🍁تله فریب🍁
#پارت_چهار
ما فقط یکسال ازدواج کردیم خیلی زوده!
کنارم روی تخت نشست و در حالی که موهایم را پشت گوشم میگذاشت گفت:
اصلانم زود نیست.
ما که خونه از خودمون داریم،مشکل مالی هم که خدارو شکر نداریم.
بعد همانند شیری که شکارش را زیر نظر میگیرد به من خیره شد.
خنده ام گرفت،گفتم:
من برم غذا آماده کنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
کجاااا ، بودی حالا داشت خوش می گذشت.
_من برم کار دارم.
خندید دستم را گرفت و سمت خودش کشاند.
با صدایی که از خنده درست شنیده نمی شد گفتم:
_غذا الان میسوزه بی غذا می مونیما!
دست بر پهلویم گذاشت و شروع به قلقلک دادنم کرد.
با هم درگیر بودیم که صدای زنگ در آمد .
_مثل اینکه شانس آوردی.
من در باز میکنم فکر کنم مامان و بابا باشن.
تو هم لباساتو مرتب کن و یه آبی به سر و صورتت بزن خوشگل شدی.
بعد چشمکی زد و با لبخند از اتاق بیرون رفت.
جلوی آیینه رفتم با دیدن خودم در آیینه خندم گرفت،تمام آرایشم پخش شده بود.
بعد می گفت خوشگل شدی!
صورتم را در حمام شستم و از اتاق بیرون رفتم.
مادر و پدر یاسین در حال نشسته بودند.
مادر تا من را دید بلند شد و سمتم آمد و گفت:
_ خواب بودی مادر،حالت خوبه؟
نگاهی به یاسین کردم.
یاسین با نیش خنده سرشو خاروند و گفت:
اره مامان حالش خوبه
مادر دوباره پرسید:
حالت تهوع داری؟
چشمام درشت کردم و گفتم:
نه چرا باید داشته باشم؟!
یاسین بلند بلند خندید و گفت:
_مامان گفتم قصد داریم بچه دار بشیم، نگفتم بچه دار شدیم که.
سرمو تکون دادم و گفتم:
_از دست تو یاسین تا تو رو دارم بچه میخوام چیکار،تو هنوز بچه ای.
مادر گفت:
اااافریبا جان،.
یاسین با خنده سمتم آمد و با قرار دادن دستش دور شونه هام گفت :
خب اشکال نداره من بچم ،همبازی میخوام.
بابا زد زیر خنده و گفت:
_دختر حریف زبون این یاسین نمیشی.
همه خندیدیم.
یاسین سرم را بوسید و گفت:
همبازی خوبه نه؟
سرمو تکون دادم و گفتم : باشه آقا یاسین
_ای ول پس ماه دیگ ما با نی نی مون میایم خونتون.
مادر زد به صورتش و گفت پسر حیا کن!!!
✍️ یگانه راد
#پارت_چهار
ما فقط یکسال ازدواج کردیم خیلی زوده!
کنارم روی تخت نشست و در حالی که موهایم را پشت گوشم میگذاشت گفت:
اصلانم زود نیست.
ما که خونه از خودمون داریم،مشکل مالی هم که خدارو شکر نداریم.
بعد همانند شیری که شکارش را زیر نظر میگیرد به من خیره شد.
خنده ام گرفت،گفتم:
من برم غذا آماده کنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
کجاااا ، بودی حالا داشت خوش می گذشت.
_من برم کار دارم.
خندید دستم را گرفت و سمت خودش کشاند.
با صدایی که از خنده درست شنیده نمی شد گفتم:
_غذا الان میسوزه بی غذا می مونیما!
دست بر پهلویم گذاشت و شروع به قلقلک دادنم کرد.
با هم درگیر بودیم که صدای زنگ در آمد .
_مثل اینکه شانس آوردی.
من در باز میکنم فکر کنم مامان و بابا باشن.
تو هم لباساتو مرتب کن و یه آبی به سر و صورتت بزن خوشگل شدی.
بعد چشمکی زد و با لبخند از اتاق بیرون رفت.
جلوی آیینه رفتم با دیدن خودم در آیینه خندم گرفت،تمام آرایشم پخش شده بود.
بعد می گفت خوشگل شدی!
صورتم را در حمام شستم و از اتاق بیرون رفتم.
مادر و پدر یاسین در حال نشسته بودند.
مادر تا من را دید بلند شد و سمتم آمد و گفت:
_ خواب بودی مادر،حالت خوبه؟
نگاهی به یاسین کردم.
یاسین با نیش خنده سرشو خاروند و گفت:
اره مامان حالش خوبه
مادر دوباره پرسید:
حالت تهوع داری؟
چشمام درشت کردم و گفتم:
نه چرا باید داشته باشم؟!
یاسین بلند بلند خندید و گفت:
_مامان گفتم قصد داریم بچه دار بشیم، نگفتم بچه دار شدیم که.
سرمو تکون دادم و گفتم:
_از دست تو یاسین تا تو رو دارم بچه میخوام چیکار،تو هنوز بچه ای.
مادر گفت:
اااافریبا جان،.
یاسین با خنده سمتم آمد و با قرار دادن دستش دور شونه هام گفت :
خب اشکال نداره من بچم ،همبازی میخوام.
بابا زد زیر خنده و گفت:
_دختر حریف زبون این یاسین نمیشی.
همه خندیدیم.
یاسین سرم را بوسید و گفت:
همبازی خوبه نه؟
سرمو تکون دادم و گفتم : باشه آقا یاسین
_ای ول پس ماه دیگ ما با نی نی مون میایم خونتون.
مادر زد به صورتش و گفت پسر حیا کن!!!
✍️ یگانه راد