|| #رز_سياه 🥀 #prt_2||
به پرونده رو به روم چشم دوخته بودم و در همين حين به حرف هاي جناب دادستان كه دوست بابا بود گوش مي دادم...
پرونده خوبي بود و اگه برنده ميشدم موفقيت خوبي توي سابقه ام نوشته مي شد... ولي از طرفي دلم قبول نمي كرد و مي خواست يك بارم به اون متهم فرصت بده.
متهمي كه پنچ سال پيش به خاطر قتل سه نفر توي كشور قريب زندوني شده و قراره حكم نهاييش رو تعيين كنند.
سرم رو در تاييد حرف دادستان تكون دادم و گفتم:
- خيلي ممنونم از كمكتون با اين پرونده خيلي بهم لطف كرديد ولي چرا خواستيد اينجا، تو زندان به ديدنتون بيام؟
با كشيدن دستش روي سرم لبخندي پدرانه زد و گفت:
- اين چه حرفيه تو مثل دخترم ميموني، براي رسيدگي به يكسري أمور بايد ميومدم. حالا كه اينجايي بيا و متهم پرونده ات رو ببين.
هر چند به اينجور جاها علاقه نداشتم ولي قبول كردم و دنبالش به راه افتادم، همين طور كه زنداني ها رو از پشت قسمت محافظت شده ميديدم لحظه اي به فكر فرو رفتم كه چقدر وجه اشتراك داريم...
هي روزگار... چي بدتر از اينه كه ادم ازاده اي فكر كنه تو قفسي خفه كننده و تاريك زندگي ميكنه؟
تو دنياي فكر و خيالاتم سير ميكردم كه با سر و صدايي به دنياي تلخ حقيقت ها برگشتم.
دادستان مشغول بحث با رئيس اون بخش بود، نميدونم چرا ولي به سمت سر وصدا قدمي برداشتم و بهش نزديك شدم، توي حياط مشغول زد و خورد بودن شايد يك زد و خورد عادي بين زنداني ها بود ولي چيزي كه توجه ام رو بيشتر جلب كرد و موجب شد تماشاچي اون صحنه بشم؛ اون مردي بود كه زير مشت و لگد بقيه روي زمين بود.
به نظر قوي هيكل ميومد و مي تونست با يك ضربه مثل فيلم هاي سوپر اكشن بزنه و لهشون كنه.
ولي نه... با سكوتش به نقطه اي چشم دوخته بود، راه نگاهش رو دنبال كردم و به كلمه اي رسيدم كه با دست روي خاك نوشته شده بود...
يك اسم بود، اسم يك دختر...
" آرام"
بالاخره مراقب ها وارد شدن و نجاتش دادن و خون و مالي بردنش بيرون...
از يكي از مراقب هاي اونجا جوياي حال و اطلاعات اون زنداني شدم و از قضا متهمي كه قرار بود بهش چيره بشم بود.
نمي دونم چرا؟ ولي كنجكاويم براي دونستن داستان زندگيش و ارتباطش با اون اسم هر لحظه بيشتر به دلم چنگ مي انداخت و نزاشت شب راحت بخوابم.
از دادستان دو روز وقت خواستم و اونم قبول كرد، دوباره به زندان مركزي برگشتم و به بهونه ديدن بازپرس كه يكي از دوست هاي بابا بود وارد زندان شدم و ازش خواستم دور و اطراف رو بهم نشون بده تا اگه كم كسري دارن نامه اي تنظيم كنم.
از جلوي هر سلولي كه رد ميشديم نگاهم كنجكاوانه همه جا رو ميگشت تا اون نگاه سرد ميشي رنگ رو پيدا كنه ولي ...
https://t.me/novels_A
به پرونده رو به روم چشم دوخته بودم و در همين حين به حرف هاي جناب دادستان كه دوست بابا بود گوش مي دادم...
پرونده خوبي بود و اگه برنده ميشدم موفقيت خوبي توي سابقه ام نوشته مي شد... ولي از طرفي دلم قبول نمي كرد و مي خواست يك بارم به اون متهم فرصت بده.
متهمي كه پنچ سال پيش به خاطر قتل سه نفر توي كشور قريب زندوني شده و قراره حكم نهاييش رو تعيين كنند.
سرم رو در تاييد حرف دادستان تكون دادم و گفتم:
- خيلي ممنونم از كمكتون با اين پرونده خيلي بهم لطف كرديد ولي چرا خواستيد اينجا، تو زندان به ديدنتون بيام؟
با كشيدن دستش روي سرم لبخندي پدرانه زد و گفت:
- اين چه حرفيه تو مثل دخترم ميموني، براي رسيدگي به يكسري أمور بايد ميومدم. حالا كه اينجايي بيا و متهم پرونده ات رو ببين.
هر چند به اينجور جاها علاقه نداشتم ولي قبول كردم و دنبالش به راه افتادم، همين طور كه زنداني ها رو از پشت قسمت محافظت شده ميديدم لحظه اي به فكر فرو رفتم كه چقدر وجه اشتراك داريم...
هي روزگار... چي بدتر از اينه كه ادم ازاده اي فكر كنه تو قفسي خفه كننده و تاريك زندگي ميكنه؟
تو دنياي فكر و خيالاتم سير ميكردم كه با سر و صدايي به دنياي تلخ حقيقت ها برگشتم.
دادستان مشغول بحث با رئيس اون بخش بود، نميدونم چرا ولي به سمت سر وصدا قدمي برداشتم و بهش نزديك شدم، توي حياط مشغول زد و خورد بودن شايد يك زد و خورد عادي بين زنداني ها بود ولي چيزي كه توجه ام رو بيشتر جلب كرد و موجب شد تماشاچي اون صحنه بشم؛ اون مردي بود كه زير مشت و لگد بقيه روي زمين بود.
به نظر قوي هيكل ميومد و مي تونست با يك ضربه مثل فيلم هاي سوپر اكشن بزنه و لهشون كنه.
ولي نه... با سكوتش به نقطه اي چشم دوخته بود، راه نگاهش رو دنبال كردم و به كلمه اي رسيدم كه با دست روي خاك نوشته شده بود...
يك اسم بود، اسم يك دختر...
" آرام"
بالاخره مراقب ها وارد شدن و نجاتش دادن و خون و مالي بردنش بيرون...
از يكي از مراقب هاي اونجا جوياي حال و اطلاعات اون زنداني شدم و از قضا متهمي كه قرار بود بهش چيره بشم بود.
نمي دونم چرا؟ ولي كنجكاويم براي دونستن داستان زندگيش و ارتباطش با اون اسم هر لحظه بيشتر به دلم چنگ مي انداخت و نزاشت شب راحت بخوابم.
از دادستان دو روز وقت خواستم و اونم قبول كرد، دوباره به زندان مركزي برگشتم و به بهونه ديدن بازپرس كه يكي از دوست هاي بابا بود وارد زندان شدم و ازش خواستم دور و اطراف رو بهم نشون بده تا اگه كم كسري دارن نامه اي تنظيم كنم.
از جلوي هر سلولي كه رد ميشديم نگاهم كنجكاوانه همه جا رو ميگشت تا اون نگاه سرد ميشي رنگ رو پيدا كنه ولي ...
https://t.me/novels_A