داستان کوتاه
مهریهِ من کتابه
مهریهمن صد عدد کتاب بود تو این دوره زمونهای که گرونی از هر طرف یقه ما رو گرفته بود این تنها بهانهای بود که یکی وادار به خریدن کتاب کنم
انصافا هم خوشش اومد برای کسی که انتظار تعداد سکههایی یه اندازه سال تولدم بود مثل یه جک بود که برای دوستاش تعریف کنه و پوزخند غرورآمیزی بزنه که ببین کیو پیدا کردم خودم این مهریه رو انتخاب کردم اما ناراضی هم بودم وقتی تو جامعهای زندگی کنی که دختراش تو زمان عروسی کلی شرط شروط بزارن طاقچه بالا بندازن همینطور خالی خالی خودت به روشنفکری بزنی
حالا که نمیتونستم نظرم رو عوض کنم
تو زمان عقد به این فکر افتادم که باید برای به دست آوردنم بیشتر زحمت بکشه پس تصمیم گرفتم اون کتاب ها رو برام قبل عروسی تهیه کنه
هر کدوم از کتاب هایی که انتخاب میکردم تقریبا تو بازار شهرمون اسمش نشنیده بودن و من به طرز سادیسم گونه ای همینو میخواستم
میرفت تهران میگشت می گشت میگرفت
یه روز نسخه افست همسایه ها یه روز زوال کلنل دولت آبادی که خودش هم گفته بود حرومه هر کی بخره و من میدونستم و فقط میخواستم نگهش دارم و اونو بیشتر به زحمت بکشم کتابی که شاید فقط تو میدون انقلاب پیدا میشد
اولها با هیجان میومد و میرفت بعدها آروم تر و حتی کم حرفتر شد
خودمم دلم سوخته بود مامانم میگفت خوشی زده زیر دلت که این بدبختو زا به راه کردی
هر چی غیر مستقیم میخواستم از دلش دربیارم بیشتر تو گوشیش فرو می رفت
روزی که گوشیش کش رفتم انتظارش نداشتم
زمزمه هایی که از اطرافم میشنیدم تا این حد واقعیت داشته باشه اما مگه میشه
منو با کی عوض کرده یه خانم کتابفروش بود
غیبت منو میکردن
اولهاش با کتابام شروع کردن بعد تعارفات معمول اینکه عجب من زن خوشبختی ام که شوهرم قدر علاقه هام میدونه
بعدش به این نتیجه رسیدن که چقدر بدقلق و بیدرک که میفرستمش تا تهران برام یک کتاب بخره و اون تا چه حد مدارام میکنه
بقیه رو دیگه شب ها بیشتر مینوشتن از بدبختی هاشون خوب بودنشون گاهی از من از شوهرش، چقدر اذیت میشدن با ما چقدر بی لیاقت بودیم ما
شب روی تختم دراز کشیدم به این فکر کردم انسان تا چه حد میتونه برای فرار از اشتباهاتش به خودش حق بده خودش رو تو پوسته ای از بی گناهی کاذب فرو کنه
کم کم اشکام شروع به باریدن گرفت تقصیر منم بود میدونم اما..
الان چیکار باید بکنم راستش جواب این سوال به اندازه واضح و ترسناک که دوست داشتم برام مجهول باشه بلکه از سنگینی بارش خالی شم
حالا باید چالش های انتخاب لباس و تالار رو خط بزنم و به دنبال یه وکیل خوب بگردم
باید با خانواده ام صحبت کنم و از کتاب فروش بودن خانم نگم از اینکه من ناخواسته اونو بهش جذب کردم
موضوع مشترکشون من بودم
کدومش منو بیشتر میترسونه نگاه شماتت بار خانواده یا واژه مطلقه یا مهریه نداشته ام که حداقل بتونم باهاش دلم خنک کنم یا حرف خاله خان باجی هایی که از زمانی که مهریهام شنیدن باهام خصومت پیدا کردن حالا حتی کتاب خوندن هم برام معنی اش از دست داده
کتاب هایی که تا دیروز برام مثل یه گنجینه بودن و برای چیدن و تعریف کردن داستان خریدشون کلی ذوق داشتم حالا با نیشخند نگام میکنن
آخه چرا تا حالا بهش فکر نکردم کتابی که برای صاحبش خوشی نیوورد برای خواننده اش بیاره نحسی شون دامن منو گرفته
sdymaydh
مهریهِ من کتابه
مهریهمن صد عدد کتاب بود تو این دوره زمونهای که گرونی از هر طرف یقه ما رو گرفته بود این تنها بهانهای بود که یکی وادار به خریدن کتاب کنم
انصافا هم خوشش اومد برای کسی که انتظار تعداد سکههایی یه اندازه سال تولدم بود مثل یه جک بود که برای دوستاش تعریف کنه و پوزخند غرورآمیزی بزنه که ببین کیو پیدا کردم خودم این مهریه رو انتخاب کردم اما ناراضی هم بودم وقتی تو جامعهای زندگی کنی که دختراش تو زمان عروسی کلی شرط شروط بزارن طاقچه بالا بندازن همینطور خالی خالی خودت به روشنفکری بزنی
حالا که نمیتونستم نظرم رو عوض کنم
تو زمان عقد به این فکر افتادم که باید برای به دست آوردنم بیشتر زحمت بکشه پس تصمیم گرفتم اون کتاب ها رو برام قبل عروسی تهیه کنه
هر کدوم از کتاب هایی که انتخاب میکردم تقریبا تو بازار شهرمون اسمش نشنیده بودن و من به طرز سادیسم گونه ای همینو میخواستم
میرفت تهران میگشت می گشت میگرفت
یه روز نسخه افست همسایه ها یه روز زوال کلنل دولت آبادی که خودش هم گفته بود حرومه هر کی بخره و من میدونستم و فقط میخواستم نگهش دارم و اونو بیشتر به زحمت بکشم کتابی که شاید فقط تو میدون انقلاب پیدا میشد
اولها با هیجان میومد و میرفت بعدها آروم تر و حتی کم حرفتر شد
خودمم دلم سوخته بود مامانم میگفت خوشی زده زیر دلت که این بدبختو زا به راه کردی
هر چی غیر مستقیم میخواستم از دلش دربیارم بیشتر تو گوشیش فرو می رفت
روزی که گوشیش کش رفتم انتظارش نداشتم
زمزمه هایی که از اطرافم میشنیدم تا این حد واقعیت داشته باشه اما مگه میشه
منو با کی عوض کرده یه خانم کتابفروش بود
غیبت منو میکردن
اولهاش با کتابام شروع کردن بعد تعارفات معمول اینکه عجب من زن خوشبختی ام که شوهرم قدر علاقه هام میدونه
بعدش به این نتیجه رسیدن که چقدر بدقلق و بیدرک که میفرستمش تا تهران برام یک کتاب بخره و اون تا چه حد مدارام میکنه
بقیه رو دیگه شب ها بیشتر مینوشتن از بدبختی هاشون خوب بودنشون گاهی از من از شوهرش، چقدر اذیت میشدن با ما چقدر بی لیاقت بودیم ما
شب روی تختم دراز کشیدم به این فکر کردم انسان تا چه حد میتونه برای فرار از اشتباهاتش به خودش حق بده خودش رو تو پوسته ای از بی گناهی کاذب فرو کنه
کم کم اشکام شروع به باریدن گرفت تقصیر منم بود میدونم اما..
الان چیکار باید بکنم راستش جواب این سوال به اندازه واضح و ترسناک که دوست داشتم برام مجهول باشه بلکه از سنگینی بارش خالی شم
حالا باید چالش های انتخاب لباس و تالار رو خط بزنم و به دنبال یه وکیل خوب بگردم
باید با خانواده ام صحبت کنم و از کتاب فروش بودن خانم نگم از اینکه من ناخواسته اونو بهش جذب کردم
موضوع مشترکشون من بودم
کدومش منو بیشتر میترسونه نگاه شماتت بار خانواده یا واژه مطلقه یا مهریه نداشته ام که حداقل بتونم باهاش دلم خنک کنم یا حرف خاله خان باجی هایی که از زمانی که مهریهام شنیدن باهام خصومت پیدا کردن حالا حتی کتاب خوندن هم برام معنی اش از دست داده
کتاب هایی که تا دیروز برام مثل یه گنجینه بودن و برای چیدن و تعریف کردن داستان خریدشون کلی ذوق داشتم حالا با نیشخند نگام میکنن
آخه چرا تا حالا بهش فکر نکردم کتابی که برای صاحبش خوشی نیوورد برای خواننده اش بیاره نحسی شون دامن منو گرفته
sdymaydh