🌸✨🌸
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت133
ترلان بهم نگاه کرد و گفت:
-چرا داشتی با ترگل حرف میزدی؟ به اون چه مربوط که فرشاد..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-بیخیال ترلان.
و بعد تو فکر فرو رفتم.
فکر نمیکردم فرشاد بخاطر هستی مواد مصرف کرده باشه!
بچگانه به نظر میومد!
اما با حرفایی که ترگل زد؛ یکم مشکوکم.
پوفی کردم و سرم رو روی شونهی ترلان گذاشتم که لبخندش رو حس کردم.
با اتفاقاتی که افتاده بود؛ از عشقم دور شده بودم.
وجودش نعمت بود!
اما حیف که قدر دان خوبی نبودم...!
***
#ترگل
بعد از اینکه با بابا حرف زده بودم؛ دلشوره تمام وجودم رو گرفته بود.
حس میکردم اونجا اتفاقای ناگواری افتاده.
و دلم گواه بدی میداد!
همش حرفهای بهراد تو سرم اکو میشد.
مراقب خودت و اطرافیانت باش!
پوفی کردم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و چشمام رو بستم.
بعد چند دقیقه تقهای به در اتاقم خورد که با صدای گرفتهای گفتم:
-بیا تو.
با اومدن سامیار؛ سریع رو تختم نشستم و لباسم رو صاف کردم.
مثلاً خجالت کشیدم!
تک سرفهای کرد و گفت:
-خوبی؟
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-فقط اومدی بپرسی ببینی خوبم یا نه؟!
دستاش رو به سینهاش زد و به دیوار تکیه داد و گفت:
-شاید!
متفکر بهش نگاه کردم و گفتم:
-نه خوب نیستم!
اخماش رو درهم کشید و گفت:
-چرا؟ چیزی شده؟!
به تختم تکیه زدم و گفتم:
-بابام زنگ زده بود.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-خب؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-انگار برای فرشاد یه اتفاقی افتاده!
با حالت مسخرهای بهم نگاه کرد و گفت:
-آهان یعنی الان فکر میکنی من میدونم فرشاد کیه؟!
خندیدم و گفتم:
-پسر عمومه.
آهانی گفت و گفت:
-خب به ما چه!
با حرص همه چی رو براش توضیح دادم و گفتم که نگرانم بهراد کاری کرده باشه!
با اخمهای درهم داشت به حرفام گوش میداد که گوشیم زنگ خورد...
t.me/RoomaanKadeh
✨🌸
🌸
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون_2
#پارت133
ترلان بهم نگاه کرد و گفت:
-چرا داشتی با ترگل حرف میزدی؟ به اون چه مربوط که فرشاد..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-بیخیال ترلان.
و بعد تو فکر فرو رفتم.
فکر نمیکردم فرشاد بخاطر هستی مواد مصرف کرده باشه!
بچگانه به نظر میومد!
اما با حرفایی که ترگل زد؛ یکم مشکوکم.
پوفی کردم و سرم رو روی شونهی ترلان گذاشتم که لبخندش رو حس کردم.
با اتفاقاتی که افتاده بود؛ از عشقم دور شده بودم.
وجودش نعمت بود!
اما حیف که قدر دان خوبی نبودم...!
***
#ترگل
بعد از اینکه با بابا حرف زده بودم؛ دلشوره تمام وجودم رو گرفته بود.
حس میکردم اونجا اتفاقای ناگواری افتاده.
و دلم گواه بدی میداد!
همش حرفهای بهراد تو سرم اکو میشد.
مراقب خودت و اطرافیانت باش!
پوفی کردم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و چشمام رو بستم.
بعد چند دقیقه تقهای به در اتاقم خورد که با صدای گرفتهای گفتم:
-بیا تو.
با اومدن سامیار؛ سریع رو تختم نشستم و لباسم رو صاف کردم.
مثلاً خجالت کشیدم!
تک سرفهای کرد و گفت:
-خوبی؟
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-فقط اومدی بپرسی ببینی خوبم یا نه؟!
دستاش رو به سینهاش زد و به دیوار تکیه داد و گفت:
-شاید!
متفکر بهش نگاه کردم و گفتم:
-نه خوب نیستم!
اخماش رو درهم کشید و گفت:
-چرا؟ چیزی شده؟!
به تختم تکیه زدم و گفتم:
-بابام زنگ زده بود.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-خب؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-انگار برای فرشاد یه اتفاقی افتاده!
با حالت مسخرهای بهم نگاه کرد و گفت:
-آهان یعنی الان فکر میکنی من میدونم فرشاد کیه؟!
خندیدم و گفتم:
-پسر عمومه.
آهانی گفت و گفت:
-خب به ما چه!
با حرص همه چی رو براش توضیح دادم و گفتم که نگرانم بهراد کاری کرده باشه!
با اخمهای درهم داشت به حرفام گوش میداد که گوشیم زنگ خورد...
t.me/RoomaanKadeh