🍁تله فریب🍁
#پارت_یازدهم
میز رو چیدم و غذا خوردیم.
داشتم میزو جمع می کردم یاسین بالا سرم وایستاد گفت:
- فریبا بیا بریم بخوابیم فردا جمع کن.
- صبح میخوام برم یک سر بیمارستان.
-چی؟؟
-میرم زود میام.
-یاسین این دختری که آوردن روان پریشه.دُرُست مربوط به پایان نامه ام میشه.
کلافه نگاهم کرد.
-ظهر اومدم خونه باشی.
بدون اینکه صبر کنه جوابشو بدم رفت توی اتاق خواب درم بست.
سریع ظرفها راجمع کردم و به اتاق رفتم تا کمی با یاسین صحبت کنم.
وقتی داخل اتاق شدم دیدم لبه ی تخت نشسته سرشو بین دستاش گرفته.سرشو بلند کرد.
-یاسین چیزی شده؟
-نگرانم میترسم تو با این کارات آرامش زندگیمونو بهم بزنی.
کنارش نشستم.
-این اتفاق نمی افته.
دستشو دورم حلقه کرد و روی تخت دراز کشید منم کنار خودش خوابوند.
-بچه دارشدیم نمیذارم بری سرکار. من خیلی بچه دوست دارم.
فریبا فکراتوکردی،قبوله؟
- درباره ی چی؟
من بچه دار شدنمون رو میگم!
سکوت کردم نگام کرد.
- من بچه میخوام.
چشمامو روی هم گذاشتم و لبخند زدم.
آروم کنار گوشم گفتم:
-بسم الله الرحمن الرحیم
لبخندم بزرگتر شد.
بوسه ای به پیشونیم زد.
-خوشحالم قبول کردی این نشون میده منو دوست داری.
-من عاشقتم.
حالم زیاد خوب نبود .
به سختی یک دوش گرفتم و دوباره به تخت پناه بردم.
-فریبا
-جانم؟
-حالت خوبه؟اذیت شدی؟
فاصله مون ر کم کردم.
-بهتره امروز بیرون نری و استراحت کنی،من زیاده روی کردم .
خندیدم وگفتم اشکال نداره من خوبم.
دوباره چشمهایم را بستم و بوسه ای به سرم زد.
-چند وقت بعد معلوم میشه حامله ای؟
-فکر کنم دوهفته.
-چقدر دیر!!
خندم گرفت.
-یاسین چرا انقدر حولی؟
-اخ نمیدونی چقدر دلم می خواد بچه دار بشیم! بخواب صبح باید بری سر کار.
دل وکمرم درد می کرد.
صبح وقتی چشمامو باز کردم دیدم یاسین نیست.
✍️ یگانه راد
#پارت_یازدهم
میز رو چیدم و غذا خوردیم.
داشتم میزو جمع می کردم یاسین بالا سرم وایستاد گفت:
- فریبا بیا بریم بخوابیم فردا جمع کن.
- صبح میخوام برم یک سر بیمارستان.
-چی؟؟
-میرم زود میام.
-یاسین این دختری که آوردن روان پریشه.دُرُست مربوط به پایان نامه ام میشه.
کلافه نگاهم کرد.
-ظهر اومدم خونه باشی.
بدون اینکه صبر کنه جوابشو بدم رفت توی اتاق خواب درم بست.
سریع ظرفها راجمع کردم و به اتاق رفتم تا کمی با یاسین صحبت کنم.
وقتی داخل اتاق شدم دیدم لبه ی تخت نشسته سرشو بین دستاش گرفته.سرشو بلند کرد.
-یاسین چیزی شده؟
-نگرانم میترسم تو با این کارات آرامش زندگیمونو بهم بزنی.
کنارش نشستم.
-این اتفاق نمی افته.
دستشو دورم حلقه کرد و روی تخت دراز کشید منم کنار خودش خوابوند.
-بچه دارشدیم نمیذارم بری سرکار. من خیلی بچه دوست دارم.
فریبا فکراتوکردی،قبوله؟
- درباره ی چی؟
من بچه دار شدنمون رو میگم!
سکوت کردم نگام کرد.
- من بچه میخوام.
چشمامو روی هم گذاشتم و لبخند زدم.
آروم کنار گوشم گفتم:
-بسم الله الرحمن الرحیم
لبخندم بزرگتر شد.
بوسه ای به پیشونیم زد.
-خوشحالم قبول کردی این نشون میده منو دوست داری.
-من عاشقتم.
حالم زیاد خوب نبود .
به سختی یک دوش گرفتم و دوباره به تخت پناه بردم.
-فریبا
-جانم؟
-حالت خوبه؟اذیت شدی؟
فاصله مون ر کم کردم.
-بهتره امروز بیرون نری و استراحت کنی،من زیاده روی کردم .
خندیدم وگفتم اشکال نداره من خوبم.
دوباره چشمهایم را بستم و بوسه ای به سرم زد.
-چند وقت بعد معلوم میشه حامله ای؟
-فکر کنم دوهفته.
-چقدر دیر!!
خندم گرفت.
-یاسین چرا انقدر حولی؟
-اخ نمیدونی چقدر دلم می خواد بچه دار بشیم! بخواب صبح باید بری سر کار.
دل وکمرم درد می کرد.
صبح وقتی چشمامو باز کردم دیدم یاسین نیست.
✍️ یگانه راد