•[ #ممنوعه 🖤🔗]•
#پارت_١٤٦⛓🖤
با نجواي كلمه مامان از خواب بيدار شدم و از جام بلند شدم كه تازه درد حس كردم و ويجاندرا كمكم كرد تا دوباره بخوابم، همينطور كه دستش رو سرم ميكشيد با لحن هميشگيش كه مملو از عشق و گرما بود گفت:
- ميرا... عزيزم چيزي شده؟ همه چي از مهموني به بعد داره اينجوري ميشه چرا؟
اون شب كه ابرو من رو بردي با اون طور مست كردنت، رقصيدنت، سيلي كه تو گوش ريا خانم زدي... عيبي نداره... مهم تويي چرا اينطوري شدي
بغضم گلوم فشار ميداد سعي كردم صدام كنترل كنم:
- من... من اصلا خوب نيستم ويجاندرا اصلا... ميشه به حرفام گوش بدي
- باشه گوش ميدم چند لحظه صبر كن...
با تعجب به ويجاندرا چشم دوختم كه از اتاق بيرون رفت و همراه خانمي وارد اتاق شد هر دو كنارم نشستن كه ويجاندرا گفت:
- ميرا ايشون دوستتن سارا... يادت اومد
بعد كمي فكر كردن شناختمش و به سختي از جام بلند شدم و تاج تخت تكه دادم و بغلش كردم، سارا از دوست هاي راهنماييم بود كه از جريان ازدواجم و مرگ ويدهي خبر داشت، قرار بود روانكار بشه و حتما هم شده. با لحن مهربون هميشگيش لب به سخن باز كرد:
- ميرا عزيزم راحت باش ويجاندرا همه چي برام تعريف كرده من اينجام كمكت كنم...
بغضم از كنترلم خارج شد و با اشك ريختم همه چيزايي كه تجربه كردم براشون توضيح دادم... از اتفاقات بعد اون گردنبد تا شب جشن و همين امروز!
جريان اون دختر بچه كه فكر ميكرد مادرشم...
سارا بهونه اي اورد و به خاطر چاندني ويجاندرا از اتاق بيرون كرد و كنارم رو تخت نشست و دستم توي دستش گرفت :
- ميرا عزيزم مطمئني اون دختر بچه بهت گفت مادر؟
با سر حرفش تاييد كردم، مردد به اطراف نگاهي انداخت و گفت :
- اون بچه... برات اشنا نبود؟
كمي فكر كردم و سعي كردم دوباره چهره اش به ياد بيارم چشمام باز كردم و گفتم :
- چرا... يكم اشنا بود ولي از اون اشناتر بوي موهاش بودن...
- و اين گردنبد چرا درش نمياري؟
- نميتونم! هر وقت ميخوام درش بيارم اون جلوم مياد و نميزاره
- باشه... ميرا تو تا قبل از ازدواجت با كسي...
- تو ديوونه شدي نه!
- ببين ميرا من خوبي تورو ميخوام يادته دوران دبيرستان عاشق راج شده بودي... حتي دوسالم پيش اون بودي!
كمي فكر كردم ولي خاطرات مبهمي به يادم ميومد تا اينكه سارا گفت تنهام ميزاره تا يكم فكر كنم، از تاج تخت فاصله گرفتم و دوباره اون خاطرات برام زنده شدن...
سارا يك ساعت بعد همراه ويجاندرا وارد اتاق شد و كنارم نشست:
- چيزي به ياد اوردي ميرا؟
- اره...
نگاهم به سمت ويجاندرا بردم كه نگران و عصبي بود... نفس عميقي كشيدم و شروع كردم به تعريف كردن:
-درست جشن تولد پونزده سالگيم بود كه با راج تو مهمونيم اشنا شدم همراه يكي از دوستاش كه دعوت بود اومده بود، بعد از اون جشن با قرار هايي كه ميزاشتيم رابطمون قوي تر ميشد... ولي مادرم با اين رابطه مخالف بود يك مدت از هم فاصله گرفتيم ولي بعد مرگ بابا طاقت نياوردم و از خونه فرار كردم و رفتم پيش راج، اونم با آغوش باز ازم استقبال كرد، اون زمان انگار درونم خلا بود براي خلاص شدن از اين حس خودم به راج نزديك تر ميكردم حتي بعد چهارماه تو اون خونه خالي و خرابه ازش حامله شدم...
وقتي فهميدم كه شكمم بالا اومده بود و ماه ششم بود و نميشد از بين بردش... تصميم گرفتم به دنيا بيارمش و بزرگش كنم...
سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp
بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم
#پارت_١٤٦⛓🖤
با نجواي كلمه مامان از خواب بيدار شدم و از جام بلند شدم كه تازه درد حس كردم و ويجاندرا كمكم كرد تا دوباره بخوابم، همينطور كه دستش رو سرم ميكشيد با لحن هميشگيش كه مملو از عشق و گرما بود گفت:
- ميرا... عزيزم چيزي شده؟ همه چي از مهموني به بعد داره اينجوري ميشه چرا؟
اون شب كه ابرو من رو بردي با اون طور مست كردنت، رقصيدنت، سيلي كه تو گوش ريا خانم زدي... عيبي نداره... مهم تويي چرا اينطوري شدي
بغضم گلوم فشار ميداد سعي كردم صدام كنترل كنم:
- من... من اصلا خوب نيستم ويجاندرا اصلا... ميشه به حرفام گوش بدي
- باشه گوش ميدم چند لحظه صبر كن...
با تعجب به ويجاندرا چشم دوختم كه از اتاق بيرون رفت و همراه خانمي وارد اتاق شد هر دو كنارم نشستن كه ويجاندرا گفت:
- ميرا ايشون دوستتن سارا... يادت اومد
بعد كمي فكر كردن شناختمش و به سختي از جام بلند شدم و تاج تخت تكه دادم و بغلش كردم، سارا از دوست هاي راهنماييم بود كه از جريان ازدواجم و مرگ ويدهي خبر داشت، قرار بود روانكار بشه و حتما هم شده. با لحن مهربون هميشگيش لب به سخن باز كرد:
- ميرا عزيزم راحت باش ويجاندرا همه چي برام تعريف كرده من اينجام كمكت كنم...
بغضم از كنترلم خارج شد و با اشك ريختم همه چيزايي كه تجربه كردم براشون توضيح دادم... از اتفاقات بعد اون گردنبد تا شب جشن و همين امروز!
جريان اون دختر بچه كه فكر ميكرد مادرشم...
سارا بهونه اي اورد و به خاطر چاندني ويجاندرا از اتاق بيرون كرد و كنارم رو تخت نشست و دستم توي دستش گرفت :
- ميرا عزيزم مطمئني اون دختر بچه بهت گفت مادر؟
با سر حرفش تاييد كردم، مردد به اطراف نگاهي انداخت و گفت :
- اون بچه... برات اشنا نبود؟
كمي فكر كردم و سعي كردم دوباره چهره اش به ياد بيارم چشمام باز كردم و گفتم :
- چرا... يكم اشنا بود ولي از اون اشناتر بوي موهاش بودن...
- و اين گردنبد چرا درش نمياري؟
- نميتونم! هر وقت ميخوام درش بيارم اون جلوم مياد و نميزاره
- باشه... ميرا تو تا قبل از ازدواجت با كسي...
- تو ديوونه شدي نه!
- ببين ميرا من خوبي تورو ميخوام يادته دوران دبيرستان عاشق راج شده بودي... حتي دوسالم پيش اون بودي!
كمي فكر كردم ولي خاطرات مبهمي به يادم ميومد تا اينكه سارا گفت تنهام ميزاره تا يكم فكر كنم، از تاج تخت فاصله گرفتم و دوباره اون خاطرات برام زنده شدن...
سارا يك ساعت بعد همراه ويجاندرا وارد اتاق شد و كنارم نشست:
- چيزي به ياد اوردي ميرا؟
- اره...
نگاهم به سمت ويجاندرا بردم كه نگران و عصبي بود... نفس عميقي كشيدم و شروع كردم به تعريف كردن:
-درست جشن تولد پونزده سالگيم بود كه با راج تو مهمونيم اشنا شدم همراه يكي از دوستاش كه دعوت بود اومده بود، بعد از اون جشن با قرار هايي كه ميزاشتيم رابطمون قوي تر ميشد... ولي مادرم با اين رابطه مخالف بود يك مدت از هم فاصله گرفتيم ولي بعد مرگ بابا طاقت نياوردم و از خونه فرار كردم و رفتم پيش راج، اونم با آغوش باز ازم استقبال كرد، اون زمان انگار درونم خلا بود براي خلاص شدن از اين حس خودم به راج نزديك تر ميكردم حتي بعد چهارماه تو اون خونه خالي و خرابه ازش حامله شدم...
وقتي فهميدم كه شكمم بالا اومده بود و ماه ششم بود و نميشد از بين بردش... تصميم گرفتم به دنيا بيارمش و بزرگش كنم...
سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp
بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم