#پارت_۱۱۴
✨✨ تیغ زن ✨✨
با عجله از سر کار برگشتم خونه...!
هردوتا دستم بند بود.اونقدر که انگشت کوچیکمو هم نمیتونستم آزادبزارم.
از آسانسور که اومدم بیرون آقای حقیقی رو با لب خندون دیدم.
تا چشمش بهم افتاد بلند و خندون و با انرژی گفت:
-به به! جناب دکتر! حال و احوال!؟
سرمو به نشانه ی ارادت خم کردمو گفتم:
-آقا ما مخلصیم!
اشاره ای به خریدهایی که کرده بودم گفت:
-آقای دکتر کل شهرو جارو کردیناااا....خبریه!؟
-بله امشب مهمون دارم!
-به سلامتی!کمک کنم !؟
-نه نه همچی حل!
رفت سمت آسانسور و گفت:
-درهر صورت کمکی از من و خانمم یا بهار براومد مدیونین اگه نگی!
-چشمممم....حتما!
لبخند زدمو تا رفتنش تو همون حالت و همونجا موندم.آقای حقیقی مرد خوش خنده وباحال و بانمکی بکد فقط نمیدونم چرا اخلاق دخترش اصلا بهش نرفته بود.پدر باحال و خوش برخورد دختر پا نده و مغرور!
خریدارو گذاشتم زمین تا بتونم کلیدو از جیبم دربیارمو درو باز کنم.
میوه و شیرینی هایی که خریده بودمو گذاشتم رو اپن و بعد به خونه ی بهم ریخته ام نگاه کردم! آخه من چجوری میتونستم هم میوه هارو بشورم...هم شیرینی هارو بچینم...هم اینجارو تمیز کنم هم غذارو سفارش بدم!!!
با کلافگی دستی توی موهام کشیدم....
خونه به حدی بهم ریخته و نامرتب بود که بقول قدیمیا شتر با بارش تو گم میشد!
خدا بگم چیکارت کنه حامی!
بدترین کاری که میشد درحق یه مجرد انجام داد همین بود! اینکه زنگ بزنی بهش و بگی میخوای بیای خونه اش!
دست به کمر اطرافمو نگاه کردم.سه کار تو اولویت من قرار داشت....اول اینکه میوه هاروبشورمو شیرینی هارو تو ظرف بچینم، دوم اینکه خونه رو مرتب کنم سوم اینکه سفارش شاموبدم....!
حالا باز خداروشکر امروز جمعه بود و بیمارستان رفتم و مطب رفتن جز دغدغه ها حساب نمیشدن!
تو فکر بودم که صدای زنگ تو فضای ساکت و آروم خونه پیچید.یه لحظه باخودم گفتم نکنه شب شده و خبر نداشته باشم خودم ولی نه...هموز مونده تا شب....
رفتم سمت در و تا بازش کردم با اون صورت بی احساسش رو به رو شدم!
معلوم نبود دختر یا یه تیکه سنگ!
هرچی بود شدیدا ضد مرد بود!
بی هیچ لبخند و لطافتی گفت:
-سلام !
لنگه درو رها کردمو گفتم:
-سلام بنفش!
چشماش یکم تنگ شدن.از اون حالتها که یه گرگ درنده بخواد به شکار مفلوکش نگاه کنه! ظاهرا رو این کلمه حساس شده بود!
خیلی جدی گفت:
-بنفش نه و بنفشه...حتی بنفشه نه و حقیقی....حتی حقیقی نه و خانم حقیقی!
اُه! اینهمه ناملایمت هیهات بود!
نه نخ میداد نه پا میداد کاش لااقل بوس میداد!
اصلا چرا همیشه اونایی که بهمون اهمیت نمیدن واسمون خواستنی ترن !؟
بر پدر پدر پدر این قانون لعنت !
-خب خانم حقیقی مشکلی پیش اومده !؟
دستاشو تو جیب لباسش فرو برد و گفت:
-نه! اومدم بگم میخوام اجاره ی این ماه رو بهتون بدم !
تو عمرم دختر به این سرتقی و لجوجی و یک دندگی ندیده بودم .اصلا حاضر نبود کم بیاره....
عین دوتا مرد و حتی بیشتر کار میکرد تا اجازه نده پدرش زیر دین من بره!
این اقتدار و این عزم واین خستگی ناپذیریش قابل ستایش بود....
بنفشه واقعا بنفش بود.یه رنگ مرموز....
یه دختر شبیه خیلی از دخترای دیگه اما با تفاوت هایی ریز و جالب....
نه اهل بزک دوزک زیادی بود نه اهل ناز و عشوه و نه حتی سعی میکرد بیخودی خودش رو به کسی بچسبونه...!
اون واسه پسرش عین یه پسر عمل میکرد و برام جالب بود با اینکه من هیچ پولی واسه اجاره نمیخواستم اما تمایل شدیدی داشت تا مفت و مجانی نشینن....
چون واسم جای سوال داشت ازش پرسیدم:
-واقعا لازم !؟
-بله و ممنون میشم اگه مبلغ رو بگین و همینطور شماره حسابتون!
نمیدونم چرا یهو یاد حامی و زنش که قرار بود اینجا بیان افتادم.
پن تو این شرایط لز کی جز همین بنفشه میتونستم کمک بگیرم!؟؟
-باشه...مبلغ و شماره حساب رو میگم اما شرط دارم!
پرسشی نگاهم کرد و بعد گفت:
-از کی تاحالا صاحبخونه واسه گرفتن اجاره شرط میزاره!
شونه بالا انداختم و گفتم:
-من این مدلی ام....
با طمانینه نگاهم کرد و گفت:
-باشه.شرطتتون رو بگید!؟
خب! پس شد اون چیزی که میخواستم!
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin
✨✨ تیغ زن ✨✨
با عجله از سر کار برگشتم خونه...!
هردوتا دستم بند بود.اونقدر که انگشت کوچیکمو هم نمیتونستم آزادبزارم.
از آسانسور که اومدم بیرون آقای حقیقی رو با لب خندون دیدم.
تا چشمش بهم افتاد بلند و خندون و با انرژی گفت:
-به به! جناب دکتر! حال و احوال!؟
سرمو به نشانه ی ارادت خم کردمو گفتم:
-آقا ما مخلصیم!
اشاره ای به خریدهایی که کرده بودم گفت:
-آقای دکتر کل شهرو جارو کردیناااا....خبریه!؟
-بله امشب مهمون دارم!
-به سلامتی!کمک کنم !؟
-نه نه همچی حل!
رفت سمت آسانسور و گفت:
-درهر صورت کمکی از من و خانمم یا بهار براومد مدیونین اگه نگی!
-چشمممم....حتما!
لبخند زدمو تا رفتنش تو همون حالت و همونجا موندم.آقای حقیقی مرد خوش خنده وباحال و بانمکی بکد فقط نمیدونم چرا اخلاق دخترش اصلا بهش نرفته بود.پدر باحال و خوش برخورد دختر پا نده و مغرور!
خریدارو گذاشتم زمین تا بتونم کلیدو از جیبم دربیارمو درو باز کنم.
میوه و شیرینی هایی که خریده بودمو گذاشتم رو اپن و بعد به خونه ی بهم ریخته ام نگاه کردم! آخه من چجوری میتونستم هم میوه هارو بشورم...هم شیرینی هارو بچینم...هم اینجارو تمیز کنم هم غذارو سفارش بدم!!!
با کلافگی دستی توی موهام کشیدم....
خونه به حدی بهم ریخته و نامرتب بود که بقول قدیمیا شتر با بارش تو گم میشد!
خدا بگم چیکارت کنه حامی!
بدترین کاری که میشد درحق یه مجرد انجام داد همین بود! اینکه زنگ بزنی بهش و بگی میخوای بیای خونه اش!
دست به کمر اطرافمو نگاه کردم.سه کار تو اولویت من قرار داشت....اول اینکه میوه هاروبشورمو شیرینی هارو تو ظرف بچینم، دوم اینکه خونه رو مرتب کنم سوم اینکه سفارش شاموبدم....!
حالا باز خداروشکر امروز جمعه بود و بیمارستان رفتم و مطب رفتن جز دغدغه ها حساب نمیشدن!
تو فکر بودم که صدای زنگ تو فضای ساکت و آروم خونه پیچید.یه لحظه باخودم گفتم نکنه شب شده و خبر نداشته باشم خودم ولی نه...هموز مونده تا شب....
رفتم سمت در و تا بازش کردم با اون صورت بی احساسش رو به رو شدم!
معلوم نبود دختر یا یه تیکه سنگ!
هرچی بود شدیدا ضد مرد بود!
بی هیچ لبخند و لطافتی گفت:
-سلام !
لنگه درو رها کردمو گفتم:
-سلام بنفش!
چشماش یکم تنگ شدن.از اون حالتها که یه گرگ درنده بخواد به شکار مفلوکش نگاه کنه! ظاهرا رو این کلمه حساس شده بود!
خیلی جدی گفت:
-بنفش نه و بنفشه...حتی بنفشه نه و حقیقی....حتی حقیقی نه و خانم حقیقی!
اُه! اینهمه ناملایمت هیهات بود!
نه نخ میداد نه پا میداد کاش لااقل بوس میداد!
اصلا چرا همیشه اونایی که بهمون اهمیت نمیدن واسمون خواستنی ترن !؟
بر پدر پدر پدر این قانون لعنت !
-خب خانم حقیقی مشکلی پیش اومده !؟
دستاشو تو جیب لباسش فرو برد و گفت:
-نه! اومدم بگم میخوام اجاره ی این ماه رو بهتون بدم !
تو عمرم دختر به این سرتقی و لجوجی و یک دندگی ندیده بودم .اصلا حاضر نبود کم بیاره....
عین دوتا مرد و حتی بیشتر کار میکرد تا اجازه نده پدرش زیر دین من بره!
این اقتدار و این عزم واین خستگی ناپذیریش قابل ستایش بود....
بنفشه واقعا بنفش بود.یه رنگ مرموز....
یه دختر شبیه خیلی از دخترای دیگه اما با تفاوت هایی ریز و جالب....
نه اهل بزک دوزک زیادی بود نه اهل ناز و عشوه و نه حتی سعی میکرد بیخودی خودش رو به کسی بچسبونه...!
اون واسه پسرش عین یه پسر عمل میکرد و برام جالب بود با اینکه من هیچ پولی واسه اجاره نمیخواستم اما تمایل شدیدی داشت تا مفت و مجانی نشینن....
چون واسم جای سوال داشت ازش پرسیدم:
-واقعا لازم !؟
-بله و ممنون میشم اگه مبلغ رو بگین و همینطور شماره حسابتون!
نمیدونم چرا یهو یاد حامی و زنش که قرار بود اینجا بیان افتادم.
پن تو این شرایط لز کی جز همین بنفشه میتونستم کمک بگیرم!؟؟
-باشه...مبلغ و شماره حساب رو میگم اما شرط دارم!
پرسشی نگاهم کرد و بعد گفت:
-از کی تاحالا صاحبخونه واسه گرفتن اجاره شرط میزاره!
شونه بالا انداختم و گفتم:
-من این مدلی ام....
با طمانینه نگاهم کرد و گفت:
-باشه.شرطتتون رو بگید!؟
خب! پس شد اون چیزی که میخواستم!
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin