#زاده_تاریکی🎭
PART1🎬
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
حالتم عجیب بود....بدنم میخارید و پوستم سرخ شده بود...چشمام از دیدن نور میسوخت و دندون هام دیوانه وار درد میکرد،مثل بچه ای که میخواد دندون در بیاره،گوش هام با کوچیک ترین صدایی خون ریزی میکرد....مامانم میگفت این ها علامت های مرد شدنه(دوران بلوغ یعنی) ولی من می دونستم که برای دلخوشی من این حرف رو میزنه.....اخه هیچ کدوم از دوست هام این علامت ها رو نداشتند...اون ها فقط کمی جوش میزدند و یه کمی هم زشت میشدند...ولی من ظاهرم هیچ تغییری نکرده بود..به جز رنگ چشم هام که روشن تر شده بود...نمیدونستم چه مرگم بود....مادرم میگفت باید تو خونه استراحت کنم و پدرم اسرار داشت که مردم یه وقت نبیننم...انگار اون ها قصد داشتند من رو از انسان ها دور نگه دارند..واقعا از این حالت های عجیبشون میترسیدم....من فقط۱۸سالم بود...یه کمی برای مرد شدنم دیر شده بود!نشده بود؟...نکنه قراره بمیرم؟یا شاید هم یه بیماری عجیب گرفتم که منو تو خونه زندانی کردند.....نمیدونستم چی شده.....فقط میدونستم این ها اتفاقات خوبی نیست....یه چیزی این وسط درست نبود!
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
ادامه دارد🐺
نویسنده:
#Ahooo😜
PART1🎬
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
حالتم عجیب بود....بدنم میخارید و پوستم سرخ شده بود...چشمام از دیدن نور میسوخت و دندون هام دیوانه وار درد میکرد،مثل بچه ای که میخواد دندون در بیاره،گوش هام با کوچیک ترین صدایی خون ریزی میکرد....مامانم میگفت این ها علامت های مرد شدنه(دوران بلوغ یعنی) ولی من می دونستم که برای دلخوشی من این حرف رو میزنه.....اخه هیچ کدوم از دوست هام این علامت ها رو نداشتند...اون ها فقط کمی جوش میزدند و یه کمی هم زشت میشدند...ولی من ظاهرم هیچ تغییری نکرده بود..به جز رنگ چشم هام که روشن تر شده بود...نمیدونستم چه مرگم بود....مادرم میگفت باید تو خونه استراحت کنم و پدرم اسرار داشت که مردم یه وقت نبیننم...انگار اون ها قصد داشتند من رو از انسان ها دور نگه دارند..واقعا از این حالت های عجیبشون میترسیدم....من فقط۱۸سالم بود...یه کمی برای مرد شدنم دیر شده بود!نشده بود؟...نکنه قراره بمیرم؟یا شاید هم یه بیماری عجیب گرفتم که منو تو خونه زندانی کردند.....نمیدونستم چی شده.....فقط میدونستم این ها اتفاقات خوبی نیست....یه چیزی این وسط درست نبود!
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
ادامه دارد🐺
نویسنده:
#Ahooo😜