Saint Peterson's daily sins


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


Here is a Broken Bloody Grandpa's old castle...
https://t.me/BiChatBot?start=sc-579715-celDxmB

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


This was
Sweet...


You need some time to heal. It is hard to trust people these days but I'm sure you'll find the one. You really want someone to be your bestfriend and partner at the same time anhe/she /they/it will come soon. Just bc you're heart is broken now, it doeasn't mean that it'll stay like that. Things will change and you'll be happier.

https://t.me/saints_palace




Репост из: جوجه اردک زشت
این پیامو فور کنید دیلیتون و آهنگ قفلیتون رو بفرستید تا من بگم نیاز دارین چه چیزی بشنوید.


So close your eyes
It's only a dream
When you wake up
Rinse off all this pain
And your makeup
Stare into the mirror
Apples are always something to fear...




چندین ریشتر زلزله از مکس ریشتر به دلتون راه بدید تا بلرزید


آدرست رو توی ناشناس برام بفرست✓


Репост из: @BiChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
واسم مک دونالد بخر






جانم؟


Репост из: @BiChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
عمویی


به صلیبی که روی تنش کشیده شده زل میزنم. پیراهنش را در آورده ام. سینه های چروکیده اش غرق در خون شده اند و تمامی بدنش سفت شده است. صلیب چوبی کوچکی را از جیبم در میاورم. تقریبا هر کسی در شهر یکی از اینها در خانه اش دارد. قلب پاره شده اش را از سینه بیرون میکشم و به جایش صلیب را وارد میکنم. حسی به من میگوید که جسدش را بیشتر پاره کنم ولی وقت آن را ندارم. کشتار حدود یک و نیم ساعت طول کشیده و مدت کمی تا سپیده دم باقیست. آرام از درب جلوی خانه بیرون میزنم و به سمت خانه خود میروم....
لباس هایم را در میاورم؛ قرار نیست دورشان بیندازم. با اینکه غرق در خون شده اند ولی دوستشان دارم. قلب هلا را که تقریبا نصف شده در همان ظرف شرابی میگذارم که قلب پسرش در آن است.
سپس با آرامشی عجیب به خواب فرو میروم...


#Part 4
#Unsainted
به تصویر خودم در آینه خیره میشوم و لبخند میزنم. شنل سیاهی را برمیدارم و بر تن میکنم. درست مانند عبایی است که صبح ها بر تن میکنم ولی مشکی است. صورتم را تکه ای پارچه میپوشانم و چاقوی تیزی را زیر لباسم مخفی میکنم. به صلیبی که بر گردن دارم دست میکشم و لبخند میزنم. کلاه شنل را روی سرم میندازم و از خانه خارج میشوم. ساعت 2 شب است. شهر در خاموشی مطلق فرا رفته است و تنها صدای خیابان ها صدای کوبیده شدن کفش هایم بر روی سنگفرش خشک خیابان است. پس از حدود 10 دقیقه رفتن بالاخره به خانه شان میرسم. پنجره یکی از اتاق های بالایی باز است. حسی به من میگوید که به راحتی میتوانم از پس این دیوار بر بیایم پس به این حس اعتماد میکنم. دستم را به لای شیار های بین آجر های خشک دیوار میکنم و آرام خودم را بالا میکشم. به محض اینکه به قتل فکر میکنم بالا رفتن از دیوار برایم راحت تر میشود و در کسری از ثانیه خود را داخل اتاق ریموند میبینم. خوشبختانه کسی آنجا نیست. آرام به سمت راه پله میروم و به راهرویی کوتاه میرسم. اتاق برادر ریموند در سمت دیگر راهرو قرار دارد. آهسته به سمت آن قدم برمیدارم. باید بیصدا کار کنم. اگر مادر ریموند ماجرا را فهمیده باشد یعنی تمام خانواده هم در جریانند و این بدین معنی است ممکن است به زودی لو بروم. نباید بگذارم چنین اتفاقی بیفتد. درب اتاق را باز میکنم و داخل میشوم. آندرال 13 سال بیشتر سن ندارد. چه عدد زیبایی. لبخندی شیرین بر روی لبانم شکل میگیرد و به سمت پیکر نحیف کودک میپرم. چاقو را بلافاصله در گلوی آندرال فرو میکنم و پسرک از خواب مبپرد. با خس خس تلاش میکند ولی من در جواب چاقو را میچرخانم. چشمانش در حدقه میچرخند و دهانش پر از خون میشوند. دستانش لحاف روی تخت را چنگ میزنند و پاهایش را دیوانه وار تکان میدهد. از دیدن زجرش به طرز عجیبی لذت میبرم ولی وقت ندارم. چاقو را کامل فشار میدهم و بریدن گوشت و استخوان را حس میکنم. چاقو به تشک رسیده و آن را هم پاره میکند. آندرال از حرکت می ایستد. دهانش باز مانده است و چشمانش همانطور ناباورانه به سمت سقف دوخته شده اند. چاقو را بیرون میکشم. دوست دارم بمانم و کمی با جسدش کار کنم ولی میترسم که دیر شود. تالام فرد نسبتا ثروتمندی است. کمتر کسی است که بتواند خانه ای دو طبقه و به این زیبایی داشته باشد. از پله ها با آرامش پایین میروم. روی یکی از دیوار ها یک سپر میخ شده است و شمعدانی قدیمی نیز روی میز قرار گرفته است. یک اتاق در سمت راست قرار دارد که بدون شک اتاق خواب تالام و زنش است. کنار آن آشپزخانه ای است که روی اجاق سفالی اش همچنان دیگ سنگی کوچکی از غدا قرار دارد. به طرف اتاق میروم و با خود با آرامشی خاص تکرار میکنم:
مسیح در خون غسل داده میشود...
درب اتاق را باز میکنم. تالام و هلا روی تخت خفته اند و از اتفاقی که قرار است برایشان بیفتد هیچ اطلاعی ندارند. بالای سر تالام میروم. پیرمرد را دوست دارم. با وجود یهودی بودن کمک زیادی به کلیسا کرده است ولی ذره ای احساس تاسف نمیکنم. لایق مرگی ساده است پس فورا چاقو را در پیشانی اش فرو میکنم و دستم را روی دهانش میگذارم. چشمان پیرمرد باز نمیشوند. هیچ حرکتی نمیکند. به سادگی و در لحظه تمام کرده است. خوشحالم که آسوده مرد. چاقو را به آرامی در میاورم. خون از روی آن میچکد. بالای سر هلا میروم و رشد نفرتی عجیب را درونم حس میکنم. دستم را روی دهانش میگذارم و همین باعث میشود تا از خواب بپرد. با دستم او را سفت به تخت فشار میدهم. پایه های چوبی تخت صدای ریزی میدهند ولی مقاومت میکنند.هلا با ترس به صورتم خیره میشود. وقتی چاقو را در دستانم میبیند حدس میزند برای چه اینجایم. دستم را بالا میاورم و پارچه ای که با آن صورتم را پوشانده ام پایین میکشم. جیغی خفه میکشد. تلاش میکند بایستد ولی من چاقو را فورا وارد شکمش میکنم. مینالد. میخواهم صدای فریاد هایش را بشنوم. میخواهم درد کشیدن را درون چشمانش احساس کنم و همانگونه که عزرائیل روح را در خود میکشد ترس را از وجودش بیرون بکشم. دستم را برمیدارم. هلا ناله میکند و نفرین میکند. در پاسخ فقط یک جمله میگویم:
مسیح با خون غسل داده خواهد شد
سپس چاقو را درون شکمش به سمت بالا و قفسه سینه اش میکشم و هلا فریادی از درد میکشد. شکل گرفتن لذتی عجیب را درون خود حس میکنم. دستان هلا بالا میایند تا گلویم را بگیرد ولی من چاقو را بالا تر میکشم. پاره شدن قلبش را احساس میکنم. هلا فریاد دیگری میکشد و سپس دستانش شل میشوند. کار من هنوز تمام نشده. چاقو را کمی بیشتر بالا میکشم سپس درست به جایی که قلبش باید قرار داشته باشند پایین میکشم. کمی به سمت چپ و کمی به سمت راست. ...




#Part 3
#Unsainted
دستانم خونی شده اند. عرق بر روی پیشانی ام نشسته و بلند نفس میکشم. در روبرویم لاشه ای تکه تکه شده از مردی قرار دارد که دیروز میخواست مرا بکشد ولی اینک خود در اعماق لیمبو گرفتار شده است. خودم هم دلیل لذتی که از این کار میبرم را نمیدانم. گویی قداستم را به کلی از یاد برده ام و پاک فراموش کرده ام که نماینده خدا بر روی زمینم. شاید هم اینطور نیست. شاید من قاصد تاریکی برای مردمم و تا به امروز از آن ناآگاه بودم. ریموند مثلح شده روبروی من به خون نشسته است. دستها و پاهایش را بریده ام و آنها را تکه تکه کرده ام. قلبش را از سینه اش در آورده ام. دلیلش را نمیدانم ولی علاقه عجیبی به قلبش دارم. سینه اش شکافته و میتوانم ریه های خون آلودش را ببینم. سرش را همان ابتدای کار بریدم زیرا چشمان وحشت زده اش مانع تمرکزم میشد. آرام و با حوصله جسد را داخل پارچه ای میگذارم. سپس چندین لایه پارچه را دور جسد میپیچم و جسد را به حیات خانه میکشانم. در گوشه ای از باغچه حیات درخت چنار تنومندی قرار دارد که از کهنسال ترین درختان این منطقه است. بیل را برمیدارم و شروع به کندن میکنم. وقتی که حدود 2 متر کندم جسد را داخل گودال هل میدهم و دوباره آن را پر میکنم. سپس به خانه برمیگردم.قلب ریموند را درون ظرفی شیشه ای گذاشته ام و آن را با شراب پر کرده ام. دلیل وحشیگری عجیبی که ناگهان وجودم را گرفته نمیدانم. لبخندی دلنشین صورتم را فرا میگیرد و ارضای حس عجیبی را در بند بند وجودم احساس میکنم. هرگز از هیچ کاری به این اندازه لذت نبرده ام . صلیبی که به گردن دارم را در می آورم و به آن خیره میشوم. چه کسی فکرش را میکرد که قدیسی چون مسیح مرتکب قتل شود؟
همه شهر به دنبال ریموند اند. میترسم. اگر پدر و مادرش در جریان این باشند که او برای قتل من آمده بود چه؟ بیم آن دارم که مبادا این موضوع را بین مردم فاش کنند ولی بعد پی میبرم اگر اینطور بود فردای همانروز که مرا زنده یافتند به موضوع پی میبردند. وارد کلیسا میشوم. هیچکسی داخل آن نیست. به سمت محراب میروم و روبروی صلیب بزرگی که ستون آصلی کلیسا نیز هست زانو میزنم. سالها پیش را به یاد میاورم. هنگامی که کودکی دوازده ساله بیش نبودم مادربزرگم را از دست دادم. خاندان من همیشه یک کشیش در هر نسل داشت. عموی من کشیش بود و عموی او نیز کشیش بود. ولی من آخرین فرزند خانواده بودم. پدرم آسیابان بود و زمانی که مادرم مرا آبستن بود از دنیا رفت. بنابراین هیچ برادر یا خواهر دیگری نداشتم. مادربزرگم در آخرین لحظات عمرش به من گفت که من قدیس تاریکی خواهم بود. فرزندی که بهانه نور ظلمت را به ارمغان می آورد و مسیح را در خون غسل میدهد. اکنون معنای حرفش را میفهمم. ولی هیچ پشیمانی از تصمیمی که آنشب گرفته ام ندارم. صدای ناله ای ضعیف مرا از رویای خود بیرون میاورد. برمیگردم و سگی سیاه و زخمی را میبینم که درست وسط کلیسا نشسته است. ورود حیوانات به کلیسا ممنوع است ولی چیزی در مورد این سگ متفاوت به نظر میرسد. به آرامی قدمی را به سمت جلو برمیدارم . سگ برمیخیزد. زوزه ای خوفناک میکشد و به سمتم حمله میکند. در جای خود میخکوب شده ام. کنترل بدنم را به کلی از دست داده ام . ناگهان خود را در حالی میبینم که سگ را در آغوش گرفته ام. میلرزم و فریاد میکشم.

با صدای فریاد خودم از خواب میپرم. صبح شده است. نور خورشید از لا به لای پنجره بر روی صورتم تابیده و پتویم روی زمین افتاده است. تنم خیس عرق است. نفسی عمیق میکشم و می ایستم. عبای خود را بر تن میکنم و صلیب خود را از گردنم آویزان میکنم. وقتی از خانه در می آیم درخت چنار را از نظر میگذرانم. لبخند میزنم و به سمت کلیسا به راه میوفتم. شهر در سکوت رفته است و همه در برابرم تعظیم میکنند. وقتی وارد کلیسا میشوم دوباره خانواده ریموند را میبینم که زاری میکنند. پدر پیرش به سمتم برمیگردد ناله میکند و میگوید که از ناپدید شدن ریموند میترسد. مادرش روی یکی از صندلی ها نشسته و آرام اشک میریزد. به محراب میروم و چندین فراز از مکاشفات را برایشان میخوانم. وقتی که آرام میگیرند به آنها میگویم که خداوند در پس هر سختی و امتحانی رستگاری را هدیه میدهد و خودم از حرفی که زده ام خنده ام میگیرد ولی آن را پنهان میکنم. وقتی که همه کلیسا را ترک میکنند مادرش به سمتم می آید. با نفرتی خاص به من خیره شده است. قدمی به عقب میروم و عرق بر پشتم مینشیند. مادرش با نفرت ولی آرام میگوید:
چه بلایی سر پسرم آوردی پیترسان؟ من اون رو برای کشتن تو فرستادم. چه بلایی سرش آوردی؟
ترس وجودم را فرا میگیرد ولی آرامش خود را حفظ میکنم. آهسته پاسخش را میدهم:
خداوند از بندگان شایسته اش مراقبت میکند خانم.
مادرش با خشم برمیگردد و کلیسا را ترک میکند و مرا با انبوهی از احساسات تنها میگذارد. دوباره چیرگی آن حس شوم را بر خود میابم و شکل گرفتن لبخندی بر روی صورتم را حس میکنم...


هرچی در مورد این آهنگ بگم کم گفتم... این موسیقی مربوط به وال ۵۲ هرتزی میشه. والی که تنها ترین وال دنیاست به دلیل اینکه نت و هجایی که داره از آستانه شنوایی وال ها بالاتره. والی که به دلیل تفاوتی که داره محکوم به تنهاییه. چقدر آشناست این داستان برای ما آدما. هرکسی که در این جامعه لعنتی با عقاید و افکار متفاوت باشه محکوم به تنهاییه. پیشنهاد میدم که هندزفری بزنید و حتما به این آهنگ گوش بدید.




ریدم😃😂😂😂

Показано 20 последних публикаций.

16

подписчиков
Статистика канала