هر از گاهی نگاهش می کردم آروم می خورد و غذا به سختی از گلوش پایین می رفت!
نان توی دستم رو گذاشتم رو میز و به طرفش برگشتم.
- دلارام،حالت خوبه؟گرسنه نیستی؟
با بغضی که تو گلوش داشت،گفت:
- دلتنگم سامی،دلتنگ همشون!حالا که بدون هیچ توضیحی دارم بر می گردم پیششون...
یه نفس بلند کشید تا گرفتگی گلوش رفع بشه،نم اشک تو چشم هاش جمع شده بود و دلم مچاله می شد با دیدن این نگاه غمگین!
نان توی دستش رو رها کرد و دست هاش رو جلوی بینی و دهنش گرفت و سعی کرد گریه اش رو بند بیاره!