|| #رز_سياه 🥀 #prt_3||
ولي با شنيدن نوايي پر درد لحظه اي سر جام ميخكوب شدم و با رفتن پلك هام روي هم شنوده اون اهنگ شدم:
- اين صدا؟
لبخند ژكوندي زد و گفت:
- شاهكار زنداني صد و دو عه...
ميدونيد خانم اون از نظر عقلي مشكل داره، ديوونست.
تمام روز رو به يك جا خيره ميشه و گاهي هم دلش بگيره ميزنه زير آواز.
مثل مرده متحركه، كسي بهش چيزي بگه، كتكش بزنه چيزي نميگه و كاري نمي كنه...
چند سلولي با سلولش فاصله داشتيم، اثر صداي سوزناكش بود يا لرزيدن لبم جلوتر نرفتم و بعد تشكر از بازپرس از زندان بيرون اومدم و تو فكر فرو رفتم، يك درصد احتمال داره اون قرباني شده باشه و بي گناه باشه؟ چرا انقدر داستان نگفته اش برام مجذوب بود؟
با برخورد ناگهاني نگاهم رو بالا آوردم و متوجه خانم مسني شدم كه با عذرخواهي سريع از جلوم رد شد و به سمت نگهبان رفت و مدام تقلا ميكرد تا بهش اجازه ورود بدن تا پسرش رو ببينه.
با ابرو هايي گره خورده خودم رو به كنارش رسوندم و گفتم:
- نمي شنوي اين خانم چي ميگه؟
با جديت نگاهش رو بهم دوخت و گفتم:
- دستور از بالاست زنداني صد و دو حق ملاقات كسي رو نداره!
ابروهام رو بالا انداختم و با لحني عصبي گفتم:
- چي داري ميگي؟ مگه ميشه كسي هميچين حق رو از زنداني عزل كنه! برو كنار مي خوام بازپرس رو ببينم.
با دو كلمه نميرم به بحث خاتمه داد و ديگه سكوت كرد، بيكار نشستم و از اونجايي كه فهميدم مادر اون زندانيه پافشاريم رو بيشتر كردم و با راضي كردن بازپرس از پشت تلفن اجازه ملاقاتش رو گرفتم و كنار اون خانوم به راه افتادم و دوباره وارد اون دالان تاريك و مملو از بوي تعفن شدم.
مردي براي راهنمايي مون اومد و پشتش به راه افتاديم؛ توقع داشتم به اتاق ملاقات بريم ولي به سمت سلول ها راهنمايي مون كرد و جلوتر نيومد.
متعحب از كارشون همراه مادرش به راه افتاديم و به اخرين سلول سالن رسيديم، با ديدن صحنه رو به روم سر جام ميخكوب شدم ولي مادرش سريع خودش رو به ميله ها رسوند و مدام پسرش رو خطاب مي كرد و ازش مي خواست كه بلند شه ولي تلاش هاش بي فايده بودن...
https://t.me/novels_A
ولي با شنيدن نوايي پر درد لحظه اي سر جام ميخكوب شدم و با رفتن پلك هام روي هم شنوده اون اهنگ شدم:
- اين صدا؟
لبخند ژكوندي زد و گفت:
- شاهكار زنداني صد و دو عه...
ميدونيد خانم اون از نظر عقلي مشكل داره، ديوونست.
تمام روز رو به يك جا خيره ميشه و گاهي هم دلش بگيره ميزنه زير آواز.
مثل مرده متحركه، كسي بهش چيزي بگه، كتكش بزنه چيزي نميگه و كاري نمي كنه...
چند سلولي با سلولش فاصله داشتيم، اثر صداي سوزناكش بود يا لرزيدن لبم جلوتر نرفتم و بعد تشكر از بازپرس از زندان بيرون اومدم و تو فكر فرو رفتم، يك درصد احتمال داره اون قرباني شده باشه و بي گناه باشه؟ چرا انقدر داستان نگفته اش برام مجذوب بود؟
با برخورد ناگهاني نگاهم رو بالا آوردم و متوجه خانم مسني شدم كه با عذرخواهي سريع از جلوم رد شد و به سمت نگهبان رفت و مدام تقلا ميكرد تا بهش اجازه ورود بدن تا پسرش رو ببينه.
با ابرو هايي گره خورده خودم رو به كنارش رسوندم و گفتم:
- نمي شنوي اين خانم چي ميگه؟
با جديت نگاهش رو بهم دوخت و گفتم:
- دستور از بالاست زنداني صد و دو حق ملاقات كسي رو نداره!
ابروهام رو بالا انداختم و با لحني عصبي گفتم:
- چي داري ميگي؟ مگه ميشه كسي هميچين حق رو از زنداني عزل كنه! برو كنار مي خوام بازپرس رو ببينم.
با دو كلمه نميرم به بحث خاتمه داد و ديگه سكوت كرد، بيكار نشستم و از اونجايي كه فهميدم مادر اون زندانيه پافشاريم رو بيشتر كردم و با راضي كردن بازپرس از پشت تلفن اجازه ملاقاتش رو گرفتم و كنار اون خانوم به راه افتادم و دوباره وارد اون دالان تاريك و مملو از بوي تعفن شدم.
مردي براي راهنمايي مون اومد و پشتش به راه افتاديم؛ توقع داشتم به اتاق ملاقات بريم ولي به سمت سلول ها راهنمايي مون كرد و جلوتر نيومد.
متعحب از كارشون همراه مادرش به راه افتاديم و به اخرين سلول سالن رسيديم، با ديدن صحنه رو به روم سر جام ميخكوب شدم ولي مادرش سريع خودش رو به ميله ها رسوند و مدام پسرش رو خطاب مي كرد و ازش مي خواست كه بلند شه ولي تلاش هاش بي فايده بودن...
https://t.me/novels_A