ما چَندتا دوست بودیم ؛
یکی مون اون قَدر لَب پنجره نشَست که سیگاری شُد اون قدر سیگار کشید که مادَرش بوی دود گِرفت و اون آخَر یه بار اشتباهی جای اینکه ته سیگارشو از پَنجره پرت کُنه بیرون ،
خودشو پَرت کرد ..
یكی مون اونقدر مُنتظر وایساد که بلندش کردن گذاشتنش پُشت ویترین یه مغازه و لباسهای نو تنش کردن و شُد تنها مانکنی که بلده خواب بِبینه ..
یکی مون اون قَدر رگشو زد که حالا بِدون خون راه میره ، بدون خون میخَنده ، بدون خون عاشِق میشه ..
یکی مون اون قَدر کتاب خوند که
کلمه ها سَرریز شُدن ازش ، کَفِ اتاقشو پوشوندن ، جُفت گیری کردن زیاد شدن و یه شَب جای غذا خوردَنش ..
یكی مون اونقدر پولدار شُد که زمان خَرید ، زَمین خرید ، زَن خرید ، بچّه خرید ، خُدا خرید ..
یکی مون اونقدر پول نَداشت که دَستاشم یه روز ولش کردن رَفتن که پاهاشَم یه روز ولش کردن رَفتن ..
یکی مون اونقدر عَطسه کرد که فِکرهاش و خواب هاش و خنده هاش بیرون پاشیدَن ..
یكی مون اونقدر گریه کرد که بچّه شُد و حالا هَمه لباس هاش بَراش بُزرگن حالا همه جادّه ها براش طولانی ان ..
یکی مون اونقدر کُتک خورد که اگه بوسِشم کنی کَبود میشه ..
یکی مون اونقدر مُرد ، اونقدر همه جا مُرد که فقط تو عکس دسته جَمعی مون زنده ست ..
یکی مون اونقدر عاشِقِ تو شُد که یادش رفت نیستی ، که یادش رَفت مُرده ، که یادش رَفت ما یه روزی چَندتا دوست بودیم ..
#علیرضا_قاسمیان_خمسه
#رفقا 💙
@saazdahanii