#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
#قسمت #3
توی راه بیمارستان همش به این فکر میکردم که اگه بلایی سر مهرداد اومده باشه چیکار باید بکنم... اصلا چجوری میتونم توی اون خونه زندگی کنم... من و مهرداد از بچگی باهم بزرگ شدیم جفتمونم بچه ی سرراهی بودیم... توی همه ی این سالها حتی یه بارم نذاشته خم به ابروم بیاد! مهرداد مهربون تر از اون چیزیه که هرکسی فکرشو میکنه...
شیشه ی تاکسی رو پایین کشیدم تا باد سرد به صورتم بخوره و داغیِ استرس و هیجانی که داشتم رو کمی خنک بکنه!
سرعت تاکسی که بیشتر میشد باد به مقنعه ام میخورد و باعث میشد تکون بخوره و. باهر تکونش سیلی نرمی به صورتم میزد...
دست خودم نبود، بدجوری خاطراتِ این همه سال زندگی جلوی چشمام رژه میرفت! اولین خاطره ای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه زمانی بود که درست 5 سالم بود! با مهرداد سر چهارراه وایساده بودیم و هرکدوم چندشاخه گل رز دستمون بود! آقا سیا یعنی همون مردی که از بچگی مارو بزرگ کرده بود و یه جوری حق پدری گردنمون داشت مارو مجبور به دستفروشی کرده بود... یادمه اون روز که سر چهارراه منتظر بودیم که چراغ قرمز بشه بلکه بتونیم گلامون رو بفروشیم یه موتوری با سرعت از کنارم رد شدو تمام گلارو از دستم گرفت و رفت...
من فقط هاج و واج وایساده بودم و به مهرداد زل زده بودم! اون لحظه نه میتونستم گریه کنم نه حتی جیغ بزنم... اصلا یه بچه ی 5 ساله تو اون موقعیت چه واکنشی باید نشون بده؟! یادمه مهرداد لبخندی بهم زد و گفت : آجی جون یه وقت غصه نخوریا! نگران اقا سیا هم نباش، گلای خودمو که فروختم پولشو بهت میدم تو بده به آقا سیا! منم میگم گلای خودم از دستم افتاده تو جوبای ولی عصرو همش گِلی شده و نتونستم بفروشمشون...!
بعدش نزدیکم شد و صورتمو که کم کم قطره های اشک خیسش کرده بودن رو بوسید و گفت: داداش مهردادت همیشه پشتته محیا!
بیچاره مهرداد! چقدر از دست آقا سیا کتک خورد اون روز... اما حتی موقع کتک خوردنم لبخند میزد که نکنه من ناراحت بشم!!
***
تاکسی نزدیک ورودی بیمارستان ایستاد! بعد از چند لحظه تازه به خودم اومدم. سریع از ماشین پیاده شدم و مقنعم رو مرتب کردم و با دستمال اشکامو که تقریبا روی گونه هام خشک شده بودن رو پاک کردم!
کیفمو رو شونه هام انداختم و تا خود اطلاعات بیمارستان دویدم... وقتی گفتم مهرداد صادقی کدوم اتاق بستریه پرستار به اتاق انتهای سالن اشاره کرد و گفت: فقط خواهش میکنم خانوم نظم بیمارستان رو بهم نریزید...
با تعجب نگاش کردم و وقتی فهمید انگار از ماجرا بی خبرم گفت: گویا یادتون رفته! دیشب کل بخش رو عاصی کردین از بس جیغ زدین! ماهم مجبور شدیم بهتون مسکن تزریق کنیم تا بلکه آروم بشین...! این آقا... آقای مهرداد صادقی حالشون خوبه اما هرچی به شما میگفتیم که آروم باشید تو گوشتون فرو نمی رفت...
من فقط به خودکار دست پرستار زل زده بودم که وسط صحبت هاش باهاش بازی میکرد و روی میز میکوبیدش!
پرستار : خانوم؟ خانوم؟ گوش میکنید به حرفای من؟!
عرض کردم اگر میخواید مثل دیشب داد و هوار راه بندازین که من به حراست بیمارستان اطلاع بدم!
تازه حواسم جمع شد! به چشماش نگاه کردم و پرسیدم : حالش خوبه؟ توروخدا راستشو بگین حالش خوبه؟ اون... اون چاقو خورد... خورده بود دیشب...
دختر نفسش رو بیرون داد و گفت: بله همون اول عرض کردم حالشون رو به بهبودیه... دیشب شب سختی رو پشت سر گذاشتن اما الان حالشون خوبه! میتونید خودتون ببینید!
با استرس سمت اتاقش قدم برمیداشتم...از پشت شیشه ی مربعی کوچیک اتاق سرش معلوم بود. همین که چشماشو دیدم خیالم راحت شد!
رفتم پیش تختش و سرش رو بوسیدم، مهرداد! مهرداد! داداشی خوبی؟! مهرداد دیشب چیشد که اینجوری شد....
دستامو تو دستش گرفت و اروم گفت: محیا خوبم! فقط یکم جای زخمام درد میکنه اونم دکتر گفته یه هفته استراحت کنم خوبه خوب میشه! نگران نباش آجی...!
فقط،فقط تورو حضرت عباس دیگه پاتو تو اون خونه نذاری، اگه منو دوست داری دیگه تو اون خونه نرو! همین الانم پاشو برو وسایل و هرچی خرت و پرت داریم جمع کن، به مسعود گفتم زیرزمین خونشونو خالی کنه یه چند وقت میریم اونجا تا بتونم یه جایی رو دست و پا کنم... برو آجی جون برو مهرداد فدات شه!
با نگرانی به شکمش که چندلایه باند خونی روش بود نگاه کردم و گفتم : آخه... آخه مهرداد!
مهرداد سرش رو سمت پنجره ی اتاق برگردوند... آخه نداریم محیا! اون مرد، آدم درستی نیست! دیگه صلاح نیست تو اون خونه بمونیم. حرف داداشتو گوش کن!
@sade_nevesht