🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨
💟#رمان #دوراهــــــــــے
◀️#قسمت_سیزدهم
#بخش_سوم
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃 نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم.
دوباره بغض گلویم را فشرد.
دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم.اما حالا...
مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده ام راهی شوم.
نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم.
باید امیدوار بود.
سمت گوشی ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه.
سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بودو نه از پیامکی...
دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم.
و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم.
درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دوویدم.
با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد.
قبل از رسیدن به اتاق قطع شد...
به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم...
صدای خنده ی محمد(برادرم)در گوشم پیچید.
اخمی کردم و گفتم:
-مگه آزار داری زنگ می زنی؟
-ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دوویدی!!
روبه روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم...
ادامه دارد...
❤️❣
قسمت بعدی ان شاالله فردا شب😊
❤️❣
✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕
رمان #دوراهــــــــــے❣
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س
🆔 @ssu_zavieh
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨
💟#رمان #دوراهــــــــــے
◀️#قسمت_سیزدهم
#بخش_سوم
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃 نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم.
دوباره بغض گلویم را فشرد.
دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم.اما حالا...
مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده ام راهی شوم.
نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم.
باید امیدوار بود.
سمت گوشی ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه.
سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بودو نه از پیامکی...
دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم.
و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم.
درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دوویدم.
با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد.
قبل از رسیدن به اتاق قطع شد...
به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم...
صدای خنده ی محمد(برادرم)در گوشم پیچید.
اخمی کردم و گفتم:
-مگه آزار داری زنگ می زنی؟
-ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دوویدی!!
روبه روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم...
ادامه دارد...
❤️❣
قسمت بعدی ان شاالله فردا شب😊
❤️❣
✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕
رمان #دوراهــــــــــے❣
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س
🆔 @ssu_zavieh