سلام به تو حضرت پدر!
سلامی به وسعت تمام روزهای تباهیم...!
سلامی به وسعت همه ی آن چه که ندانسته ام از تو!
احوال تو که به سامان است، از حال خودم چه بگویم برایت؟ از این سیاهی ها؟ از این دنیای خاکی، از این شهر بی روح، از این کلبه ی ویرانه ی دل؟!
سالگرد نبودت فرا می رسد و همه در هیاهو برای تو و من مبهوت تر از قبل!
منی که اندکی است تو را دریافتم....!
و چه تعجب برانگیز است حضورت...!
تو که بودی که این گونه اشوب در دلم به پا کردی؟
هرگاه که یادت از ذهن پر تلاطمم عبور میکند ، نسیمِ ملسِ اشنایی به مشامم می رسد! گویی از غرب بوی معشوق می آید...؟!
آری، نامت ، یادت ، وجودت بوی حسین می دهد. و آه از حسین!
همان که دل و دین و دنیا را از من ربود!
همان که می ستایمش!
افسوس و صد افسوس که دیر به دنیای تباه کوچکم مهمان شدی اما چه زود دنیایم مملو از تو شد!
تو نزدیکی! تو اشنایی! به روحم، به وجودم.
ای حضرت پدر!
در چشمانت غرق میشوم، لطافتش مرا احاطه میکند و جذبه اش مقتدر تر از قبل می کند مرا!
مرا بنگر...! دیر امدم نزدت ولی تو پدری کن و رسوم فرزندی بیاموزم.
دستم را بگیر در این برزخ سرد.
در این دنیای سردِ پر درد.
دعا کن برایم ....!
برای سرباز بودنم. سربازِ رگ گردنت، سید علی! و چه بگویم از مظلومیتش؟!
پدر جانم!
منی خسته و ناتوان، تباه و رنجور، پر شده از هوس های شعله ور به سویت پرواز میکنم.
مرا در اغوشت جایی هست؟
مرا بنگر...!مرا بنگر...!
پدرجان یاری ام کن ، خودت را، مسیرت را، نگاهت را به من بشناس!
برایم اذن بگیر، اذن شهادت..!
برای بودنم
برای پاکی ام
برای ارزو های از دست رفته ام
برای من
برای دخترت
دعا کن!!
حانیه پوردهقانی
سلامی به وسعت تمام روزهای تباهیم...!
سلامی به وسعت همه ی آن چه که ندانسته ام از تو!
احوال تو که به سامان است، از حال خودم چه بگویم برایت؟ از این سیاهی ها؟ از این دنیای خاکی، از این شهر بی روح، از این کلبه ی ویرانه ی دل؟!
سالگرد نبودت فرا می رسد و همه در هیاهو برای تو و من مبهوت تر از قبل!
منی که اندکی است تو را دریافتم....!
و چه تعجب برانگیز است حضورت...!
تو که بودی که این گونه اشوب در دلم به پا کردی؟
هرگاه که یادت از ذهن پر تلاطمم عبور میکند ، نسیمِ ملسِ اشنایی به مشامم می رسد! گویی از غرب بوی معشوق می آید...؟!
آری، نامت ، یادت ، وجودت بوی حسین می دهد. و آه از حسین!
همان که دل و دین و دنیا را از من ربود!
همان که می ستایمش!
افسوس و صد افسوس که دیر به دنیای تباه کوچکم مهمان شدی اما چه زود دنیایم مملو از تو شد!
تو نزدیکی! تو اشنایی! به روحم، به وجودم.
ای حضرت پدر!
در چشمانت غرق میشوم، لطافتش مرا احاطه میکند و جذبه اش مقتدر تر از قبل می کند مرا!
مرا بنگر...! دیر امدم نزدت ولی تو پدری کن و رسوم فرزندی بیاموزم.
دستم را بگیر در این برزخ سرد.
در این دنیای سردِ پر درد.
دعا کن برایم ....!
برای سرباز بودنم. سربازِ رگ گردنت، سید علی! و چه بگویم از مظلومیتش؟!
پدر جانم!
منی خسته و ناتوان، تباه و رنجور، پر شده از هوس های شعله ور به سویت پرواز میکنم.
مرا در اغوشت جایی هست؟
مرا بنگر...!مرا بنگر...!
پدرجان یاری ام کن ، خودت را، مسیرت را، نگاهت را به من بشناس!
برایم اذن بگیر، اذن شهادت..!
برای بودنم
برای پاکی ام
برای ارزو های از دست رفته ام
برای من
برای دخترت
دعا کن!!
حانیه پوردهقانی