آخرین زندگیت به 20سال پیش برمیگرده و این سومین تناسخته.
یه خوناشام جذاب و دلفریب بودی که در جنگل آئوکیگاهارای ژاپن زندگی میکردی.
شب ها به شهر میرفتی و زنها رو به خودت جذب میکردی و وقتی به یجای خلوت میرسیدین، خون اونها رو میمکیدی و رهاشون میکردی؛ و داستان تکتک اونها رو توی دفترت مینوشتی. اکثرشون قبل از پیدا شدن، بخاطر کمخونی از بین میرفتن اما اونایی که زنده موندن، درآخر باعث شدن که شناسایی بشی.
مردم محلی گیرت میندازن و بلاخره توی ششصد سالگی بخاطر زندانی شدن توی یه اتاقک نورانی از بین میری.
هدف از تناسخ دوباره ات تجربه ی نویسندگی توی یه موقعیت عادی و شکوفا شدن استعدادته.
هیچکدوم از کسایی که توی زندگی قبلیت نقش داشتن، توی این زندگیت حضور ندارن.
https://t.me/hello_ImNanita
یه خوناشام جذاب و دلفریب بودی که در جنگل آئوکیگاهارای ژاپن زندگی میکردی.
شب ها به شهر میرفتی و زنها رو به خودت جذب میکردی و وقتی به یجای خلوت میرسیدین، خون اونها رو میمکیدی و رهاشون میکردی؛ و داستان تکتک اونها رو توی دفترت مینوشتی. اکثرشون قبل از پیدا شدن، بخاطر کمخونی از بین میرفتن اما اونایی که زنده موندن، درآخر باعث شدن که شناسایی بشی.
مردم محلی گیرت میندازن و بلاخره توی ششصد سالگی بخاطر زندانی شدن توی یه اتاقک نورانی از بین میری.
هدف از تناسخ دوباره ات تجربه ی نویسندگی توی یه موقعیت عادی و شکوفا شدن استعدادته.
هیچکدوم از کسایی که توی زندگی قبلیت نقش داشتن، توی این زندگیت حضور ندارن.
https://t.me/hello_ImNanita