•[ #ممنوعه 🖤🔗]•
#پارت_١٤٧⛓🖤
تصميم گرفتم به دنيا بيارمش و بزرگش كنم...
نگاهم پايين انداختم ميتونستم سنگيني نگاه ويجاندرا روي خودم احساس كنم...
- ادامه بده ميرا
با حرف سارا به خودم اومدم و ادامه دادم :
- نميدونستم كي ماه نهم از راه رسيد و درد زايمانم شروع شد... تو همون خونه با كمك راج اون بچه رو به دنيا اوردم راج با ديدن بچه انگار تغيير كرده بود، ميخواست بره سركار و زندگي جديدي شروع كنيم...
كل روز ميرفت و دم صبح ميومد خونه...
يك شب بارون شديدي ميباريد و هوا هم خيلي سرد بود، نميدونم چرا ولي گاز قطع شده بود و "مايا" دختر كوچولوم توي دستام ميلرزيد من هنوز شونزده سالم به زود ميشد اون وقت چطور ميتونستم از يك بچه مراقبت كنم؟
گفتم برم تو وان و آب گرم باز كنم شايد گرمش بشه...
قطرات اشكم جاري شدن...
توي وان نشستم و مايا هم بغلم بود سرم خيلي درد ميكرد اروم با لبه وان تكه دادمش نفهميدم كي؟ چطور خوابم برد... وقتي چشم باز كردم متوجه شدم كجام و چرا
مايا از آغوش جدا كردم ولي بدنش سرد سرد بود انگار حموم فايده اي نداشت بغلش كردم و لاي پتو پيچيدم و روي پام گذاشتمش...
تا اينكه راج بود و همه چي براش توضيح دادم... بعد شنيدن اتفاقاتي كه افتاده محكم سيلي توي گوشم زد و براي اولين بار اشك توي چشماش ديدم...
مايا... مايا زنده نبود... نفس نميكشيد!
اشك امونم بريد تا اينكه گرماي دست سارا روي شونم حس كردم و قوت گرفتم تا ادامه بدم:
- بعد با راج توي جنگل دفنش كرديم... براي اينكه معلوم شه گردنبد سفيد رنگ مرواريدي كه پدرم داده بود روي قبرش گذاشتم...
اون زمان خيلي به راج نياز داشتم ولي اون اصلا خونه نميومد بعد يك هفته يك يادداشت خداحافظي پيدا كردم و اونجا رو ترك كردم...
سارا محكم بغلم كرد و منم توي آغوشش اشك ريختم تا اينكه گفت :
- اروم باش ميرا... تو الان از يك گردنبد حرف زدي؟
اشكام پاك كردم :
- اره...
- مثل همينكه گردنته ولي سفيدش؟
تا حالا دقت نكرده بودم ولي اره مثل همين بود ولي سفيد، با سر تاييد كردم
- ببين ميرا اون دختر، دختر توعه... مايا توعه حالا برگشته... چطور و چراش ما نميدونيم ولي بايد باهاش حرف بزني اون بچه ست و كمكت ميكنه تا اروم شي... اون مادرش ميخواد مثل چاندني
من بايد برم مشكلي بود ويجاندرا شمارم داري بهم خبر بده...
ويجاندرا سرش تكون داد و از سارا خداحافظي كرد و اون رو تا دم در بدرقه كرد و دوباره پيش من برگشت ...
نگاهم نميكرد، ميتونستم دركش كنم دست بي جونم سمتش دراز كرد و اونم دستم گرفتم و كنارش نشست
لحظه اي به چهره ام خيره شد و اشكام پاك كرد
- ببخ...
دستش جلوي دهنم گذاشت و نزاشت ادامه بدم، محكم بغلش كردم و اونم همراهيم كرد
با صداي گريه چاندني هر دو به خودمون اومديم و سراسيمه وار به سمت صدا رفتيم توي اتاقش بود ولي درش قفل بود
با چشماي اشك الود بهش چشم دوختم
و محكم به در ضربه ميزدم ويجاندرا سريع رفت تا كليد هاي يدك پيدا كنه خم شدم تا از زير در ببينم اوضاع چطوره...
ديدم گهواره چاندني رو زمين افتاده و اونم رو زمين داره گريه ميكنه كه يهو چهره مايا به سمتش خم شد و داشت با عصبانيت نگاش ميكرد بلند شدم به در ضربه ميزدم و ميگفتم :
- مايا من ميدونم تو دختر مني بيا عزيزم... بيا من مامان توعم
- تو اون رو از من بيشتر دوست داري
- نه نه عزيزم لطفا اينكار نكن من تورو خيلي دوست دارم
- دروغ ميگي
- نه! نميگم!!! اينكار نكن!!!
سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم