نمیدونم وسط این جمعیت چیکار میکردم؛ به دور و برم نگاه کردم همه غمگین بودن. طبل ها به صدا در اومدن. بوی عود، همه جا رو پر کرده بود. دسته ها یکی پس از دیگری میومدن، نوحه میخوندن. فضا، فضای سنگینی بود. سرم بالا گرفتم، به آسمون نگاه کردم، آسمونم دلش مثل من گرفته بود. با صدای پیرزنی که با گریههای سوزناکش تنم لرزوند، نگاه از آسمون گرفتم، نگاه کردم، میون جمعیت، فقط صداش شنیده میشد. نمیدونم چرا دنبالش میگشتم ولی میدونستم تا پیداش نکنم دلم آروم نمی شه. جمعیت کنار میزدم، کنار حاشیه جدول پیرزنی فرتوت نشسته بود و گریه زاری میکرد کنارش نشستم رو بهش گفتم:« مادرجون چرا آنقدر بی تابی می کنی؟ آروم باش.»
سرش از زیر چادر مشکیش بیرون آورد، بهم نگاه کرد گفت:« دخترم چطوری آروم بشم عزیز کردم از دست دادم.»
غم خودم فراموش کردم، تعجب کردم، آخه کسی که عزیزش از دست بده، میاد به مراسم یکی دیگه؟!
با خجالت ازش پرسیدم:« مادر جون منظورتون نفهمیدم ؟»
با ناراحتی گفت:« دخترم، پسرم از دست دادم.»
واقعاً نمیفهمیدم آخه کسی که پسرش از دست داده، میاد به مراسم یکی دیگه؟!
مثل اینکه از حالت چهره ام متوجه شده بود که زیاد متوجه کارش نشدم.
با همون حالت گرفتش به روم لبخند زد و گفت:« دخترم، در بیست و یک سال پیش، جنگ دوتا از پسرامو ازم گرفت و حتی جنازشون برنگردوند ولی نعمتی رو خدا بهم داد که با هیچ چیز عوض نمیکنم خدا شیر مردی بهم داد که جای پسرامو برام پر کرد. الانم پاهام یاری نمی کنه که تو مراسمش باشم.»
شروع کرد به گریه کردن.
تازه فهمیدم منظورش چیه. خدایا این بزرگ مرد چه کار ها که نکرده بود؛ پسر چند تا مادر نشده بود ،پدر چند تا یتیم نشده بود، یاور و یاری رسون چند تا خونه نشده بود.
تازه میفهمم که هنوز از این مرد میدون چیزی نمیدونم رو به حاج خانم کردم گفتم:« مادرجون بزارین کمکتون کنم تا با جمعیت حرکت کنیم.»
با مهربونی رو بهم گفت:« ممنونم عزیزم الان شیر مردم رو میاوردن و من نمیتونستم ببینمش وباهاش خداحافظی کنم.»
اشکم روگونم ریخت، با یه یاعلی به حاج خانم کمک کردم تا بلند شه.
با بلند شدن حاج خانم تابوت رو آوردن. غلغله ای بین جمعیت راه افتاد ولی نمیدونم چه حکمتی بود که من و حاج خانم با هر موج جمعیت، به کنار تابوت نزدیکتر میشدیم واصلا فشاری رو حس نمیکردیم.
به کنار تابوت رسیدیم، حاج خانم دست میکشید به تابوت و داشت با پسرش وداع میکرد.
منم از فرصت استفاده کردم؛ چشام بستم و شروع کردم به صحبت کردن:«
سلام مرد میدون های سخت، اومدم اینجا تا باهاتون صحبت کنم؛ تا الان فک می کردم خیلی خوب شناختمتون ولی الان متوجه شدم اصلا نشناختمتون شما آنقدر بزرگ هستید که نمی دونم چطور توصیفتون کنم و الان با دیدن مادری که بچشو که بهانه پدرش میگرفت دلداری میداد وبا دیدن مادری که عزای پسرش گرفته بود و متوجه شدم فقط مرد نبردهای سخت نبودین شما برای بچه یتیم درمون بودین برای دل مادرای چشم به راه مرهم بودین شما برای همه مردم به نحوی ستون مقاومت بودید. سردار عزیز من دختری از تبار فاطمه ها وزینب ها هستم کمکم کنید تا بتونم مثل این بزرگواران رفتار کنم وهیچ وقت خدا رو در هیچ کاری فراموش نکنم.
ذوالفقار سیدعلی به من کمک کن تا بتونم سربازی باشم در رکاب آقا صاحب زمان.»
با فشاری که بهم وارد شد چشمام باز کردم. ازدحام جمعیت بیشتر شده بود و باعث شد که تابوت جلوتر بره وما دیگه نتونیم به تابوت نزدیک باشیم؛ به حاج خانم نگاه کردم دیدم داره با گریه زیر لب یه چیزی میگه روم برگردونم و نگاه کردم دیدم تابوت داره دور و دورتر میشه.
انگار داشتن تیکهای از وجودم رو ازم دور میکردن.
اشک دیدم رو تار کرده بود. زیر لب گفتم:«
با رفتنت باعث شدی سلیمانی های دیگری زنده بشن. سردار دل ها، علمدار کربلا، آسمونی شدنت مبارک.»
کم کم تابوت دور و دورتر شد تا زمانی که دیگه چشممون اونو ندید.
ولی هنوز که هنوز اون روز باشکوه رو فراموش نکردم و تلاشم رو میکنم تا بتونم به عهدی که با سردار بستم پایبند باشم.
«فاطمه تبـــــریزی»
سرش از زیر چادر مشکیش بیرون آورد، بهم نگاه کرد گفت:« دخترم چطوری آروم بشم عزیز کردم از دست دادم.»
غم خودم فراموش کردم، تعجب کردم، آخه کسی که عزیزش از دست بده، میاد به مراسم یکی دیگه؟!
با خجالت ازش پرسیدم:« مادر جون منظورتون نفهمیدم ؟»
با ناراحتی گفت:« دخترم، پسرم از دست دادم.»
واقعاً نمیفهمیدم آخه کسی که پسرش از دست داده، میاد به مراسم یکی دیگه؟!
مثل اینکه از حالت چهره ام متوجه شده بود که زیاد متوجه کارش نشدم.
با همون حالت گرفتش به روم لبخند زد و گفت:« دخترم، در بیست و یک سال پیش، جنگ دوتا از پسرامو ازم گرفت و حتی جنازشون برنگردوند ولی نعمتی رو خدا بهم داد که با هیچ چیز عوض نمیکنم خدا شیر مردی بهم داد که جای پسرامو برام پر کرد. الانم پاهام یاری نمی کنه که تو مراسمش باشم.»
شروع کرد به گریه کردن.
تازه فهمیدم منظورش چیه. خدایا این بزرگ مرد چه کار ها که نکرده بود؛ پسر چند تا مادر نشده بود ،پدر چند تا یتیم نشده بود، یاور و یاری رسون چند تا خونه نشده بود.
تازه میفهمم که هنوز از این مرد میدون چیزی نمیدونم رو به حاج خانم کردم گفتم:« مادرجون بزارین کمکتون کنم تا با جمعیت حرکت کنیم.»
با مهربونی رو بهم گفت:« ممنونم عزیزم الان شیر مردم رو میاوردن و من نمیتونستم ببینمش وباهاش خداحافظی کنم.»
اشکم روگونم ریخت، با یه یاعلی به حاج خانم کمک کردم تا بلند شه.
با بلند شدن حاج خانم تابوت رو آوردن. غلغله ای بین جمعیت راه افتاد ولی نمیدونم چه حکمتی بود که من و حاج خانم با هر موج جمعیت، به کنار تابوت نزدیکتر میشدیم واصلا فشاری رو حس نمیکردیم.
به کنار تابوت رسیدیم، حاج خانم دست میکشید به تابوت و داشت با پسرش وداع میکرد.
منم از فرصت استفاده کردم؛ چشام بستم و شروع کردم به صحبت کردن:«
سلام مرد میدون های سخت، اومدم اینجا تا باهاتون صحبت کنم؛ تا الان فک می کردم خیلی خوب شناختمتون ولی الان متوجه شدم اصلا نشناختمتون شما آنقدر بزرگ هستید که نمی دونم چطور توصیفتون کنم و الان با دیدن مادری که بچشو که بهانه پدرش میگرفت دلداری میداد وبا دیدن مادری که عزای پسرش گرفته بود و متوجه شدم فقط مرد نبردهای سخت نبودین شما برای بچه یتیم درمون بودین برای دل مادرای چشم به راه مرهم بودین شما برای همه مردم به نحوی ستون مقاومت بودید. سردار عزیز من دختری از تبار فاطمه ها وزینب ها هستم کمکم کنید تا بتونم مثل این بزرگواران رفتار کنم وهیچ وقت خدا رو در هیچ کاری فراموش نکنم.
ذوالفقار سیدعلی به من کمک کن تا بتونم سربازی باشم در رکاب آقا صاحب زمان.»
با فشاری که بهم وارد شد چشمام باز کردم. ازدحام جمعیت بیشتر شده بود و باعث شد که تابوت جلوتر بره وما دیگه نتونیم به تابوت نزدیک باشیم؛ به حاج خانم نگاه کردم دیدم داره با گریه زیر لب یه چیزی میگه روم برگردونم و نگاه کردم دیدم تابوت داره دور و دورتر میشه.
انگار داشتن تیکهای از وجودم رو ازم دور میکردن.
اشک دیدم رو تار کرده بود. زیر لب گفتم:«
با رفتنت باعث شدی سلیمانی های دیگری زنده بشن. سردار دل ها، علمدار کربلا، آسمونی شدنت مبارک.»
کم کم تابوت دور و دورتر شد تا زمانی که دیگه چشممون اونو ندید.
ولی هنوز که هنوز اون روز باشکوه رو فراموش نکردم و تلاشم رو میکنم تا بتونم به عهدی که با سردار بستم پایبند باشم.
«فاطمه تبـــــریزی»