چشمام رو به سختی باز کردم.دیدم تار بود و پلک هام سنگینی میکردن.
صدایی که توی گوشم میپچید کم کم واضح تر میشد.
-احمق.اگه واقعا میخوایی بمیری فقط بهم بگو تا خودم خفه ت کنم.
کم کم تصویرش شکل ثابتی جلوی چشمام به خودش گرفت.
به زور لب باز کردم:باید،میزاشتی بمیرم.
از جاش بلند شد.
سعی کردم به حالت نشسته در بیام:تو که گفتی جلومو نمیگیری.
همونطور که ازم دور میشد گفت:آره ولی تا وقتی که میدونم قرار نیست واقعا بمیری.نه چیزی مثل امشب.
سر جاش ایستاد.سرشو به سمتم چرخوند:احمق نباش.و نمیر.
و به راهش ادامه داد.
به عقب دراز کشیدم.
با صدای تقریبا بلندی طوری که بشنوه داد زدم:از الان به بعد برات زندگی میکنم.
متقابلا با داد جوابم رو داد:کاش همون جا ولت میکردم احمقِ چندش.
بعد از خندیدن به حرفش لبخندی زدم و چشمام رو بستم.
صدایی که توی گوشم میپچید کم کم واضح تر میشد.
-احمق.اگه واقعا میخوایی بمیری فقط بهم بگو تا خودم خفه ت کنم.
کم کم تصویرش شکل ثابتی جلوی چشمام به خودش گرفت.
به زور لب باز کردم:باید،میزاشتی بمیرم.
از جاش بلند شد.
سعی کردم به حالت نشسته در بیام:تو که گفتی جلومو نمیگیری.
همونطور که ازم دور میشد گفت:آره ولی تا وقتی که میدونم قرار نیست واقعا بمیری.نه چیزی مثل امشب.
سر جاش ایستاد.سرشو به سمتم چرخوند:احمق نباش.و نمیر.
و به راهش ادامه داد.
به عقب دراز کشیدم.
با صدای تقریبا بلندی طوری که بشنوه داد زدم:از الان به بعد برات زندگی میکنم.
متقابلا با داد جوابم رو داد:کاش همون جا ولت میکردم احمقِ چندش.
بعد از خندیدن به حرفش لبخندی زدم و چشمام رو بستم.