#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
.
#قسمت #2
.
با بی حوصلگی خودمو روی کاناپه انداختم
پام ناخودآگاه به زیرسیگاری کنار پایه ی کاناپه خورد و خاکسترای سیگار ریخت روی فرش!
برخلاف همیشه که کلی حرص میخوردم اصلا توجهی نکردم و از روی میز پاکت سیگار رو برداشتم و یه نخ روشن کردم... به حلقه های دود سیگار توی تاریک و روشن اتاق زل زدم... تازه داشت یادم میومد دیشب چه اتفاقایی افتاده!
دیشب مهرداد کمی زودتر از سرکار برگشته بود و مثل هرشب صاحب خونه جلوشو گرفته بود و کلی سرش داد و بیداد کردهبود که اجاره خونه عقب افتاده... مهرداد هم با عصبانیت وارد اتاق شده بود!
کمی بعد اقای احمدی بدون در زدن وارد اتاق شد و...
خاکستر سیگار رو روی فرش ریختم و پک عمیقی بهش زدم... قطره های گرم اشک رو رو صورت سردم حس میکردم که آروم پایین میریختن!
صورت خشمگین و ناراحت مهرداد که جلوی چشمام میومد دوست داشتم از ناراحتی خودمو خفه کنم!
اقای احمدی زل زد تو چشمای مهرداد و گفت: اجاره خونه نمیدی باشه! به جاش... بعد سرش رو به سمت من برگردوند و ادامه داد... به جاش اینو دوشب برمی دارم!
بعد از اون دیگه نفهمیدم چیشد فقط میدونم مهرداد به سمتش حمله برد و چاقوی ضامن دار احمدی تو نور مهتابی برق زد...
وای خدای من!
مهرداد... داداشی الان کجاست... 115؟ اره زنگ زدم 115 اومد... بردنش بیمارستان.... باید برم بیمارستان... باید برم بیمارستان...!
سیگار به آخر رسید و داغیش پوست انگشتمو سوزوند!
سرازپا نمیشناختم فقط تند تند لباسامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم!
@sade_nevesht
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
.
#قسمت #2
.
با بی حوصلگی خودمو روی کاناپه انداختم
پام ناخودآگاه به زیرسیگاری کنار پایه ی کاناپه خورد و خاکسترای سیگار ریخت روی فرش!
برخلاف همیشه که کلی حرص میخوردم اصلا توجهی نکردم و از روی میز پاکت سیگار رو برداشتم و یه نخ روشن کردم... به حلقه های دود سیگار توی تاریک و روشن اتاق زل زدم... تازه داشت یادم میومد دیشب چه اتفاقایی افتاده!
دیشب مهرداد کمی زودتر از سرکار برگشته بود و مثل هرشب صاحب خونه جلوشو گرفته بود و کلی سرش داد و بیداد کردهبود که اجاره خونه عقب افتاده... مهرداد هم با عصبانیت وارد اتاق شده بود!
کمی بعد اقای احمدی بدون در زدن وارد اتاق شد و...
خاکستر سیگار رو روی فرش ریختم و پک عمیقی بهش زدم... قطره های گرم اشک رو رو صورت سردم حس میکردم که آروم پایین میریختن!
صورت خشمگین و ناراحت مهرداد که جلوی چشمام میومد دوست داشتم از ناراحتی خودمو خفه کنم!
اقای احمدی زل زد تو چشمای مهرداد و گفت: اجاره خونه نمیدی باشه! به جاش... بعد سرش رو به سمت من برگردوند و ادامه داد... به جاش اینو دوشب برمی دارم!
بعد از اون دیگه نفهمیدم چیشد فقط میدونم مهرداد به سمتش حمله برد و چاقوی ضامن دار احمدی تو نور مهتابی برق زد...
وای خدای من!
مهرداد... داداشی الان کجاست... 115؟ اره زنگ زدم 115 اومد... بردنش بیمارستان.... باید برم بیمارستان... باید برم بیمارستان...!
سیگار به آخر رسید و داغیش پوست انگشتمو سوزوند!
سرازپا نمیشناختم فقط تند تند لباسامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم!
@sade_nevesht