•[ #ممنوعه 🖤🔗]•
#پارت_١٤٤⛓🖤
از جشن خارج شدم و توي باغ اومدم، روي صندلي نشستم و به اسمون خيره شدم چشمام بستم و با خودم تكرار ميكردم هيچ اتفاقي براي من نيوفتاده من خوبم...
ولي همين كه چشمام باز كردم كنارم اون دختر بچه رو ديدم، يك ان از جام پريدم:
- تو كي هستي ؟ برو من رو تنها بزار!
- نه... من هميشه باهاتم... هميشه!
احساس كردم گونه هام خيس شده از ترسم متوجه اشك ريختنم نشده بودم؟
متعجب بهش نگاه ميكردم و اون فقط لبخند ميزد اروم اروم ازش دور شدم و شروع كردم به دور شدن از اونجا ولي هر وقت روم برمي گردوندم اونم اونجا بود! به قدم هام سرعت دادم و سريع تر به سمت در ورودي رفتم كه يك ان احساس كردم نفس هام به شمار افتاده و نميتونم نفس بكشم، دنبال چيزي بودم كه دستم بهش قلاب كنم تا نيوفتم ولي بي فايده بود و روي زمين افتادم و نفس نفس ميزدم ولي اون دخترك هنوز اونجا بود و داشت ميخنديد...
بعدهم سياهي يك دست ...
با برخورد پرتو هاي گرم خورشيد اروم پلك هام از روي هم برداشتم، تو اتاقم بودم و كسي هم نبود، روبدوشانم پوشيدم و به سمت حال رفتم و ديدم ويجاندرا روبه روي پنجره وايساده، به سمتش رفتم و از پشت بغلش كردم ولي برخلاف هميشه عكس و العمل خاصي نشون نداد و به سمتم برنگشت...
كمي كه گذشت پسم زد و رفت!
نفهميدم چيشد؟ ويجاندرا...ويجاندرا چرا اينجوري كرد؟
نكنه من كار اشتباهي انجام دادم... ولي ديشب كه ...
چرا هيچي يادم نمياد... ديشب چيشد...
ويجاندرا تو آشپزخونه بود رفتم پيشش و مردد دستم روي دستش گذاشتم كه محكم پسم زد!
با صدايي كه سعي ميكردم كنترلش كنم تا بغضم خودش نشون نده گفتم :
- چيزي شده ويجاندرا؟
تك خنده اي كرد و گفت :
- ميپرسي چيزي شده؟ ميرا تو چه مرگت شده؟ اگه قرار بود اينطوري كني ميگفتي اصلا نميرفتيم!
- يعني چي؟ چيشده مگه؟
به سمت عقب هولم داد و باعث شد به ديوار با ضرب بخورم به سمتم يورش برد و فكم توي مشتش گرفته بود... اين ... اين ويجاندراي من بود؟ همون كه عاشقش بود؟
سيل اشكام جاري شد كه ويجاندرا با صدايي بلند گفت :
- بهتره خودت درست كني ميرا وگرنه خيلي برات بد ميشه خيلي !
ولم كرد و رفت با رفتنش بغضم شكست و با تكه به ديوار روي زمين نشستم و به صداي هق هق هام شدت بخشيده شد
مگه من چيكار كرده بودم؟ براي اينكه اروم بگيرم فقط آغوش گرم يك نفر به ذهنم اومد بلند شدم به سمت اتاق چاندني رفتم اروم توي تختش خوابيده بود سمتش رفتم و در حيني كه اشك ميريختم لبخندي روي لبم نشست به سمتش خم شدم و خواستم نوازشش كنم كه ناگهان به طرف عقب كشيده شدم...
ويجاندرا بود نزاشت حرفي بزنم و باهام به بيرون اتاق اومد و درم بست!
- ويجا...ويجاندرا تو چا شده؟
- ميرا ديگه تا وقتي به خودت بياي حق نداري چاندني ببيني! فهميدي!
- تو داري چي ميگي؟ يك مادر از بچش جدا ميكني؟ اصلا مگه چيكار كردم !
- دِ ببين ميگه چيكار كردم!؟ ميرا برو... فقط برو و جلو چشم من نباش!
نزاشت حرفي بزنمم و از اونجا رفت...!
سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp
بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم
#پارت_١٤٤⛓🖤
از جشن خارج شدم و توي باغ اومدم، روي صندلي نشستم و به اسمون خيره شدم چشمام بستم و با خودم تكرار ميكردم هيچ اتفاقي براي من نيوفتاده من خوبم...
ولي همين كه چشمام باز كردم كنارم اون دختر بچه رو ديدم، يك ان از جام پريدم:
- تو كي هستي ؟ برو من رو تنها بزار!
- نه... من هميشه باهاتم... هميشه!
احساس كردم گونه هام خيس شده از ترسم متوجه اشك ريختنم نشده بودم؟
متعجب بهش نگاه ميكردم و اون فقط لبخند ميزد اروم اروم ازش دور شدم و شروع كردم به دور شدن از اونجا ولي هر وقت روم برمي گردوندم اونم اونجا بود! به قدم هام سرعت دادم و سريع تر به سمت در ورودي رفتم كه يك ان احساس كردم نفس هام به شمار افتاده و نميتونم نفس بكشم، دنبال چيزي بودم كه دستم بهش قلاب كنم تا نيوفتم ولي بي فايده بود و روي زمين افتادم و نفس نفس ميزدم ولي اون دخترك هنوز اونجا بود و داشت ميخنديد...
بعدهم سياهي يك دست ...
با برخورد پرتو هاي گرم خورشيد اروم پلك هام از روي هم برداشتم، تو اتاقم بودم و كسي هم نبود، روبدوشانم پوشيدم و به سمت حال رفتم و ديدم ويجاندرا روبه روي پنجره وايساده، به سمتش رفتم و از پشت بغلش كردم ولي برخلاف هميشه عكس و العمل خاصي نشون نداد و به سمتم برنگشت...
كمي كه گذشت پسم زد و رفت!
نفهميدم چيشد؟ ويجاندرا...ويجاندرا چرا اينجوري كرد؟
نكنه من كار اشتباهي انجام دادم... ولي ديشب كه ...
چرا هيچي يادم نمياد... ديشب چيشد...
ويجاندرا تو آشپزخونه بود رفتم پيشش و مردد دستم روي دستش گذاشتم كه محكم پسم زد!
با صدايي كه سعي ميكردم كنترلش كنم تا بغضم خودش نشون نده گفتم :
- چيزي شده ويجاندرا؟
تك خنده اي كرد و گفت :
- ميپرسي چيزي شده؟ ميرا تو چه مرگت شده؟ اگه قرار بود اينطوري كني ميگفتي اصلا نميرفتيم!
- يعني چي؟ چيشده مگه؟
به سمت عقب هولم داد و باعث شد به ديوار با ضرب بخورم به سمتم يورش برد و فكم توي مشتش گرفته بود... اين ... اين ويجاندراي من بود؟ همون كه عاشقش بود؟
سيل اشكام جاري شد كه ويجاندرا با صدايي بلند گفت :
- بهتره خودت درست كني ميرا وگرنه خيلي برات بد ميشه خيلي !
ولم كرد و رفت با رفتنش بغضم شكست و با تكه به ديوار روي زمين نشستم و به صداي هق هق هام شدت بخشيده شد
مگه من چيكار كرده بودم؟ براي اينكه اروم بگيرم فقط آغوش گرم يك نفر به ذهنم اومد بلند شدم به سمت اتاق چاندني رفتم اروم توي تختش خوابيده بود سمتش رفتم و در حيني كه اشك ميريختم لبخندي روي لبم نشست به سمتش خم شدم و خواستم نوازشش كنم كه ناگهان به طرف عقب كشيده شدم...
ويجاندرا بود نزاشت حرفي بزنم و باهام به بيرون اتاق اومد و درم بست!
- ويجا...ويجاندرا تو چا شده؟
- ميرا ديگه تا وقتي به خودت بياي حق نداري چاندني ببيني! فهميدي!
- تو داري چي ميگي؟ يك مادر از بچش جدا ميكني؟ اصلا مگه چيكار كردم !
- دِ ببين ميگه چيكار كردم!؟ ميرا برو... فقط برو و جلو چشم من نباش!
نزاشت حرفي بزنمم و از اونجا رفت...!
سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp
بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم