پَِـَِـوَِچَِ گَِــرَِاَِیَِیَِ مَِــَِحَِـَِضَِ


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


http://t.me/HidenChat_Bot?start=5764353879

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




مرگ اخرین دشمنی است که شکست داده میشود
🥀


فور کنید چنلتون بر اساس وایبتون درست کنم


Репост из: ⋉𓁿⋊
این تکستو فور بزنین تا:
پین چنلتون فور بزنم 😛
نسبت به وایب چنلتون شخصیتتونو حدس بزنم
🎀

جوین نباشی نمیزارمت 🔫


فوق العاده بود....


Репост из: 𝟓𝟎𝟓
دوازده سالِ دیگر، ما خیلی اتفاقی باز در این پارک به هم برمی‌خوریم، تو دستِ دختربچه‌ای را در دست داری و من..؟ ادعا می‌کنم در حال گذر از آنجا بودم اما در واقع برای مرور خاطرات آنجا هستم.
"سه ساله‌ست؟"
می‌پرسم و به تو که با حرکت سر تایید می‌کنی نگاه می‌کنم. نه، هم اسم من نیست، داستان ما از آن دست داستان‌ها نبوده و نیست، اما یکدیگر را به یاد داریم، خواه میلیاردها سالِ دیگر.
آن بچه می‌توانست دختر من و تو باشد و شاید در آن صورت به جای خیره شدن به من، دستش را سخت‌تر می‌گرفتی، شاید به جای رها کردنش، وقتی از زمین بازی فریاد می‌زد و از تو می‌خواست با او همبازی شوی، با لبخند به سوی او می‌دویدی.
حالا اما کنار من بر روی نیمکتی که سال‌ها پیش نشستیم و آینده را تصور کردیم مینشینی و آینده‌ای را می‌بینی که هیچ شباهتی به تصورات ما ندارد.
نه، دست هم را نمی‌گیریم اما تو سر بر شانه‌ی من می‌گذاری و وایِ بر من! هنوز همانجاست! تمام احساساتی که روزی گمان می‌کردم راهی نیستی کردم، همه‌ی اشعاری که برای تو سرودم نه در کارتُنی در اتاقک زیرشیروانی، که همینجا نوک زبان من‌ست، همه‌ی نگاه‌های عاشقانه‌ای که این سال‌ها انتظار تو را می‌کشیدند همینجا در چشم‌های من‌ست، همه‌ هستیِ من همینجا در وجودِ توست!
تلفن همراهت زنگ می‌خورد، همانی‌ست که حالا سال‌هاست به جای من سر بر بالین تو می‌گذارد، نادیده‌اش می‌گیری، درست به سانِ همان دخترکی که حالا میان باقی کودکان در زمین بازی گمش کردی. لبخندی عصبی می‌زنی و می‌گویی به خاطر کوتاه کردن موهایت از تو دلخورست. موهایت.. موهایت کوتاه‌ست و من برای ثانیه‌ای بازمی‌گردم به هفده سالگی‌مان، زمانی که به تو گفتم زمانی که موهایت کوتاه‌ست، بیشتر از همیشه دوستت دارم..
وقتِ رفتن‌ست..، می‌ایستیم اما نه، هم را در آغوش نمی‌کشیم، شاید چون اگر چنین کنیم دیگر هیچگاه از هم جدا نشویم.
و تو مرا دوست داری اما نه به قدری که کنارم بمانی، مرا دوست داری اما نه آنقدر که مرا انتخاب کنی.


فردای آن روز من خیلی اتفاقی دوباره به آن پارک بازمی‌گردم، و نیز فردا و فرداهای پس از آن، و تو همیشه همانجایی، بر روی آن نیمکت نشستی و یکه و تنها به آینده‌ای که شبیه به تصورات هیچ‌ یک از ما نیست خیره شدی‌‌.




 عشق مرد مرد، نفرین شد که تا ابد زندگی کند، با اوج حسرت.
در غم چیزی که هرگز نداشت
در حسرت از دست دادن چیزی که هیچ گاه برای او نبود
زمان برنخواهند گشت و مردگان به راحتی زنده نمیوشند
پس تو تمام فردا هایش را معامله میکرد فقط برای یک دیروز خاص
برای یک دیروز......
 
افسانه دیگر به آنها اشاره نمی کند. 
افسانه دیگر به کسی که رفته بود اشاره نمی‌کردند
افسانه ها به پایانی که خراب شده بود اهمیت نمی‌دادند
بیش از حد بیرحمانه بود که ان خاطرات را زنده کرد

 
اما آنها در غروب کنار او می نشینند و به بقایای مردی خیره می شوند که منتظر چیزی بود که هرگز او را دوست نداشت. 
مرد به یاد می‌آورد جنگل قبل از سوختن چگونه بود
مرد می‌دانست زمانی اسمان ابی بود
زمانی خورشید انجام می‌درخشید
 مرد نمی‌دانست چگونه به اینجا رسید
نمی‌دانست زندگی چگونه فریبش داد
نمی‌دانست چگونه گرفتار این طنز بزرگ روزگار شد
مرد نمی‌دانست کی شادی اش را فروخت
مرد نمی‌دانست چگونه این سالها را اتش زد
سالهای زیادی برای به خاطر اوردن مردی که خیلی وقت است وجود خودش را فراموش کرده بود


مرد نمی‌دانست این احساس سوزان درون سینه اش چیست
تنها چیزی که مرد می‌دانست این بود که مجبور به ادامه دادن بود
چون مهم نیست چقدر رنج کشیده‌اید، فردا می‌آید و نمی‌توانید جلوی آن را بگیرید.
شاید هم می‌دانست اما نمی‌خواست قبول کند
مرد نمی‌خواست قبول کند کسی را دوست دارد
و بعد
نمی‌خواست قبول کند چه چیزی را از دست داده
اما مرد… می دانست . میدانست او اینجا نیست   در درختان پنهان نیست  در میان سنگ قبرها پنهان نیستدو مطمئنا... از زندگی پس از مرگ به او نگاه نمی کرد. هر جا که باشد...”

مرد میخواست وانمود کند در ابتدا وجود نداشته که حالا برود
مرد میخواست فرار کند از سایه ای که جریت دیدنش را نداشت

مرد دنبال عشق میگشت تا مطمین بشود گرمی سورانی که رفته عشق نبوده
مرد شکست خورد
بخشی از او شگفت زده می شود که هنوز انواع جدیدی از درد وجود دارد که او می تواند احساس کند.
 
داستان انها به دور از افسانه بود
مرد یک شرکت کننده بی اراده در بازی بود که حتی خواستار تماشای ان هم نبود چه برسد به شرکت
مرد فکر کرد خنده دار است
شاید در دنیای دیگر
شاید در دنیای دیگر تلاش های او برای پیروزی کافی بود اما در این دنیا
مرد خندید شاید هم گریه کرد تشخیصش سخت بود

قبل از اینکه نفسی کشیده و لرزان بکشد. این آخرین نفسی بود که او می گرفت.




مرد در طلوع عاشق شد
در غروب رها شد
و شب برای همیشه خوابید

شاید انجا ان سوی ستاره
ان سوی جنگل
ان سوی اسمان
ابر و باد و باران

سینه مرد دوباره شعله ور میشد
شاید مرگ انهارا بهم میرساند
شاید در شب
شاید در غروب
شاید در دنیایی دیگر


https://t.me/AnEmptyVoid


باران نم نم می‌بارید
نه عجله ای برای رفتن بود و نه دلیلی برای ماندن.
اگر احساسات قابل لمس بود می‌توانستی رشته های نازک غم را میان انگشتانتان حس کنید.
نرم و لطیف
اهسته بین مردم جلو می‌رفت
تا ان لحظه نه روز خاصی بود و نه ماه خاص و نه سال خاصی
در ان لحظه حتی کس خاصی هم در خیابان نبود
تا ان لحظه مردم می‌رفتند و می امدند پیاده رو برای باز کردن چتر هایشان زیادی کوچک بود پس به ناچار اغوش قطره های باران را پذیرفتند
شاید باران حضور غم را ملموس‌تر میکرد
تا ان لحظه او فقط فردی بود که مثل بقیه در خیابان راه میرفت مثل بقیه نفس می‌کشید
تا ان از لحظه
و پس از ان او دیگر نفس نمی‌کشید
ترسناک بود
همیشه اولین ها خوب به یاد ادم می ماند
اولین باری که اورا دیدی
اولین گریه
اولین خنده
اولین حرف
اما اخرین ها
حتی اخرین حرف ها هم گاه مبهم میشد
اخرین هایی که شاید حتی جرئت بازگویی خاطراتش هم نداشته باشیم
ترسناک و غم انگیز بود زمانی که به یاد می اوردی تمام انها خاطره است

ترسناک هست که هر چیزی ممکن است اخرین باشد
پس حرفایی که مانده چی ؟
انها را با خودم کجا ببرم ؟ سنگینی اش را چگونه تحمل کنم؟
اما...
اما به قول شکسپیر پایان بهترین قسمت داستان است
پایانی که دیگر قرار نیست نگران اعتراض شخصیت هایش باشی
سرنوشتی است معین که هیچ اعتراضی نمی‌تواند این را عوض کند

در پایان همه ما برای مردن به دنیا امده ایم
در پایان همیشه حرف های ناگفته باقی میماند
در پایان همیشه کسی باقی می ماند که با او حرف نزدی
بعضی چیزا تا زمانی که ادم زنده است و حالش خوب است امکان پذیر نیست
مانند اشتی و دوست شدن با کسی که مدت هاست با او حرف نزدی
ولی وقتی فکر می‌کنید میبینید بالاخره یک جایی از مدت زمانی که باهم اشنا بودیند با خودت گفتی
از دوست بودن با این شخص خوشحالم

شاید خیلی از دوستی ها و اشنایی ها به مرور زمان و تغییر کردن و بزرگ شدن ادم ها دیگر مثل قبل نشدن و یا به کل نابود شد


با اینحال حتی برای انها هم اخرین هایی هست


ایا ارامش پس از ان ارزش رها کردن تمام این حرف هارا دارد؟
در پایان میتوانیم به رویاهایمان برگردیم ؟


غم انگیز هست
همیشه ناگفته هایی باقی خواهد ماند
همیشه اخرین هایی برای فراموش نشدن باقی خواهد ماند
همیشه اخرین هایی که به حسرت و پشیمانی معنا میدهند
همیشه اخرین هایی است که ان را به یاد نخواهیم اورد
همیشه یک نفر باقی خواهد ماند
و شاید یک نفر ارامش را پیدا کند
و یک نفر درد خواهد کشید
شاید یک نفر بتواند امیدوار باشد در انتها کمی خورشید برای خودش پیدا کند


https://t.me/violetgreenworld


Репост из: 𝑑𝑜𝑛'𝑡 𝑝𝑒𝑒𝑘𓆙
فرض کنید شما یک بیماروانی🤖🗣 هستید که دریک بیمارستان روانی بیرون از شهر و متروکه ای بستری هستید و یهو یه اتفاقاتی در اون بیمارستان میوفته که همه ی مردم اون اطراف شوکه میشن وشمایی که دراون بیمارستان هستید ودراون زندگی می‌کنید بعدا به این اتفاقات پی می‌برید.
این پیامو فور کن توی دیلی/چنلت تا با توجه به وایبت بگم:
_درچه بیمارستان روانی بستری هستی و اسم اون بیمارستان متروکه چیه ودرکجاست؟🏥🏢
_اختلال روانی نادری که دچارش هستید رو بهتون بگم و اونو در چندکلمه توضیح بدم.🖲🩻
_چه کسی شمارو ازاول به این بیمارستان روانی خصوصی اورد؟🩹⚗
_از چند سالگی دچار اختلالات روانشناختی شدید؟🪣
_شماره اتاق و بخشی که دراون هستید رو بگم📅0⃣.
_و باتوجه به محتوییات دیلیتون یه عکس با وایب اختلال روانی بهتون تقدیم کنم.
🀄️
(حتما توی چنل جوین شید تاتوی چالش قرار بگیرید.)
Limit:977




روز سوم
-میدانی زیاد هم مهم نیست
+چی؟
_همه چی


Репост из: قاصدک های طاعون زده..
تراژدی یعنی شکست مطلق


در پس یک داستان عاشقانه
یک عاشقانه پوچ
امشب یکی از همین شب ها بود. یکی نه چندان بد، اما نه بیش از حد خوب. می خواست زمان یخ بزند، تا هرگز از این شب تکان نخورد.شب عجیبی بود خاطرات ....
خاطرات رو به رویم نشسته بودند
روی صندلی راحتی مشکی کنار شومینه نشسته ام که هرگز زحمت روشن کردنش را ندارم. سرمایش بیدار نگه هم می‌داشت اگر لحظه ای می‌خوابیدم یک بوسه از خاطرات نفسم را میبرید.
به نظر می رسد که تاریکی به آرامی از درون به بیرون من را می بلعد
هم تاریکی و هم سرما با غم و اندوه دوست قدیمی‌شان ملحق می‌شوند، که به آنها کمک می‌کند تا جوهر وجودی من را تا جان من نابود کنند.
امشب همه چیز خوب یک عاشقانه پوچ و مرگ من میرقصید یک رقص ارام در پس پرده های سفید. عاشقانه که حتی مال من نبود من فقط شاهدی بودم.
عکسی در دست داشتم که تنها فرد زنده اش نگهدارنده اش بود.
انها عاشق بودند این را می دانست. با این حال فقط وقتی تنها کسی بود که زنده بود معنی آن را پرسید.
چه چیزی باعث شد رفتن اینقدر اسان شود
عشق؟
چه کلمه پوچی
چه بر سر عقلشان امده بود؟
شاید از سر بی تجربگی و یا دلایل دیگر عشق را احساسی واقعی نمیدانم
تراژدی را پایانی میدانم که تا جایی که میتوان باید از ان گریخت چه برای عشق باشد چه برای قدرت در نهایت تنها چیزی که داریم زندگی است
تراژدی یعنی شکستی مطلق
یعنی ناتوانی در بلند شدن
حال که فکر میکنم به عشق اعتقادی ندارم هر احساسی بین دو انسان هر چقدر سنگین و قوی محدود و پایان پذیر است زمانی می‌رسد که ادامه دادن تنها از اجبار و جلوگیری از درد های بزرگتر است
با اینحال فکر نمیکنم انها درد کشیده باشند
آن دو در نهایت توانستند در کنار یکدیگر به دور از کشور در حال زوال ، آرامش پیدا کنند.
آنها بالاخره می توانند کامل باشند.


https://t.me/evelyn_sd




Репост из: c‌o‌t‌a‌r‌d‌
Forward this massage:


-بر اساس وایبی که به من میدین به یک بازیگر تشبیهتون کنم.
-سریال دارک معرفی کنم.
-از هر دیلی که وایب دارک گرفتم یک موزیک از Mr.Kitty تقدیم میکنم.

Limit: ......


تنهایی خوبم
من نمی‌دانم بهشت کجاست حتی نمی‌دانم وجود دارد یا نه
تنهایی خوبم دوست دارم باور داشته باشم که بهشت وجود دارد نه به خاطر خدا و یا دین بلکه به خاطر این که این همه دست و پا زدن سرانجامی داشته باشد که شاید جایی دور بتوانیم شاد باشیم
جایی که خنده هایمان به چشم هایمان برسد
تنهایی زیبایم صحبت‌هایم پر از نمی‌دانم هاست اما یک چیز را خوب می‌دانم که تو برای این دنیا زیادی پاکی تنهایی خوبم من راه بهشت را بلد نیستم من حتی نمی‌دانم چگونه از شادی که پیدایش کردم درست استفاده با این حال تنهایی مهربانم بیا با هم فرار کنیم نمی‌دانم کجا نمی‌دانم چگونه
تنهایی من تو تنها چیزی هستی که میدانم که میخواهم با تو بزارم و بروم
میخواهم با تو از این ادم های عجیب دور شوم
میخواهم با تو دوباره یاد بگیرم چگونه از شادی ام استفاده کنم
تنهایی خوبم تو یادم دادی چگونه با. گلویی که از بغض گرفته بود شادی ام را بیان کنم
تنهایی عزیزم تو زخم هایی را التیام بخشیدی که حتی نمی‌دانستی از کجا امدند
تو باعث شدی به یاد بیاورم که دوست داشتن چگونه است
تو احساساتی که سالها خفه شده بود را دوباره زنده کردی
تو ترس دوست داشتن را شکستی
تو یادم اوردی که میتوانم گریه کنم
غمگین باشم
تو یادم اوردی میتوانم احساس کنم
تنهایی مهربانم من نمیتوانم بهشت را برایت پایین بیاورم اما میتوانم چنان دوستت داشته باشم که حاظر باشی با من فرار کنی تا دنبال بهشت بگردیم
اگر بهشت انجور که دلمان میخواست نبود
اگر دریا به اندازه که فکر میکردی ابی نبود
اگر خورشید به اندازه ای که فکر میکردی گرم نبود
بهشت جدید پیدا خواهیم کرد
بهشت جدیدی می‌سازیم


https://t.me/remimehr




I’m not a man of too many faces
The mask I wear is one


Репост из: •𝘉𝘭𝘶𝘦𝘚𝘪𝘥𝘦
🖋 تو مثل shape of my heart از sting زیبایی

Показано 20 последних публикаций.

24

подписчиков
Статистика канала