زاویه🎯


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


کانال تشکل فرهنگی_سیاسی فاطمة الزهرا(س)
دانشگاه علوم پزشکی شهید صدوقی یزد
"تنها تشکل رسمی دخترانه دانشگاه😉"
📬ارتباط با ادمین های ما:
👥 @Ssuadmin_zavieh1
👥 @Ssuadmin_zavieh2
👥 @Ssuadmin_zavieh3
👥 @Ssuadmin_zavieh4
کانال نشریمون:
👉 @zavieh_mag 👈

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟#رمان #دوراهــــــــــے
◀️#قسمت_سیزدهم
#بخش_سوم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم.
دوباره بغض گلویم را فشرد.
دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم.اما حالا...
مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده ام راهی شوم.
نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم.
باید امیدوار بود.
سمت گوشی ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه.
سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بودو نه از پیامکی...
دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم.
و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم.
درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دوویدم.
با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد.
قبل از رسیدن به اتاق قطع شد...
به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم...
صدای خنده ی محمد(برادرم)در گوشم پیچید.
اخمی کردم و گفتم:
-مگه آزار داری زنگ می زنی؟
-ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دوویدی!!
روبه روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم...

ادامه دارد...
❤️❣
قسمت بعدی ان شاالله فردا شب😊
❤️❣

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕

رمان #دوراهــــــــــے❣

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟#رمان #دوراهــــــــــے
◀️#قسمت_سیزدهم
#بخش_دوم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 تا به حال به این شدت بغض نکرده بودم.
فکر نمی کردم که رفتار من اعصاب نفیسه را خورد کند.
نمیدانم روز اول که باهاش برخورد کردم چه چیزی در چشم هایش دیدم که این چنین من را به سمت خودش کشاند...
من معتقدم دنیا ارزش آن را ندارد که بخاطرش گریه کنی ولی این بار گریه می کنم.بخاطر این که با رفتارم دل یک نفر را شکسته ام.
اشکی آرام از گوشه ی چشمم روی گونه ام نشست.
با خودم فکر کردم.
شاید نفیسه از هدیه ای که بهش دادم ناراحت شده...
آخه اگر دوستش داشت دستش می کرد...
نمی دانم...
باید ازش عذر خواهی کنم؟؟؟!
یا شاید هم باید بهش فرصت بدم تا آروم بشه و بعد خودش تماس بگیره...شاید نخواد مزاحمش بشم.
دست هایم را روی صورتم گذاشتم برادرم که حال من را این گونه دید سمت من آمد...
-آبجی؟حالت خوبه؟
یک دفعه جا خوردم لبخندی زدم و گفتم:۶
-بله که خوبم.
-تو که همیشه میخندی!اصلا من تو خلقت تو موندم.
-بلند خندیدم گفتم:
-نخندم چیکار کنم؟
-یکم گریه کن!
-واقعا دوست داری گریه کنم؟؟
-نه نه شوخی کردم.وسایلتو جمع کردی؟
-بله آقا این شمایی که همیشه دیر آماده میشی.
-خندید و رفت.
چمدانم گوشه ی تختم بود...

ادامه دارد...

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕
رمان #دوراهــــــــــے❣

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟#رمان #دوراهــــــــــے
◀️#قسمت_سیزدهم
#بخش_اول

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 راوے: روشنڪ💕

نگاهم را به رفتنش دوختم...
از تعجب دهانم بسته شده بود،هرچه میخواستم اسمش را صدا بزنم انگار لال شده بودم.
بدنم چسبیده به صندلی بود.
نفیسه در دید من کوچک و کوچک تر می شد تا جایی دور شد که دیگر ندیدمش...
هنوز هم به در رستوران خیره بودم همانند کسی که یڪ لیوان آب یخ را روی بدنش ریخته باشند و از سرما نتواند تکان بخورد.آرام نفسم را از بین لب هایم خارج کردم.آب دهانم را قورت دادم و آرام آرام برگشتم دو دستم را روی میز گذاشتم. صدایی آمد:
-خانم...سفارشتون.
نگاهی انداختم و بعد از چند لحظه مکث گفتم:
-آهان! ببخشید اگر ممکنه من غذا هارو می برم.
-بله چشم.
-ممنون.
دستانم را در هم گره زدم و منتظر ماندم.
به اتفاقی که افتاده فکر می کنم.
منظور نفیسه چی بود!
چشم هایم را می بندم، نفس عمیقی می کشم.گارسن غذا ها را در جای مناسب و داخل نایلون سمت من آورد.تشکر کردم و بعد از حساب کردن پول از رستوران خارج شدم.
جلوی در ایستادم به چپ و راست نگاهی انداختم.
و بعد قدم هایم را به سمت ماشین حرکت دادم.
در را باز کردم غذا هارا سمت کمک راننده قرار دادم و پشت فرمون نشستم.
کمی مکث کردم.به صندلی کمک را ننده نگاهی انداختم و بعد ماشین را روشن کردم از قسمت پارک ماشین خارج شدم و به سمت خانه حرکت کردم.

ادامه دارد...

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕
رمان #دوراهــــــــــے❣

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟 #رمان #دوراهــــــــــے
◀️ #قسمت_دوازدهم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 رسیدم جلوی خانه...
دیگر اشک نمی ریختم اما معلوم بود که گریه کردم.
نفس عمیقی کشیدم...دستم را در جیبم فرو بردم و دسته کلید را بیرون آوردم.کلید را در قفل در انداختم و به سمت راست چرخاندم.در باز شد.داخل شدم و در را بستم.پله ها را یکی یکی گذراندم.در خانه را هم با کلید باز کردم و داخل شدم.لب هایم را تکان دادم و آوایی از دهانم خارج کردم:
-سلام...
ولی جوابی نشنیدم.یک راست وارد اتاقم شدم به دستمالی که روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم.بعد هم بی توجه از رویش رد شدم.روبه روی آینه ایستادم.به چشمانم زل زدم.بغض خفه ام کرده بود.ابروهایم در هم فشرده می شد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را از آیینه گرفتم.روی تخت نشستم و چشمانم را به زمین دوختم...
نمیدانم کار درستی کرده ام یا نه...
ولی لحظه ای حسی درون من شعله ور شد...با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و باخودم گفتم‌:
-بله که کار درستی کردم...اصلا مگه من و اون بهم میخوریم!!! من که نمیتونم چادری شم...اونم که نمیتونه مانتویی شه! اصلا چه معنی میده! اصلا نمیفهمم چرا ازش خوشم اومده...
یک دفعه به خودم آمدم...
آرام و بابغض تکرار کردم...
-اصلا نمیدونم...چرا ازش خوشم اومده...
روی زمین افتادم و اشک صورتم را خیس کرد...
با خودم گفتم:
- شاید الان به گوشیم زنگ زده باشه...شاید پیامی داده باشه...
سمت گوشی ام رفتم و با عجله رمزش را باز کردم اما نه از زنگی خبری بود و نه از پیامکی...


ادامه دارد...

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕
رمان #دوراهــــــــــے❣

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


با عرض سلام
جلسه دوم کارگاه آموزشی ویژه ی مجردها فردا(پنجشنبه) ساعت ۸ صبح در سالن کنفرانس ساختمان آموزشی پژوهشی امام رضا(ع) برگزار خواهد شد.


❇️ تشکل‌های دانشجویی دانشگاه‌های استان یزد در #نامه‌ ای به اعضای کمیسیون تلفیق نوشتند: عواقب هرگونه اشتباه و کوتاهی در تصویب بودجه ۹۹ بر عهده نمایندگان مجلس بوده و خواستار رد کلیات بودجه هستیم.

🔻 همزمان با تدوین لایحه بودجه ۹۸، رهبر معظم انقلاب دستوری مبنی بر اصلاح ساختار بودجه و کاهش وابستگی آن به نفت صادر نمودند؛ اما شما نمایندگان و دولتمردان به بهانه عدم فرصت کافی برای اصلاح ساختار در سال ۹۸ آن را به سال ۹۹ موکول و بودجه سال ۹۸ را بدون اصلاح تصویب نمودید. نتیجه این اقدام کسری بودجه ۱۵۰ هزار میلیارد تومانی دولت در سال ۹۸ بود که بخش اصلی این کسری مربوط به پیش بینی غیر واقعی فروش نفت به میزان روزانه یک و نیم میلیون بشکه می‌باشد.

🖇 ادامه متن نامه در:
snn.ir/003PxW

#واحدسیاسی


🆔 @ssu_zavieh


با سلام
جلسه امروز کارگاه آموزشی ویژه مجردها کنسل می باشد.
جلسه ی پنجشنبه پابرجاست.
زمان جبرانی جلسه ی امروز متعاقبا اعلام خواهد شد.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎬 #مستند جنجالی و کوتاه " #مأموران_تغییر " را #ببینید

📺 مستندی کوتاه درباره‌ی چگونگی تغییر از درون به وسیله‌ی دختران !!

📛 نسخه‌ای که در لندن پیچیده شد، مؤسسه‌ای به اسم توانمندسازی زنان و دختران بی‌سرپرست، اما با هدف تغییر زندگی ایرانی و اسلامی !!!

#واحدزن_وخانواده
#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س
🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟 #رمان #دوراهــــــــــے
◀️ #قسمت_یازدهم
#بخش_چهارم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 نیم ساعتی تا رستورانی که مد نظر روشنک بود راه بود.از ماشین پیاده شدیم بی اختیار دستم را سمت بافتم بردم و پایین کشیدمش.
موهایم را کمی داخل تر دادم و با قدم هایمان وارد رستوران شدیم.
پشت یک میز دونفره نشستیم.
-خب نفیسه جون.چی دوست داری.امشب مهمون منی.
-واقعا؟؟؟اینجوری نمیشه که بی خبر.
خندید و گفت:
-بگو چی دوست داری.
-هرچی که تو دوست داشته باشی.
خندید و گفت:
-من جوجه رو ترجیح میدم.
-منم به ترجیح شما امتیاز میدم.
هر دو خندیدیم و بعد از مدتی سفارش دادیم.
روشنک_خب تعریف کن.
-از چی؟
-از خودت.از خوبیات.
خندیدیم و گفتم:
-خوبی که ندارم.
-چرا؟؟؟تو سر تا سر خوبی.
-جدی میگی؟
-معلومه.
نگاهم را به میز دوختم.واقعا چطور و با چه افکاری به من میگه که خوب هستم.باید از همین حالا شروع کنم.
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-تو بگو.از خودت.از زندگیت.
سکوتی و شد و ادامه دادم:
-از چادرت.
چشم های عسلی اش با روسری قهوه ای که سرش کرده بود غوغا می کرد...
لبخندی زد و گفت:
-چادر...
-نگاهی بهش انداختم گفتم:
-دوستای تو همه چادری هستن؟
-آره چطور؟
-پس با این حساب من تنها دوست مانتویی توام.
سکوتی بینمان برقرار شد ادامه دادم:
-من تا قبل از دیدن تو...فکر میکردم چادری ها آدم های خشکی باشن.
لبخندی زد و گفت:
-نه عزیزم همه چیز خوب و بد داره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اگه بدونی من از نوع بدشم چی؟؟
خندید و گفت:
-إم! ببینم چرا غذارو نمیارن گشنمه ها!!
خیلی جدی گفتم:
-بحثو عوض نکن!!روشنک تو چرا هیچی به من نمیگی؟؟؟
-منظورتو نمیفهمم...
-من و تو اصلا به هم نمیخوریم.
-نفیسه بیخیال این حرفا.اینا چیه میگی!منو تو دوستیم.
-اما باهم فرق داریم و هیچوقت هم مثل هم نمیشیم.نمیفهمم چرا انقدر بی تفاوت رفتار میکنی؟؟
-نفیسه!!!!
-شرمنده روشنک من اصلا حالم خوب نیست.
از روی میز بلند شدم و بدون توجه به روشنک از رستوران بیرون رفتم.
بی اختیار زدم زیر گریه...
-وای من چیکار کردم...بلند بلند گریه می کردم...
آخه این چه زندگیه چه سرنوشتیه...

ادامه دارد...

❌❌❌توجه❌❌❌

قسمت بعدی بزودی📥
قسمت بعدی تازه وارداصل مطلب میشه
دوستاتونو به کانال ما دعوت ڪنید.😊

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟 #رمان #دوراهــــــــــے
◀️ #قسمت_یازدهم
#بخش_سوم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 تیپ این دفعه ی من نسبت به قبل خیلی بدتر بود...
فقط منتظر کوچکترین حرکت از سمت روشنک بودم.
دیگه کار از آستین های بالا زده ام گذشته بود.از خانه بیرون آمدم به بافت کوتاهی که تنم بود نگاهی انداختم.کمی ترسیدم با خودم گفتم روشنک امشب به تیپ من گیر می دهد!!
دستم را سمت پایین بافتم بردم و از دو طرف پایین تر کشیدمش بعد راهی شدم.
سر خیابان که رسیدم ماشین روشنک را دیدم.برایم بوق زدو به سمتش رفتم.
سوار ماشین شدم لبخند عمیقی که بر لبش بود کمی محو شد...به صورتم نگاهی کرد ولی مدتی نگذشت که دوباره به حالت عادی برگشت.
نفسم را با خوشحالی بیرون دادم بالاخره تونستم نظر روشنک را جلب کنم...
دستش را سمت من آورد و به من دست داد...
-سلام عزیزم.
چشمانم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام روشنک جان.
-خوبی؟
خندیدم و گفتم:
-الحمدلله هستم.
او هم بلند خندید و گفت:
-ای شیطون.
ماشین را روشن کرد از آیینه عقب را نگاه کرد و وارد خط شد...
-خب چه خبرا؟
دستم را روی موهایم کشیدم و گفتم:
-سلامتی شما چه خبر؟
-سلامتی شما.
-خب حالا کجا میریم.
خندید و گفت:
-می خوام بدزدمت.
بلند خندیدم وگفتم:
-چه خوب.
نگاه اول روشنک به من شاید کمی از لبخندش کم کرد ولی سریع به حالت عادی برگشت...
او هنوز هم بی توجه به تیپ من با من حرف می زد خیلی عادی.لجم را در آورده بود.باید امشب سر از کارش در بیاورم.
روشنک ادامه داد:
-گفتم شام امشبو با تو بخورم.
چشم هایم را گرد کردم و گفتم:
-جدی؟؟؟؟؟؟
-آره.دوست نداری؟
-نه این چه حرفیه اختیار داری.باعث افتخارمه.
هر دو خندیدیم...

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟 #رمان #دوراهــــــــــے
◀️ #قسمت_یازدهم
#بخش_دوم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده.
❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️
ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم.
••روشنک••
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم.
-جونم؟
-سلام عزیزم.
-سلام خوبی؟
-الحمدلله.
بلند بلند خندیدم و گفتم:
-بازم الحمدلله؟؟
اوهم خندید و گفت:
-کجایی؟؟
-خونه ام.
-پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه.
-باشه باشه.
-فعلا.
تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم.
خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم.
موهایم را بلا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم.
روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد...
-چیکار میکنم!!!
سریع نگاهم را از آیینه گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیڪم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک
-جونم؟
-عزیزم آماده ای؟
-آره آمادم.
-پس بیا سر خیابون.
-اومدم.
-فعلا.
دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم...


ادامه دارد...

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


#طنز
#ازدواج
😂😂😂

‌ معلم: با ایراد جمله بساز.
شاگرد: من میخوام با دخترتون ازدواج کنم.
معلم: اینکه ایراد نداره؟؟
شاگرد: پس مبارکه.

😜😄😂


بقیه بچه ها: ایشالا به پای هم پیر شین!!!!!😂😜
 
شاگرد😎😊
معلم😑😳😶
😂😂😂

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


ساعت حرکت سرویس از خوابگاه طوبی جهت شرکت در کارگاه آموزشی"ویژه مجردها" ساعت ۱۵:۴۵ می باشد.


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟#رمان #دوراهــــــــــے
◀️#قسمت_یازدهم
#بخش_اول

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 -باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم...
در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد .پشت خط روشنک بود. لبخند موزیانه ای زدم:
-چقدر حلال زاده ست!
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-سلام خانمی چه خبر؟
-سلامتی.شما چه خبر؟
-ماهم سلامتی
-چیکارا میکنی؟
-هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه!
-اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟
-برنامه ای ندارم. چطور؟
-میخواستم باهم بریم جایی.
-چه خوب حتما.
-پس میبینمت.
-میبینمت.
تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست.
قدم هایم را بلند تر برداشتم و راهی خانه شدم.
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راه رو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد...
ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم وهیچ کدام عکس العملی نشان نمیدادیم.حتی به اندازه ی ردو بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم.
از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم!
سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!!
ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم:
-چیه؟؟؟
مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد.کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم!
با صدای آرام و خسته گفت:
-معلوم هست چیکار میکنی؟
-زندگی که نمیکنم.مجبورم نفس بکشم حداقل.
-نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه!
بعد هم محکم در را کوبیدو بیرون رفت.
در را باز کردم و گفتم:
-بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!!
جوابی نشنیدم در را بستم و دو مرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم.

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕
رمان #دوراهــــــــــے❣

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟#رمان #دوراهــــــــــے
◀️#قسمت_دهم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 امروز روز تعطیل کاری منه...
اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم!
لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر می زد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم.
کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم...
نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم...
طبق معمول هندزفری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم...
صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم...
دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم...
به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم...
چشم هایم را بستم...
چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم...
غرق در افکارم بودم و عمیق به روشنک فکر می کردم!
-باید چیکار کنم...
چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همان جا به خواب روم.
متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم!
چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هنز فری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم:
-بله خانم؟؟!!
-ببخشید...ولی اون پسر هایی که دور تر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه می کردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم...
اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم...
ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفر آمیزی به آن پسر ها انداختم و از آن جا دور شدم.قدم می زدم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم...


ادامه دارد...

#از_کجا_پیدا_شدی_اینگونه_رسوایت_شدم💕

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕
رمان #دوراهــــــــــے❣

دوستاتونو به کانال ما دعوت کنید❤️😊

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


سوالات متداول

🔸گواهی کارگاه به چه کسانی تعلق میگیره؟
💬کسانی که در هر سه روز کارگاه شرکت داشته باشند

🔸میتونم در یک یا دو روز از کارگاه شرکت کنم؟
💬بله، اما حتما به مسئولین ثبت نام اطلاع بدید

🔸سرویس از خوابگاه طوبی به محل برگزاری هست؟
💬با توجه به تعداد خواهران خوابگاه طوبی سعی بر هماهنگی سرویس رفت و برگشت هست؛در صورت برقراری سرویس به شما اطلاع داده میشود. اما قطعی نیست.

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س
🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟 #رمان #دوراهــــــــــے
◀️ #قسمت_نهم
#بخش_دوم

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

🍃 جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله پشتی ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود...نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد...
من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند... نمی دانم باید چه کار کنم!
دوست دارم...همه چیزش را!
خودش را درونش را بیرونش را رفتارش را اخلاقش را صورتش را و حتی...
"حجابش را"
❤️❣❤️
از روی تخت بلند شدم لباس هایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم...
فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من می داد...
پرده را کنار زدم...
پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی ام...
به سرنوشتم...

ادامه دارد...

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕

رمان #دوراهــــــــــے❣

ان شاءالله قسمت بعدی به زودی😊

دوستاتونو به کانال ما دعوت کنید❤️😊

یاعلی "ع"

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
✨هوالسبحان✨

💟 #رمان #دوراهــــــــــے
◀️ #قسمت_نهم
#بخش_اول

به قلم #مریم_سرخه_ای

🍃 روشنک دور شد و رفت پشت صندوق...
پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم.
-حالت خوبه؟؟؟
-آره خوبم!
دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم...
❤️
دستم را روی دستگیره فشار دادم.
در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم...
آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم...
پلک نمی زدم...
-من کیستم!
این دوراهی زندگی چیست!
مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم...
اشک هایم سرازیر شد...
گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی...
❤️
پایان ساعت کاری بود...
وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند!
ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم...
قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم:
-إهم...
روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت:
-سلام خانمی خسته نباشی.
پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
-ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدو گفت:
-ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت.
لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست...
مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست...
پس چرا هیچ چیز نگفت؟!
حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد...
سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت:
-خوبی؟!
یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم:
-ببخشید من یکم خستم.
دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم...

ادامه دارد...

❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤

✍ 💕 #مریم_سرخه_ای 💕

رمان #دوراهــــــــــے❣

✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨

#تشکل_فرهنگی_سیاسی_فاطمه_الزهرا_س

🆔 @ssu_zavieh


❌ در حال تکمیل شدن ❌



Показано 20 последних публикаций.

242

подписчиков
Статистика канала