🌸✨🌸
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت132
#فرزاد
با نگرانی و دلشوره توی راهروی بیمارستان در حال قدم زدن بودم.
نمیدونم چقدر بود که داشتم فقط قدم میزدم و فکر میکردم.
به اینکه چرا ممکنه فرشاد اونکار رو کرده باشه!
یعنی ممکنه کسی دلیل رفتارش رو بدونه؟!
یهو با فکری که به ذهنم خطور کرد؛ از حرکت وایستادم.
دوستاش!
سریع پیش فرزان که تو اتاق کنار تارا بود؛ رفتم.
ترلان بهم نگاه کرد و گفت:
-کجا داری میری؟
اما فقط دستم رو بالا بردم و چیزی نگفتم.
تقهای به در زدم که فرزان با صدای گرفتهای گفت:
-بله؟
در و باز کردم و داخل شدم.
تارا بهوش اومده بود و داشت گریه میکرد.
به فرزان گفتم:
-فرزان میدونی دوست صمیمیِ فرشاد کیه؟
اما به جای فرزان؛ تارا جواب داد:
-فرشاد هیچ دوست صمیمیای نداره! چطور؟
به این حرفش کمی شک کردم.
چطور ممکنه هیچ دوست صمیمیای نداشته باشه!؟
لبم رو با زبون خیس کردم و گفتم:
-هیچی همینطوری.
بعد گفتم:
-خودت حالت خوبه؟
چشماش رو بست و گفت:
-فکر نمیکنم!
پوفی کردم و از اتاق بیرون رفتم.
خیلی فکر کردم.
به اینکه یعنی کدوم یکی از بچهها با فرشاد میتونه صمیمی باشه؟!
با بقیه فکر نمیکردم اما شاید با ترگل!
پس خیلی زود به ترگل زنگ زدم.
بعد چند تا بوق؛ جواب داد:
-الو جانم سلام بابایی.
با لبخند پر اضطرابی گفتم:
-سلام بابا جان. خوبی دختر گلم؟
-آره بابا جون من خوبم شما خوبین؟ مامان چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-همه خوبیم دخترم. ترگل یه سوال میخواستم ازت بپرسم توقع دارم راستشو بهم بگی!
صدایی ازش نیومد.
اما بعد چند ثانیه با صدای نگرانی گفت:
-اتفاقی افتاده بابا فرزاد؟
چنگی به موهام زدم و گفتم:
-نه عزیزم نگران نشو. فقط یه سوال کوچیکه!
با مکث گفت:
-باشه جانم بپرس.
رو صندلی کنار ترلان نشستم و گفتم:
-تازگیا رفتارای عجیبی از فرشاد ندیدی؟ چیز خاصی بهت نگفته؟!
با تته پته گفت:
-یعنی چی بابا؟ چه اتفاقی برای فرشاد افتاده؟ من مطمئنم دارین یه چیزی رو ازم مخفی میکنین!
ترلان بهم نگاه کرد و اشاره کرد که دارم با کی حرف میزنم.
لب زدم:
-ترگله.
و بعد به ترگل گفتم:
-ازت سوال پرسیدم.
نفسش رو بیرون داد و گفت:
-آره اما خجالت میکشم بهتون بگم!
با این حرفش نگرانی به دلم چنگ انداخت.
با تفکر گفتم:
-نه بگو ازم خجالت نکش.
با تته پته گفت:
-ام نمیدونم دقیقاً اما تازگیا خیلی تو خودش میرفت و باهامون زیاد گرم نمیگرفت! چند دفعه بهم گفت میخوام باهات حرف بزنم و فلان اما من محل نمیدادم!
با کنجکاوی گفتم:
-خب؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-اما اون روز تو جشنمون بهم حرف دلش رو گفت. گفتش که خیلی وقته..خیلی وقته هستی رو دوست داره و عاشقشه! همهی ماجرا این بود بابا الان نمیخوای بگی چه بلایی سر فرشاد اومده؟!
با این حرفش از فرط تعجب زبونم بند اومد.
عاشق هستی شده؟
عاشق یه دختر که ازش 3 سال بزرگتره؟!
خدای من!
یعنی دلیل این کارش که مشروب و مواد مصرف کرده این بوده؟!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-هیچی نشده بابا. بعداً حرف میزنیم. مراقب خودتون باشین. خدافظ.
و بعد تماس رو قطع کردم و به ترلان نگاه کردم...
t.me/RoomaanKadeh