#پارت_۱۰۴
✨✨ تیغ زن ✨✨
سر خیابون منتظر تاکسی ایستادیم.
فکر کنم داشت تو کله اش کلی فحش به سمتم پرتاب میکرد که ""دکتر مملکت ماشین نداشته باشه خاک تو مخش!!! ""
-کلاس چندمی عمو !؟
سرشو یه سمتم چرخوند و چنان نگاه غضبناکی بهم انداخت که اشهدمو خوندم.
تلاشش اما برای ریلکس نشون دادن خودش واقعا جای تحسین داشت و باید حتما اسکار رو به صورت ویژه بابتش دریافت میکرد!
با حرص گفت:
-آریو خان من امسال کنکور دادم!
-عه جدا !؟
با تاکید جواب داد:
-بلهههه با اجازتون!
-خیلی هم خوب احسنت! حالا علاقمند به چه زمینه ورشته ای هستی شما !؟
یه لبخند پر تبختر زد و بعد گفت:
-خب قطعا دندون پزشکی!
سرمو تکون داد و بعد گفتم:
-عه! که اینطور! امیدوارم به همون چیزی که میخواید برسید!
-مرسی آریو...!
جان !!! ؟؟؟
مرسی آریوووو!؟؟؟ چه زود دخترخاله شد!!! خوبه منم بهش بگم خواهش میکنم مژی جوووون!؟؟
پوووووف! نصف لحن حرف زدنش عشوه بود و فکر کنم درحکم فیلم پورن عمل میکرد!
بالاخره یه تاکسی جلوی پامون ترمز کرد.درو باز کردمو اونم سوار شد.کنارش نشستم و بعد ازش آدرس خونشون رو پرسیدم تا به راننده تاکسی بگم....
گرچه فضا برای نشستن زیاد بود اما تکون نخورد.
بوی ادکلنش حالا به خاطری نزدیکی بیش از حدش بیشتر و بهتر احساش میشد.
با همون لحن و صدای پر عشوه اش گفت:
-آقای دکتر شنیدم مادرتون لبنان زندگی میکنن!
-آره! پنج سالی میشه که برگشتن لبنان!
-دلتون براش تنگ نمیشه!؟
سرمو به سمتش چرخوندم و جواب دادم:
-خب قطعا میشه...من هرازگاهی وقت کنم بهشون سر میزنم...ولی خب مرتب باهم درارتباطیم!
نفس عمیقی کشید.جوری که هرم و داغی نفسش پخش شد تو گردنم.فکر کنم اینکارش عمدی بود..درهرصورت چه عمدی باشه چه نباشه خیلی به مذاق من خوش نیومد...!
انگشتای ظریفشو تو هوا چرخوند و باهمون عشوی سگ دارش گفت:
-من که حس میکنم دوری از خانواده واقعا سخت...محمد داداشم چند سالی هست دبی زندگی میکنه...اونجا بوتیک داره...البته اون دیگه عادت کرده....من عادت کردن به چیزای ناخوشایند رو دوست ندارم....
تنها تونستم بگم:
-آره..دوری بده!
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.خسته نبودم اما دلم میخواست یکم خرت و پرت واسه صبحونه ام بخرمو بعدهم یه راست برم خونه و رو تختم دراز بکشم...
تحمل این دختره سخت بود!
هوووف!
بعضی وقتها بعضی قوانین چقدر مزخرف میشدن!!!
اونی که ازش خوشت میاد بهت رو نمیده اونی که ازش بدت میاد عین کنه بهت میچسبه....
بنفشه اصلا منو نمی دید اما این یکی عین کنه چسبیده بود و اصلا هم ول نمیکرد!
دوباره سر صحبت رو باز کرد و گفت:
-پستهای منو دیدین!؟ نظرتون راجب میکاپها و انداممن چیه!؟ میدونین خیلی وقتها خیلی ها میرن کلی پول صرف پروتز و خوش اندامی سینه هاشون میکنن اما من بدون انجام این کارها بدنم به همین خوشگلیه!
عجبااا! نمیدونم چطور روش میشد همچین حرفی بزنه!
-نه ندیدم!
-ایسنتاگرام دارید!؟
بی میل جواب دادم:
-بله!
-گوشیتونو دربیارید تا پیجمو براتون فالو کنم!
رو نبود که! حتی روی سنگ پای قزوین رو هم رو سیاه کرده بود.گوشی رو بهش دادم و اون رفت تو صفحه اینستاگرامم و بعد با فالو کردن پیجخودش گفت:
-این پیج من! مژگان حقیقی آفیکال! یه وقت پیجهای فیک رو فالو نکنیدااا...برای اینکه متاسفانه خیلی ها با اسم من و عکسهای من پیج میزنن...اونا همه فیکن...اکانت اورجینال من همین!
وای مامانش اینا!آفیکال! یارو در حد آنجلینا جولی و سلینا گومز ادعا داشت!
-اوکی!
نمیدونم چرا باخودش فکر میکرد ممکنه دیدن عکسهاش برای من هیجان انگیز باشه! من که دختری مثل بنفشه رو به امثال این ترحیح میدادم...
جواب حرفهاشو کوتاه میدادم که دست از سر کچلم برداره و اونم نرم نرمک رفت سمت سکوت و حرف نزدن....
اما چند دقیقه بعد سرشو گذاشت روی شونه ام و دستشو انداخت روی پام...
متعجب نگاهش کردمو خواستم ازش بخوام عقب بکشه که با چشمای بسته اش رو به رو شدم.
الان مثلا خواب !؟؟ ای بابا! ظاهرا باید تحملش میکردم...
یه ربع ساعت بعد رسیدیم تو کوچه شون...چون آدرس دقیق رو نمیدونستم که به راننده بدم زدم رو شونه اش و گفتم:
-مژگان خانم....
چشمامشو آهسته باز کرد ..دستشو رو رون پام کشید و بعد گفت:
-بله چیشده!جانم!؟
لامصبو ول میکردن تو همون ماشین بهم تجاوز میکرد.هم به منو هم به راننده که لابد تو ذهنش میگفت" کله ی بابای پسره عجب دافی تور کرده"!!!
-چیزی نشده! آدرس خونتونو لطف میکنید!
دستشو دراز کرد و گفت:
-اون در مشکی و طلایی...اون...
راننده خودش شنید و بعد رفت همون سمت و ماشین رو نگه داشت.
رو کردم سمتش و گفتم:
-خب خوشحال شدم از دیدنتون.برو به سلامت!
-مرسی آریو....ممنون که تا اینجا باهام اومدی! خدا حافظ
لبخند مصنوعی زدمو باخستگی گفتم:
-خدانگهدارت!
✨✨ تیغ زن ✨✨
سر خیابون منتظر تاکسی ایستادیم.
فکر کنم داشت تو کله اش کلی فحش به سمتم پرتاب میکرد که ""دکتر مملکت ماشین نداشته باشه خاک تو مخش!!! ""
-کلاس چندمی عمو !؟
سرشو یه سمتم چرخوند و چنان نگاه غضبناکی بهم انداخت که اشهدمو خوندم.
تلاشش اما برای ریلکس نشون دادن خودش واقعا جای تحسین داشت و باید حتما اسکار رو به صورت ویژه بابتش دریافت میکرد!
با حرص گفت:
-آریو خان من امسال کنکور دادم!
-عه جدا !؟
با تاکید جواب داد:
-بلهههه با اجازتون!
-خیلی هم خوب احسنت! حالا علاقمند به چه زمینه ورشته ای هستی شما !؟
یه لبخند پر تبختر زد و بعد گفت:
-خب قطعا دندون پزشکی!
سرمو تکون داد و بعد گفتم:
-عه! که اینطور! امیدوارم به همون چیزی که میخواید برسید!
-مرسی آریو...!
جان !!! ؟؟؟
مرسی آریوووو!؟؟؟ چه زود دخترخاله شد!!! خوبه منم بهش بگم خواهش میکنم مژی جوووون!؟؟
پوووووف! نصف لحن حرف زدنش عشوه بود و فکر کنم درحکم فیلم پورن عمل میکرد!
بالاخره یه تاکسی جلوی پامون ترمز کرد.درو باز کردمو اونم سوار شد.کنارش نشستم و بعد ازش آدرس خونشون رو پرسیدم تا به راننده تاکسی بگم....
گرچه فضا برای نشستن زیاد بود اما تکون نخورد.
بوی ادکلنش حالا به خاطری نزدیکی بیش از حدش بیشتر و بهتر احساش میشد.
با همون لحن و صدای پر عشوه اش گفت:
-آقای دکتر شنیدم مادرتون لبنان زندگی میکنن!
-آره! پنج سالی میشه که برگشتن لبنان!
-دلتون براش تنگ نمیشه!؟
سرمو به سمتش چرخوندم و جواب دادم:
-خب قطعا میشه...من هرازگاهی وقت کنم بهشون سر میزنم...ولی خب مرتب باهم درارتباطیم!
نفس عمیقی کشید.جوری که هرم و داغی نفسش پخش شد تو گردنم.فکر کنم اینکارش عمدی بود..درهرصورت چه عمدی باشه چه نباشه خیلی به مذاق من خوش نیومد...!
انگشتای ظریفشو تو هوا چرخوند و باهمون عشوی سگ دارش گفت:
-من که حس میکنم دوری از خانواده واقعا سخت...محمد داداشم چند سالی هست دبی زندگی میکنه...اونجا بوتیک داره...البته اون دیگه عادت کرده....من عادت کردن به چیزای ناخوشایند رو دوست ندارم....
تنها تونستم بگم:
-آره..دوری بده!
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.خسته نبودم اما دلم میخواست یکم خرت و پرت واسه صبحونه ام بخرمو بعدهم یه راست برم خونه و رو تختم دراز بکشم...
تحمل این دختره سخت بود!
هوووف!
بعضی وقتها بعضی قوانین چقدر مزخرف میشدن!!!
اونی که ازش خوشت میاد بهت رو نمیده اونی که ازش بدت میاد عین کنه بهت میچسبه....
بنفشه اصلا منو نمی دید اما این یکی عین کنه چسبیده بود و اصلا هم ول نمیکرد!
دوباره سر صحبت رو باز کرد و گفت:
-پستهای منو دیدین!؟ نظرتون راجب میکاپها و انداممن چیه!؟ میدونین خیلی وقتها خیلی ها میرن کلی پول صرف پروتز و خوش اندامی سینه هاشون میکنن اما من بدون انجام این کارها بدنم به همین خوشگلیه!
عجبااا! نمیدونم چطور روش میشد همچین حرفی بزنه!
-نه ندیدم!
-ایسنتاگرام دارید!؟
بی میل جواب دادم:
-بله!
-گوشیتونو دربیارید تا پیجمو براتون فالو کنم!
رو نبود که! حتی روی سنگ پای قزوین رو هم رو سیاه کرده بود.گوشی رو بهش دادم و اون رفت تو صفحه اینستاگرامم و بعد با فالو کردن پیجخودش گفت:
-این پیج من! مژگان حقیقی آفیکال! یه وقت پیجهای فیک رو فالو نکنیدااا...برای اینکه متاسفانه خیلی ها با اسم من و عکسهای من پیج میزنن...اونا همه فیکن...اکانت اورجینال من همین!
وای مامانش اینا!آفیکال! یارو در حد آنجلینا جولی و سلینا گومز ادعا داشت!
-اوکی!
نمیدونم چرا باخودش فکر میکرد ممکنه دیدن عکسهاش برای من هیجان انگیز باشه! من که دختری مثل بنفشه رو به امثال این ترحیح میدادم...
جواب حرفهاشو کوتاه میدادم که دست از سر کچلم برداره و اونم نرم نرمک رفت سمت سکوت و حرف نزدن....
اما چند دقیقه بعد سرشو گذاشت روی شونه ام و دستشو انداخت روی پام...
متعجب نگاهش کردمو خواستم ازش بخوام عقب بکشه که با چشمای بسته اش رو به رو شدم.
الان مثلا خواب !؟؟ ای بابا! ظاهرا باید تحملش میکردم...
یه ربع ساعت بعد رسیدیم تو کوچه شون...چون آدرس دقیق رو نمیدونستم که به راننده بدم زدم رو شونه اش و گفتم:
-مژگان خانم....
چشمامشو آهسته باز کرد ..دستشو رو رون پام کشید و بعد گفت:
-بله چیشده!جانم!؟
لامصبو ول میکردن تو همون ماشین بهم تجاوز میکرد.هم به منو هم به راننده که لابد تو ذهنش میگفت" کله ی بابای پسره عجب دافی تور کرده"!!!
-چیزی نشده! آدرس خونتونو لطف میکنید!
دستشو دراز کرد و گفت:
-اون در مشکی و طلایی...اون...
راننده خودش شنید و بعد رفت همون سمت و ماشین رو نگه داشت.
رو کردم سمتش و گفتم:
-خب خوشحال شدم از دیدنتون.برو به سلامت!
-مرسی آریو....ممنون که تا اینجا باهام اومدی! خدا حافظ
لبخند مصنوعی زدمو باخستگی گفتم:
-خدانگهدارت!