#Part 3
#Unsainted
دستانم خونی شده اند. عرق بر روی پیشانی ام نشسته و بلند نفس میکشم. در روبرویم لاشه ای تکه تکه شده از مردی قرار دارد که دیروز میخواست مرا بکشد ولی اینک خود در اعماق لیمبو گرفتار شده است. خودم هم دلیل لذتی که از این کار میبرم را نمیدانم. گویی قداستم را به کلی از یاد برده ام و پاک فراموش کرده ام که نماینده خدا بر روی زمینم. شاید هم اینطور نیست. شاید من قاصد تاریکی برای مردمم و تا به امروز از آن ناآگاه بودم. ریموند مثلح شده روبروی من به خون نشسته است. دستها و پاهایش را بریده ام و آنها را تکه تکه کرده ام. قلبش را از سینه اش در آورده ام. دلیلش را نمیدانم ولی علاقه عجیبی به قلبش دارم. سینه اش شکافته و میتوانم ریه های خون آلودش را ببینم. سرش را همان ابتدای کار بریدم زیرا چشمان وحشت زده اش مانع تمرکزم میشد. آرام و با حوصله جسد را داخل پارچه ای میگذارم. سپس چندین لایه پارچه را دور جسد میپیچم و جسد را به حیات خانه میکشانم. در گوشه ای از باغچه حیات درخت چنار تنومندی قرار دارد که از کهنسال ترین درختان این منطقه است. بیل را برمیدارم و شروع به کندن میکنم. وقتی که حدود 2 متر کندم جسد را داخل گودال هل میدهم و دوباره آن را پر میکنم. سپس به خانه برمیگردم.قلب ریموند را درون ظرفی شیشه ای گذاشته ام و آن را با شراب پر کرده ام. دلیل وحشیگری عجیبی که ناگهان وجودم را گرفته نمیدانم. لبخندی دلنشین صورتم را فرا میگیرد و ارضای حس عجیبی را در بند بند وجودم احساس میکنم. هرگز از هیچ کاری به این اندازه لذت نبرده ام . صلیبی که به گردن دارم را در می آورم و به آن خیره میشوم. چه کسی فکرش را میکرد که قدیسی چون مسیح مرتکب قتل شود؟
همه شهر به دنبال ریموند اند. میترسم. اگر پدر و مادرش در جریان این باشند که او برای قتل من آمده بود چه؟ بیم آن دارم که مبادا این موضوع را بین مردم فاش کنند ولی بعد پی میبرم اگر اینطور بود فردای همانروز که مرا زنده یافتند به موضوع پی میبردند. وارد کلیسا میشوم. هیچکسی داخل آن نیست. به سمت محراب میروم و روبروی صلیب بزرگی که ستون آصلی کلیسا نیز هست زانو میزنم. سالها پیش را به یاد میاورم. هنگامی که کودکی دوازده ساله بیش نبودم مادربزرگم را از دست دادم. خاندان من همیشه یک کشیش در هر نسل داشت. عموی من کشیش بود و عموی او نیز کشیش بود. ولی من آخرین فرزند خانواده بودم. پدرم آسیابان بود و زمانی که مادرم مرا آبستن بود از دنیا رفت. بنابراین هیچ برادر یا خواهر دیگری نداشتم. مادربزرگم در آخرین لحظات عمرش به من گفت که من قدیس تاریکی خواهم بود. فرزندی که بهانه نور ظلمت را به ارمغان می آورد و مسیح را در خون غسل میدهد. اکنون معنای حرفش را میفهمم. ولی هیچ پشیمانی از تصمیمی که آنشب گرفته ام ندارم. صدای ناله ای ضعیف مرا از رویای خود بیرون میاورد. برمیگردم و سگی سیاه و زخمی را میبینم که درست وسط کلیسا نشسته است. ورود حیوانات به کلیسا ممنوع است ولی چیزی در مورد این سگ متفاوت به نظر میرسد. به آرامی قدمی را به سمت جلو برمیدارم . سگ برمیخیزد. زوزه ای خوفناک میکشد و به سمتم حمله میکند. در جای خود میخکوب شده ام. کنترل بدنم را به کلی از دست داده ام . ناگهان خود را در حالی میبینم که سگ را در آغوش گرفته ام. میلرزم و فریاد میکشم.
با صدای فریاد خودم از خواب میپرم. صبح شده است. نور خورشید از لا به لای پنجره بر روی صورتم تابیده و پتویم روی زمین افتاده است. تنم خیس عرق است. نفسی عمیق میکشم و می ایستم. عبای خود را بر تن میکنم و صلیب خود را از گردنم آویزان میکنم. وقتی از خانه در می آیم درخت چنار را از نظر میگذرانم. لبخند میزنم و به سمت کلیسا به راه میوفتم. شهر در سکوت رفته است و همه در برابرم تعظیم میکنند. وقتی وارد کلیسا میشوم دوباره خانواده ریموند را میبینم که زاری میکنند. پدر پیرش به سمتم برمیگردد ناله میکند و میگوید که از ناپدید شدن ریموند میترسد. مادرش روی یکی از صندلی ها نشسته و آرام اشک میریزد. به محراب میروم و چندین فراز از مکاشفات را برایشان میخوانم. وقتی که آرام میگیرند به آنها میگویم که خداوند در پس هر سختی و امتحانی رستگاری را هدیه میدهد و خودم از حرفی که زده ام خنده ام میگیرد ولی آن را پنهان میکنم. وقتی که همه کلیسا را ترک میکنند مادرش به سمتم می آید. با نفرتی خاص به من خیره شده است. قدمی به عقب میروم و عرق بر پشتم مینشیند. مادرش با نفرت ولی آرام میگوید:
چه بلایی سر پسرم آوردی پیترسان؟ من اون رو برای کشتن تو فرستادم. چه بلایی سرش آوردی؟
ترس وجودم را فرا میگیرد ولی آرامش خود را حفظ میکنم. آهسته پاسخش را میدهم:
خداوند از بندگان شایسته اش مراقبت میکند خانم.
مادرش با خشم برمیگردد و کلیسا را ترک میکند و مرا با انبوهی از احساسات تنها میگذارد. دوباره چیرگی آن حس شوم را بر خود میابم و شکل گرفتن لبخندی بر روی صورتم را حس میکنم...
#Unsainted
دستانم خونی شده اند. عرق بر روی پیشانی ام نشسته و بلند نفس میکشم. در روبرویم لاشه ای تکه تکه شده از مردی قرار دارد که دیروز میخواست مرا بکشد ولی اینک خود در اعماق لیمبو گرفتار شده است. خودم هم دلیل لذتی که از این کار میبرم را نمیدانم. گویی قداستم را به کلی از یاد برده ام و پاک فراموش کرده ام که نماینده خدا بر روی زمینم. شاید هم اینطور نیست. شاید من قاصد تاریکی برای مردمم و تا به امروز از آن ناآگاه بودم. ریموند مثلح شده روبروی من به خون نشسته است. دستها و پاهایش را بریده ام و آنها را تکه تکه کرده ام. قلبش را از سینه اش در آورده ام. دلیلش را نمیدانم ولی علاقه عجیبی به قلبش دارم. سینه اش شکافته و میتوانم ریه های خون آلودش را ببینم. سرش را همان ابتدای کار بریدم زیرا چشمان وحشت زده اش مانع تمرکزم میشد. آرام و با حوصله جسد را داخل پارچه ای میگذارم. سپس چندین لایه پارچه را دور جسد میپیچم و جسد را به حیات خانه میکشانم. در گوشه ای از باغچه حیات درخت چنار تنومندی قرار دارد که از کهنسال ترین درختان این منطقه است. بیل را برمیدارم و شروع به کندن میکنم. وقتی که حدود 2 متر کندم جسد را داخل گودال هل میدهم و دوباره آن را پر میکنم. سپس به خانه برمیگردم.قلب ریموند را درون ظرفی شیشه ای گذاشته ام و آن را با شراب پر کرده ام. دلیل وحشیگری عجیبی که ناگهان وجودم را گرفته نمیدانم. لبخندی دلنشین صورتم را فرا میگیرد و ارضای حس عجیبی را در بند بند وجودم احساس میکنم. هرگز از هیچ کاری به این اندازه لذت نبرده ام . صلیبی که به گردن دارم را در می آورم و به آن خیره میشوم. چه کسی فکرش را میکرد که قدیسی چون مسیح مرتکب قتل شود؟
همه شهر به دنبال ریموند اند. میترسم. اگر پدر و مادرش در جریان این باشند که او برای قتل من آمده بود چه؟ بیم آن دارم که مبادا این موضوع را بین مردم فاش کنند ولی بعد پی میبرم اگر اینطور بود فردای همانروز که مرا زنده یافتند به موضوع پی میبردند. وارد کلیسا میشوم. هیچکسی داخل آن نیست. به سمت محراب میروم و روبروی صلیب بزرگی که ستون آصلی کلیسا نیز هست زانو میزنم. سالها پیش را به یاد میاورم. هنگامی که کودکی دوازده ساله بیش نبودم مادربزرگم را از دست دادم. خاندان من همیشه یک کشیش در هر نسل داشت. عموی من کشیش بود و عموی او نیز کشیش بود. ولی من آخرین فرزند خانواده بودم. پدرم آسیابان بود و زمانی که مادرم مرا آبستن بود از دنیا رفت. بنابراین هیچ برادر یا خواهر دیگری نداشتم. مادربزرگم در آخرین لحظات عمرش به من گفت که من قدیس تاریکی خواهم بود. فرزندی که بهانه نور ظلمت را به ارمغان می آورد و مسیح را در خون غسل میدهد. اکنون معنای حرفش را میفهمم. ولی هیچ پشیمانی از تصمیمی که آنشب گرفته ام ندارم. صدای ناله ای ضعیف مرا از رویای خود بیرون میاورد. برمیگردم و سگی سیاه و زخمی را میبینم که درست وسط کلیسا نشسته است. ورود حیوانات به کلیسا ممنوع است ولی چیزی در مورد این سگ متفاوت به نظر میرسد. به آرامی قدمی را به سمت جلو برمیدارم . سگ برمیخیزد. زوزه ای خوفناک میکشد و به سمتم حمله میکند. در جای خود میخکوب شده ام. کنترل بدنم را به کلی از دست داده ام . ناگهان خود را در حالی میبینم که سگ را در آغوش گرفته ام. میلرزم و فریاد میکشم.
با صدای فریاد خودم از خواب میپرم. صبح شده است. نور خورشید از لا به لای پنجره بر روی صورتم تابیده و پتویم روی زمین افتاده است. تنم خیس عرق است. نفسی عمیق میکشم و می ایستم. عبای خود را بر تن میکنم و صلیب خود را از گردنم آویزان میکنم. وقتی از خانه در می آیم درخت چنار را از نظر میگذرانم. لبخند میزنم و به سمت کلیسا به راه میوفتم. شهر در سکوت رفته است و همه در برابرم تعظیم میکنند. وقتی وارد کلیسا میشوم دوباره خانواده ریموند را میبینم که زاری میکنند. پدر پیرش به سمتم برمیگردد ناله میکند و میگوید که از ناپدید شدن ریموند میترسد. مادرش روی یکی از صندلی ها نشسته و آرام اشک میریزد. به محراب میروم و چندین فراز از مکاشفات را برایشان میخوانم. وقتی که آرام میگیرند به آنها میگویم که خداوند در پس هر سختی و امتحانی رستگاری را هدیه میدهد و خودم از حرفی که زده ام خنده ام میگیرد ولی آن را پنهان میکنم. وقتی که همه کلیسا را ترک میکنند مادرش به سمتم می آید. با نفرتی خاص به من خیره شده است. قدمی به عقب میروم و عرق بر پشتم مینشیند. مادرش با نفرت ولی آرام میگوید:
چه بلایی سر پسرم آوردی پیترسان؟ من اون رو برای کشتن تو فرستادم. چه بلایی سرش آوردی؟
ترس وجودم را فرا میگیرد ولی آرامش خود را حفظ میکنم. آهسته پاسخش را میدهم:
خداوند از بندگان شایسته اش مراقبت میکند خانم.
مادرش با خشم برمیگردد و کلیسا را ترک میکند و مرا با انبوهی از احساسات تنها میگذارد. دوباره چیرگی آن حس شوم را بر خود میابم و شکل گرفتن لبخندی بر روی صورتم را حس میکنم...