#بههوایسیبترش 🍏
#شکوفه_حسابی
در ماشین نشسته ایم و از ضبط صوت کوچک قدیمی ماشین اهنگ های بسطامی پخش می شود.
با این قیافه ی به قول او مضحک و موهای هزار رنگ در پیکان جوانانی نشسته بودم که بوی گوجه ی له شده می داد.
پشت هر چراغ قرمز سرم را در موبایلم فرو می بردم تا جوانان به قول او ادامسی تیکه هایشان را بار من نکنند.
اجبار چیز سختی است، وقتی به جانت بیفتد و تو به تحمل اجبار مجبور باشی سخت تر هم می شود!
کافی بود از این لکنته پیاده شوم و دستم را برای تاکسی زرد رنگ دراز کنم و بگویم:
_دربست!
اخر کدام احمقی گفته بود که عقد دختر عمو و پسر عمو را در اسمان ها بستند
اگر به من بود نامزدی مسخره و این حلقه را به پایان می رساندم.
انگار که از اول نبود.
صدای تق تق فندکش بلند می شود:
_دیروز رفته بودم میدون تره بار، لعنتی هر چی جنس خراب داشت حواله ی مرده کرده بود، بیچاره اونایی که قراره با اینا غذا درست کنن.
بی حوصله می پرسم:
-کجا تحویل دادی؟
بوی سیگار بهمن حالم را بهم می زند.
_مغازه احمد.
احمد را یکجوری تلفظ می کند، ح را حذف میکند و امد را باقی می گذارد.
یادم است که همین دیشب مصطفی با دو کیلو گوجه ای که گفته بود از احمد گرفته است به خانه امده بود.
_کجا پیادت کنم؟
خیلی خانومانه می گویم:
_جلوی دهکده زبان.
سرش را تکان می دهد:
_می خوای بازم به پات صبر کنم؟
جوابش را نمی دهم.زمزمه می کند:
_اگه یکی برات بیاد چی؟!
سرم را به سمت شیشه ی سمت راست می چرخانم.از تمام وجناتش موهایش را دوست داشتم؛ خرمایی بود.
از انهایی که پنجه ام برایشان می مرد!
ادامه می دهد:
_وقتی بچه بودیم اومدی جلوی من، موهات و خرگوشی بسته بودی.
اون موقع چشمات خیلی معلوم نمی کرد.
الانه که به قول ننه شبیه چشمای مدل اروپایی ها شدی.
سرت و خم کردی و بعد اومدی بغل من.
اون زمانا تا جا داشت اذیتت می کردم تو حرص می خوردی و من به قهقه می خندیدم.
می دونم که تو دوستم نداری، تو از این پسرای تیتیش مامانی اتو کشیده خوشت میاد که بچه ننه ان.
اما من نیستم! همه ی اینا رو گفتم که...یعنی...منم ببینی!
با ناخن هایم بازی می کنم، مرداد است و هوا گرم می شود!
دلم هوس بستنی شکلاتی کرده بود.
_ا اونجا رو، بستنی فروشی، نظرت چیه بریم بستنی هاشو امتحان کنیم؟
انگار نه انگار که یک لحظه پیش داشت حرف جدی می زد.
ما یک روز را باهم بودیم، از صبح تا شبش، او حرف می زد و من هوا می خوردم.
او که میگفت من حس می کردم دیگر عطرش بوی چسب دوقلو نمی دهد، سیب ترش است، ناب ناب!
او که من را به خانه رساند، گور بابای زبان را گفتم و پشت پنجره به انتظار فردا ایستادم.
حال و هوای دیگری ای است که هیچ حالیش نمی شود.
#شکوفه_حسابی
در ماشین نشسته ایم و از ضبط صوت کوچک قدیمی ماشین اهنگ های بسطامی پخش می شود.
با این قیافه ی به قول او مضحک و موهای هزار رنگ در پیکان جوانانی نشسته بودم که بوی گوجه ی له شده می داد.
پشت هر چراغ قرمز سرم را در موبایلم فرو می بردم تا جوانان به قول او ادامسی تیکه هایشان را بار من نکنند.
اجبار چیز سختی است، وقتی به جانت بیفتد و تو به تحمل اجبار مجبور باشی سخت تر هم می شود!
کافی بود از این لکنته پیاده شوم و دستم را برای تاکسی زرد رنگ دراز کنم و بگویم:
_دربست!
اخر کدام احمقی گفته بود که عقد دختر عمو و پسر عمو را در اسمان ها بستند
اگر به من بود نامزدی مسخره و این حلقه را به پایان می رساندم.
انگار که از اول نبود.
صدای تق تق فندکش بلند می شود:
_دیروز رفته بودم میدون تره بار، لعنتی هر چی جنس خراب داشت حواله ی مرده کرده بود، بیچاره اونایی که قراره با اینا غذا درست کنن.
بی حوصله می پرسم:
-کجا تحویل دادی؟
بوی سیگار بهمن حالم را بهم می زند.
_مغازه احمد.
احمد را یکجوری تلفظ می کند، ح را حذف میکند و امد را باقی می گذارد.
یادم است که همین دیشب مصطفی با دو کیلو گوجه ای که گفته بود از احمد گرفته است به خانه امده بود.
_کجا پیادت کنم؟
خیلی خانومانه می گویم:
_جلوی دهکده زبان.
سرش را تکان می دهد:
_می خوای بازم به پات صبر کنم؟
جوابش را نمی دهم.زمزمه می کند:
_اگه یکی برات بیاد چی؟!
سرم را به سمت شیشه ی سمت راست می چرخانم.از تمام وجناتش موهایش را دوست داشتم؛ خرمایی بود.
از انهایی که پنجه ام برایشان می مرد!
ادامه می دهد:
_وقتی بچه بودیم اومدی جلوی من، موهات و خرگوشی بسته بودی.
اون موقع چشمات خیلی معلوم نمی کرد.
الانه که به قول ننه شبیه چشمای مدل اروپایی ها شدی.
سرت و خم کردی و بعد اومدی بغل من.
اون زمانا تا جا داشت اذیتت می کردم تو حرص می خوردی و من به قهقه می خندیدم.
می دونم که تو دوستم نداری، تو از این پسرای تیتیش مامانی اتو کشیده خوشت میاد که بچه ننه ان.
اما من نیستم! همه ی اینا رو گفتم که...یعنی...منم ببینی!
با ناخن هایم بازی می کنم، مرداد است و هوا گرم می شود!
دلم هوس بستنی شکلاتی کرده بود.
_ا اونجا رو، بستنی فروشی، نظرت چیه بریم بستنی هاشو امتحان کنیم؟
انگار نه انگار که یک لحظه پیش داشت حرف جدی می زد.
ما یک روز را باهم بودیم، از صبح تا شبش، او حرف می زد و من هوا می خوردم.
او که میگفت من حس می کردم دیگر عطرش بوی چسب دوقلو نمی دهد، سیب ترش است، ناب ناب!
او که من را به خانه رساند، گور بابای زبان را گفتم و پشت پنجره به انتظار فردا ایستادم.
حال و هوای دیگری ای است که هیچ حالیش نمی شود.