#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
.
#قسمت #1
.
چشمامو که باز کردم دیدم وسط هال خوابم برده و یه چادر نصفه نیمه روم کشیده شده. سرم کمی گیج میرفت و حال درستی نداشتم!
انگار یه چیزی زیر دستم گیر کرده بود. دستمو که بلند کردم دیدم گیرسرم زیر بازوم رو زمین بوده و جاش رو پوستم مونده!
به زور از جام بلند شدم کسی خونه نبود فقط صدای توله سگی که مهرداد از کوچه پیدا کرده بود و آورده بود میومد!
چادر رو از زمین بلند کردم و چند، تا بهش زدم و گذاشتمش روی عسلی کنار تلویزیون پشت دار قدیمیمون!
دمپایی های جلو بسته رو پوشیدم و کشان کشان خودمو به دستشویی توی حیاط رسوندم!
شیر آبو که باز کردم چند ثانیه سروصدای عجیبی داد و بعد از کلی هوا بیرون دادن چند قطره آب ازش بیرون اومد و قطع شد! به گمونم دوباره صاحب خونه بخاطر عقب افتادن اجاره خونه فلکه ی اصلی آب رو بسته بود! یه نگاه به خودم توی آینه ی کثیف دستشویی انداختم... موهام بهم ریخته بود و مقداری ازشون توی صورتم ریخته بود زیر چشمام پف کرده بود و صورتم سفیدِ سفید شده بود!
همین طور که درحال برانداز کردن خودم بودم متوجه چیز سیاه رنگی پشت سرم رو دیوار شدم! یه سوسک بالدار روی کاشی های صورتی رنگ دستشویی برق میزد! چندثانیه شوکه شدم و بعد جیغ خفیفی کشیدم و از دستشویی پریدم بیرون! حتی یادم رفت دبه ی آب کنار روشویی رو بردارم که حداقل صورتمو بشورم!
وسط حیاطمون بین دوتا خونه، یعنی خونه ای که من و مهرداد توش زندگی میکردیم و خونه ای که اقای احمدی یعنی صاحب خونمون زندگی می کرد یه حوض قدیمی بود که یه مجسمه ی نیمه شکسته ی فرشته وسطش بود.
لب حوض نشستم و کمی از آب حوض به صورتم زدم. توی اون هوا وسط زمستون سوزش آب سرد رو روی پوست صورتم حس کردم!
از لبه ی حوض بلند شدم که برم داخل، دیدم توله سگ متوجه اومدنم شده و سریع به سمتم اومد... دلم براش میسوخت! هرچی حرکت بلد بود انجام داد تا بلکه فرجی بشه و بهش غذا بدم!
با بی حوصلگی با پا پسش زدم و وارد اتاق شدم...بوی اسفند سوخته تمام اتاق رو برداشته بود. گیر سرمو از رو زمین بلند کردم و موهامو از پشت بستم. صدای توله سگ رو میشد از تو اتاق هم شنید... وارد آشپزخونه شدم و شیرپاکتی رو از تو یخچال بیرون آوردم، یه نگاه به تاریخش انداختم، سه روز پیش انقضاش تموم شده بود!
با ناراحتی نفسمو بیرون دادم هیچی بجز شیر و چند شیشه ترشی تو یخچال نبود!
از تو کابینت کنار یخچال کاسه ی ملامینی رو درآوردم و تمام. شیر رو داخلش ریختم و جلوی سگ تو حیاط گذاشتم!
انگار واقعا حالم خوب نبود. خودمم نمیدونم چم شده بود فقط میدونم حالم خوب نبود...
@sade_nevesht
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
.
#قسمت #1
.
چشمامو که باز کردم دیدم وسط هال خوابم برده و یه چادر نصفه نیمه روم کشیده شده. سرم کمی گیج میرفت و حال درستی نداشتم!
انگار یه چیزی زیر دستم گیر کرده بود. دستمو که بلند کردم دیدم گیرسرم زیر بازوم رو زمین بوده و جاش رو پوستم مونده!
به زور از جام بلند شدم کسی خونه نبود فقط صدای توله سگی که مهرداد از کوچه پیدا کرده بود و آورده بود میومد!
چادر رو از زمین بلند کردم و چند، تا بهش زدم و گذاشتمش روی عسلی کنار تلویزیون پشت دار قدیمیمون!
دمپایی های جلو بسته رو پوشیدم و کشان کشان خودمو به دستشویی توی حیاط رسوندم!
شیر آبو که باز کردم چند ثانیه سروصدای عجیبی داد و بعد از کلی هوا بیرون دادن چند قطره آب ازش بیرون اومد و قطع شد! به گمونم دوباره صاحب خونه بخاطر عقب افتادن اجاره خونه فلکه ی اصلی آب رو بسته بود! یه نگاه به خودم توی آینه ی کثیف دستشویی انداختم... موهام بهم ریخته بود و مقداری ازشون توی صورتم ریخته بود زیر چشمام پف کرده بود و صورتم سفیدِ سفید شده بود!
همین طور که درحال برانداز کردن خودم بودم متوجه چیز سیاه رنگی پشت سرم رو دیوار شدم! یه سوسک بالدار روی کاشی های صورتی رنگ دستشویی برق میزد! چندثانیه شوکه شدم و بعد جیغ خفیفی کشیدم و از دستشویی پریدم بیرون! حتی یادم رفت دبه ی آب کنار روشویی رو بردارم که حداقل صورتمو بشورم!
وسط حیاطمون بین دوتا خونه، یعنی خونه ای که من و مهرداد توش زندگی میکردیم و خونه ای که اقای احمدی یعنی صاحب خونمون زندگی می کرد یه حوض قدیمی بود که یه مجسمه ی نیمه شکسته ی فرشته وسطش بود.
لب حوض نشستم و کمی از آب حوض به صورتم زدم. توی اون هوا وسط زمستون سوزش آب سرد رو روی پوست صورتم حس کردم!
از لبه ی حوض بلند شدم که برم داخل، دیدم توله سگ متوجه اومدنم شده و سریع به سمتم اومد... دلم براش میسوخت! هرچی حرکت بلد بود انجام داد تا بلکه فرجی بشه و بهش غذا بدم!
با بی حوصلگی با پا پسش زدم و وارد اتاق شدم...بوی اسفند سوخته تمام اتاق رو برداشته بود. گیر سرمو از رو زمین بلند کردم و موهامو از پشت بستم. صدای توله سگ رو میشد از تو اتاق هم شنید... وارد آشپزخونه شدم و شیرپاکتی رو از تو یخچال بیرون آوردم، یه نگاه به تاریخش انداختم، سه روز پیش انقضاش تموم شده بود!
با ناراحتی نفسمو بیرون دادم هیچی بجز شیر و چند شیشه ترشی تو یخچال نبود!
از تو کابینت کنار یخچال کاسه ی ملامینی رو درآوردم و تمام. شیر رو داخلش ریختم و جلوی سگ تو حیاط گذاشتم!
انگار واقعا حالم خوب نبود. خودمم نمیدونم چم شده بود فقط میدونم حالم خوب نبود...
@sade_nevesht