#آدمکش_کور
#فصل_دوم
#بخش_اول
#تخم_مرغ_آبپز
#قسمت_آخر
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۱۴- هر چوپان یا پیشه وری که از اینجا عبور میکند یک سنگ به پُشته اضافه میکند. این یک رسم قدیمی است. این کار را به یاد مردهها انجام میدهند. اماچون کسی نمی داند مردههای زیر سنگها چه کسانی بودهاند، همه به حساب
احتمال، سنگ میاندازند. آنها اینجا و آنجا میروند و میگویند آنچه در آن شهر اتفاق افتاد، خواست خدا بود، و با نهادن یک سنگ به این پشته به خواست خدا احترام می گذارند.
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
۱۴-يضيف كل من يمرّ بالمكان من رُعاة وتُجّار حَصاةً إلى الكومة. فهي عادة قديمة - يفعلونها تذكرّا لموتاهم - لكن حيث إنه لا أحد يعلم الموتى الراقدين تحت تل الحصى، فهم جميعًا يتركون حصواتهم لعلّ وعسى. إنهم يتحايلون على الموضوع بالقول بأن ما حدث هناك لابد وأنه كان مشيئة إلههم، ومن ثَمّ فوضعهم للحصاة إنما هو تبجيل لتلك المشيئة.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
١٥-روایت دیگری می گوید شهر اصلا نابود نشد. شاه و ساکنان شهر با جادویی که فقط شاه می دانست، به جای دیگری برده شدند و همزادانشان جانشینشان شدند، و همزادان سوزانده و کشته شدند. شهر واقعی به شهر بسیار کوچکی تبدیل شد و در غاری میان آن پشته سنگ جای گرفت. همه چیزهایی که زمانی در آن شهر بود، از جمله قصرها و باغ های پردرخت و پرگل هنوز آنجا هستند؛ ومردم شهر که به کوچکیمورچهاند،چون گذشته به زندگی ادامه میدهند،لباسهای کوچکشان را میپوشند، مهمانیهای کوچکشان را میدهند، داستانهای کوچکشان را تعریف میکنند، و آوازهای کوچکشان را میخوانند.
شاه از آنچه پیشآمده مطلع است، و گاه کابوسهایی میبیند، اما بقیه مردم شهر از این موضوع بیخبرند و نمیدانند چقدر کوچک شدهاند. نمیدانند مردم دیگر، تصور میکنند آنها مردهاند. حتی نمیدانند که آنها را از مرگ نجات دادهاند. برای آنها آن سقف سنگی، آسمان است و نوری که از سوراخی به کوچکی سنجاق به شهر میتابد،خورشید.
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
۱۵- هناك قصة أخرى تقول إن المدينة لم تدمر على الإطلاق. ولكن بفضل نوع من السحر لا يعرفه إلا المَلك أزيلت المدينة بسكانها وحل محلهم أشباح تمثلهم، وهذه الأشباح هي التي تم حرقها وذبحها. أمّا المدينة الحقيقية فقد انكمشت لتصبح فيغاية الصغر، وتمّ وضعها في كهف تحت تل الحصى. وبقي بها كلّ ما كان هناك من قبل، بما في ذلك القصور والحدائق الغناء بأشجارها وزهورها؛ والناس أيضاً الذين صاروا في حجم النمل لكنهم يمارسون حياتهم كذي قبل - فيَرتدون ملابس بالغةالصغر ويلتفون حول مآدب بالغة الصغر، ويروون حكايات بالغة القصر، ويغنون أغنيات بالغة القصر أيضاً.
يعلم الملك ما حدث، وتنتابه الكوابيس لذلك، أمّا الآخرون فلا يعلمون شيئًا.إنّهم لا يعرفون أنّهم صاروا بالغي الصغر. لا يعرفون أنه من المفترض أنيكونوا بين الموتی. بل لا يعرفون أيضًا أنه تمّ إنقاذهم. إنهم يرون السقف الحجري وكأنهالسماء؛ فالضوء يتسلل إلى الداخل عبر ثقببينالحصوات، فيظنّونه الشمس.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
۱۶- برگ های درخت سیب خش خش میکنند. زن به آسمان و بعد به ساعت مچیاش نگاه میکند. خیلی دیر شده. نگاهی به پوستههای تخممرغ و کاغذساندویچ مچاله شده میاندازد و میگوید:"سردم است، می توانی آشغال ها را دور
بیندازی؟"
"عجله داری؟ هوا که سرد نیست."
زن میگوید:"باد از سمت آب میوزد. باید جهتش عوض شدهباشد. به جلوخم میشود، دارد بلند میشود."
مرد تند میگوید،:"به این زودی نرو."
"باید بروم. دلواپسم میشوند. دیر که بروم میخواهند بدانند کجا بودهام."
دامنش را صاف میکند، بازوهایش را حلقهمیکند و از آنجا دور میشوند،سیب های سبز کوچک تماشایش میکنند.
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
۱۶-حفحفت أوراق شجرة التّفاح. فنظرت إلى أعلى نحو السماء ثمّ إلى ساعتها. وقالت: "أشعر بالبرد وأيضاً أنّيتأخرتُ. ممكن تتخلص من الدليل؟" جمعت قشرالبيض وطوت مفرش المشمع.
"لا داعي للعجلة؟ ليس الجو باردا هنا."
قالت: "بعض النسمات تهب من الماء، لابدّ أن الرياح غيّرت مسارها."
وانحنت إلى الأمام تستعد للوقوف.
فقال: "لا تذهبي هكذا بسرعة."
"لابدّ أن أفعل. سيبحثون عني. وإذا بالغت في التأخير سيصرّون على معرفةأين كنت."
سوت تنورتها إلى أسفل واحتوت جسدها بذراعيها واستدارت ذاهبة ترقبها ثمرات التفاح الصغيرة كالعيون.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پایان بخش اول از فصل دوم.
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثاني
@taaribedastani
کانال تعریب متون داستانی
#فصل_دوم
#بخش_اول
#تخم_مرغ_آبپز
#قسمت_آخر
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۱۴- هر چوپان یا پیشه وری که از اینجا عبور میکند یک سنگ به پُشته اضافه میکند. این یک رسم قدیمی است. این کار را به یاد مردهها انجام میدهند. اماچون کسی نمی داند مردههای زیر سنگها چه کسانی بودهاند، همه به حساب
احتمال، سنگ میاندازند. آنها اینجا و آنجا میروند و میگویند آنچه در آن شهر اتفاق افتاد، خواست خدا بود، و با نهادن یک سنگ به این پشته به خواست خدا احترام می گذارند.
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
۱۴-يضيف كل من يمرّ بالمكان من رُعاة وتُجّار حَصاةً إلى الكومة. فهي عادة قديمة - يفعلونها تذكرّا لموتاهم - لكن حيث إنه لا أحد يعلم الموتى الراقدين تحت تل الحصى، فهم جميعًا يتركون حصواتهم لعلّ وعسى. إنهم يتحايلون على الموضوع بالقول بأن ما حدث هناك لابد وأنه كان مشيئة إلههم، ومن ثَمّ فوضعهم للحصاة إنما هو تبجيل لتلك المشيئة.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
١٥-روایت دیگری می گوید شهر اصلا نابود نشد. شاه و ساکنان شهر با جادویی که فقط شاه می دانست، به جای دیگری برده شدند و همزادانشان جانشینشان شدند، و همزادان سوزانده و کشته شدند. شهر واقعی به شهر بسیار کوچکی تبدیل شد و در غاری میان آن پشته سنگ جای گرفت. همه چیزهایی که زمانی در آن شهر بود، از جمله قصرها و باغ های پردرخت و پرگل هنوز آنجا هستند؛ ومردم شهر که به کوچکیمورچهاند،چون گذشته به زندگی ادامه میدهند،لباسهای کوچکشان را میپوشند، مهمانیهای کوچکشان را میدهند، داستانهای کوچکشان را تعریف میکنند، و آوازهای کوچکشان را میخوانند.
شاه از آنچه پیشآمده مطلع است، و گاه کابوسهایی میبیند، اما بقیه مردم شهر از این موضوع بیخبرند و نمیدانند چقدر کوچک شدهاند. نمیدانند مردم دیگر، تصور میکنند آنها مردهاند. حتی نمیدانند که آنها را از مرگ نجات دادهاند. برای آنها آن سقف سنگی، آسمان است و نوری که از سوراخی به کوچکی سنجاق به شهر میتابد،خورشید.
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
۱۵- هناك قصة أخرى تقول إن المدينة لم تدمر على الإطلاق. ولكن بفضل نوع من السحر لا يعرفه إلا المَلك أزيلت المدينة بسكانها وحل محلهم أشباح تمثلهم، وهذه الأشباح هي التي تم حرقها وذبحها. أمّا المدينة الحقيقية فقد انكمشت لتصبح فيغاية الصغر، وتمّ وضعها في كهف تحت تل الحصى. وبقي بها كلّ ما كان هناك من قبل، بما في ذلك القصور والحدائق الغناء بأشجارها وزهورها؛ والناس أيضاً الذين صاروا في حجم النمل لكنهم يمارسون حياتهم كذي قبل - فيَرتدون ملابس بالغةالصغر ويلتفون حول مآدب بالغة الصغر، ويروون حكايات بالغة القصر، ويغنون أغنيات بالغة القصر أيضاً.
يعلم الملك ما حدث، وتنتابه الكوابيس لذلك، أمّا الآخرون فلا يعلمون شيئًا.إنّهم لا يعرفون أنّهم صاروا بالغي الصغر. لا يعرفون أنه من المفترض أنيكونوا بين الموتی. بل لا يعرفون أيضًا أنه تمّ إنقاذهم. إنهم يرون السقف الحجري وكأنهالسماء؛ فالضوء يتسلل إلى الداخل عبر ثقببينالحصوات، فيظنّونه الشمس.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
۱۶- برگ های درخت سیب خش خش میکنند. زن به آسمان و بعد به ساعت مچیاش نگاه میکند. خیلی دیر شده. نگاهی به پوستههای تخممرغ و کاغذساندویچ مچاله شده میاندازد و میگوید:"سردم است، می توانی آشغال ها را دور
بیندازی؟"
"عجله داری؟ هوا که سرد نیست."
زن میگوید:"باد از سمت آب میوزد. باید جهتش عوض شدهباشد. به جلوخم میشود، دارد بلند میشود."
مرد تند میگوید،:"به این زودی نرو."
"باید بروم. دلواپسم میشوند. دیر که بروم میخواهند بدانند کجا بودهام."
دامنش را صاف میکند، بازوهایش را حلقهمیکند و از آنجا دور میشوند،سیب های سبز کوچک تماشایش میکنند.
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
۱۶-حفحفت أوراق شجرة التّفاح. فنظرت إلى أعلى نحو السماء ثمّ إلى ساعتها. وقالت: "أشعر بالبرد وأيضاً أنّيتأخرتُ. ممكن تتخلص من الدليل؟" جمعت قشرالبيض وطوت مفرش المشمع.
"لا داعي للعجلة؟ ليس الجو باردا هنا."
قالت: "بعض النسمات تهب من الماء، لابدّ أن الرياح غيّرت مسارها."
وانحنت إلى الأمام تستعد للوقوف.
فقال: "لا تذهبي هكذا بسرعة."
"لابدّ أن أفعل. سيبحثون عني. وإذا بالغت في التأخير سيصرّون على معرفةأين كنت."
سوت تنورتها إلى أسفل واحتوت جسدها بذراعيها واستدارت ذاهبة ترقبها ثمرات التفاح الصغيرة كالعيون.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پایان بخش اول از فصل دوم.
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثاني
@taaribedastani
کانال تعریب متون داستانی