⚒ hunters ⛓ society ⚔
#part3
مورگان درحالی که داشت از بازار عبور می کرد تو راه بازار مردی رو دید که داشت دم در مغازه اش پسربچه ای رو کتک میزد.
رفت سمت اون مرد و بهش گفت:
"هی تو! چیکارش داری؟ برای چی می زنیش؟!"
مرد فروشنده در جواب مورگان بهش فحش نژاد پرستانه خیلی بدی داد که باعث شد مورگان نتونه خودش رو کنترل کنه و باهاش درگیر بشه.
مورگان فروشنده رو برد توی مغازش و به واسطه اینکه کسی نبود تا در دعوا مداخله کنه و مرد رو تا میخورد زد، به حدی که از هوش رفت و تمام سر و صورتش خون الود و کبود شد.
بعد از مغازه بیرون رفت و به پسر بچه گفت:
"اگه این مرد دوباره اذیتت کرد به من بگو تا حسابشو برسم! حالا برو خونتون."
پسر بچه سری تکون داد و از مورگان تشکر کرد، مورگان هم به راهش ادامه داد و بعد از پنج دقیقه پیاده روی به کلیسا رسید.
رفت داخل ساختمان کلیسا ولی هیچ کس داخل سالن اصلی کلیسا که محل عبادته نبود، حتی خبری از پدر متئو نبود که معمولا جلوی مجسمه چوبی عیسی مسیح مشغول دعا کردن بود.
کل کلیسا رو گشت و اتاق ها و راهرو هارو بررسی کرد ولی کشیش متئو رو پیدا نکرد.
دیگه مأیوس شده بود و داشت از کلیسا بیرون میرفت که خواهر کلودیا بهش گفت:
"سلام مورگان داشتی دنبال کسی میگشتی؟!"
مورگان نگاهی به پشت سرس انداخت و به راهبه گفت:
"سلام خواهر کلودیا پدر متئو رو ندیدی؟ امروز به کلیسا اومده؟!"
کلودیا در جواب بهش گفت:
"چرا دیدمش، اون توی قبرستونه؛ احتمالا برای رستگاری مرده ها دعا میکنه."
مورگان از کلودیا تشکر کرد و سریع به طرف قبرستون رفت. قبرستون پشت کلیسا پر از قبر هایی با علامت های چوبی بود که روشون اسم و مشخصات افراد مرده هک شده.
علف های هرز سرتاسر منطقه قبرستان رو پر کرده بودند و درخت های بید مجنون محوطه دور قبرستون رو با خطی مرز بندی کرده بودند.
کلاغ ها بر فراز اسمان قبرستون پرواز و غار غار می کردند و به نوعی سبب ترسناک شدن محیط شده بودند.
چند نفر هم بالای قبر عزیزانشون روی صندلی نشسته بودند و گویا منتظر بودند عزیزان از دست رفته شان زبون بازکنند و به حرف زدن بیایند. چون بسیاری حرف های نزده در دلشان ریشه انداخته بود که این ریشه ها در حال خشک شدن بودند و قلبشون رو به درد می اورد.
انسانها تا زمانی که چیزی را از دست ندهند قدر اون رو نمیدونند.
مورگان پدر رو دید که بالای سر قبری ایستاده بود و داشت انجیل می خوند. صداش کرد و متئو به سمتش اومد و گفت:
"سلام فرزندم چیشده چرا اینقدر حیرانی؟!"
مورگان: "پدر یه قتل اتفاق افتاده! اقای لوریس داخل طویله خونش کشته شده. مارتین من رو فرستاد تا به شما خبر بدم و از مردم کمک بخوایم. باید به خونه لوریس بریم."
متئو حیرت زده شد و روی سینش با اشاره دست صلیب کشید و گفت:
"وای خدایا مارا ببخش و بیامرز، که عمر همه ما در دست توست. بیا بریم به کلیسا، من ناقوس رو به صدا درمیارم تا مردم جمع بشن و همه باهم به کمک خوانواده لوریس بریم، اونها الان از نظر روانی دچار مشکل شدن و نیاز به حمایت دارند."
کشیش و مورگان داخل کلیسا رفتند و متئو زنگ رو به صدا در آورد.
کم کم مردم جمع شدن و مورگان قضیه رو برای مردم تعریف کرد. همهمه ای بین مردم شکل گرفت که با صدای متئو شکسته شد:
"وظیفه ماست که به خوانواده لوریس کمک کنیم، هرکسی هر کمکی که از دستس برمیاد باید انجام بده."
همگی با هم به سمت خونه لوریس حرکت کردند. وقتی به خونه رسیدند مارتین گفت:
"چقدر دیر کردی مورگان!"
مورگان: "ببخشید پدر رو دیر پیدا کردم، درضمن زمان برد تا مردم جمع بشن و راه بیفتیم."
مارتین به کشیش نگاهی انداخت و گفت:
"لوریس کشته شده پدر! اون هم به طرز بسیار فجیع."
متئو دستش روی بازوی مارتین گذاشت و فشار داد، بعد جواب داد:
"بذار برای آرامش روحش دعا کنیم."
کشیش پیش الیزابت و مایا رفت و شروع کرد به صحبت کردن با اونها؛ تاثیر زیادی توی اروم کردنشون داشت.
یکی از مردم گفت:
"بنظرتون چه چیزی میتونه همچین کاری انجام بده؟!"
مارتین: "اصلا هیچ ایده ای ندارم!"
مارتین به مورگان نگاه کرد پرسید:
"بنظرت کار چیه مورگان؟!"
مردم در خونه اقای لوریس جمع شده بودن. مردا مات و مبهوت نگاه میکردن و زناهم آروم آروم باهم پچ پچ میکردن.
تو همون وضع مورگان توی فکر بود که مارتین ازش نظرش رو پرسید و از دنیای خیال اوردش بیرون.
سریع در جواب بهش گفت:
"مارتین من فکر کنم کار یه حیوون بوده باشه."
پدر متئو سریع گفت:
"نه این کار یه چیز شیطانیه... یه موجود خطرناک، چون هیچ حیوانی نمیتونه به این شکل یه ادم رو از پا دربیاره!"
_________________
اگر حرف، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇
https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211
جواب در @amterdam_secrets_pm
__________________________
🧨 @Amterdam_secrets
#part3
مورگان درحالی که داشت از بازار عبور می کرد تو راه بازار مردی رو دید که داشت دم در مغازه اش پسربچه ای رو کتک میزد.
رفت سمت اون مرد و بهش گفت:
"هی تو! چیکارش داری؟ برای چی می زنیش؟!"
مرد فروشنده در جواب مورگان بهش فحش نژاد پرستانه خیلی بدی داد که باعث شد مورگان نتونه خودش رو کنترل کنه و باهاش درگیر بشه.
مورگان فروشنده رو برد توی مغازش و به واسطه اینکه کسی نبود تا در دعوا مداخله کنه و مرد رو تا میخورد زد، به حدی که از هوش رفت و تمام سر و صورتش خون الود و کبود شد.
بعد از مغازه بیرون رفت و به پسر بچه گفت:
"اگه این مرد دوباره اذیتت کرد به من بگو تا حسابشو برسم! حالا برو خونتون."
پسر بچه سری تکون داد و از مورگان تشکر کرد، مورگان هم به راهش ادامه داد و بعد از پنج دقیقه پیاده روی به کلیسا رسید.
رفت داخل ساختمان کلیسا ولی هیچ کس داخل سالن اصلی کلیسا که محل عبادته نبود، حتی خبری از پدر متئو نبود که معمولا جلوی مجسمه چوبی عیسی مسیح مشغول دعا کردن بود.
کل کلیسا رو گشت و اتاق ها و راهرو هارو بررسی کرد ولی کشیش متئو رو پیدا نکرد.
دیگه مأیوس شده بود و داشت از کلیسا بیرون میرفت که خواهر کلودیا بهش گفت:
"سلام مورگان داشتی دنبال کسی میگشتی؟!"
مورگان نگاهی به پشت سرس انداخت و به راهبه گفت:
"سلام خواهر کلودیا پدر متئو رو ندیدی؟ امروز به کلیسا اومده؟!"
کلودیا در جواب بهش گفت:
"چرا دیدمش، اون توی قبرستونه؛ احتمالا برای رستگاری مرده ها دعا میکنه."
مورگان از کلودیا تشکر کرد و سریع به طرف قبرستون رفت. قبرستون پشت کلیسا پر از قبر هایی با علامت های چوبی بود که روشون اسم و مشخصات افراد مرده هک شده.
علف های هرز سرتاسر منطقه قبرستان رو پر کرده بودند و درخت های بید مجنون محوطه دور قبرستون رو با خطی مرز بندی کرده بودند.
کلاغ ها بر فراز اسمان قبرستون پرواز و غار غار می کردند و به نوعی سبب ترسناک شدن محیط شده بودند.
چند نفر هم بالای قبر عزیزانشون روی صندلی نشسته بودند و گویا منتظر بودند عزیزان از دست رفته شان زبون بازکنند و به حرف زدن بیایند. چون بسیاری حرف های نزده در دلشان ریشه انداخته بود که این ریشه ها در حال خشک شدن بودند و قلبشون رو به درد می اورد.
انسانها تا زمانی که چیزی را از دست ندهند قدر اون رو نمیدونند.
مورگان پدر رو دید که بالای سر قبری ایستاده بود و داشت انجیل می خوند. صداش کرد و متئو به سمتش اومد و گفت:
"سلام فرزندم چیشده چرا اینقدر حیرانی؟!"
مورگان: "پدر یه قتل اتفاق افتاده! اقای لوریس داخل طویله خونش کشته شده. مارتین من رو فرستاد تا به شما خبر بدم و از مردم کمک بخوایم. باید به خونه لوریس بریم."
متئو حیرت زده شد و روی سینش با اشاره دست صلیب کشید و گفت:
"وای خدایا مارا ببخش و بیامرز، که عمر همه ما در دست توست. بیا بریم به کلیسا، من ناقوس رو به صدا درمیارم تا مردم جمع بشن و همه باهم به کمک خوانواده لوریس بریم، اونها الان از نظر روانی دچار مشکل شدن و نیاز به حمایت دارند."
کشیش و مورگان داخل کلیسا رفتند و متئو زنگ رو به صدا در آورد.
کم کم مردم جمع شدن و مورگان قضیه رو برای مردم تعریف کرد. همهمه ای بین مردم شکل گرفت که با صدای متئو شکسته شد:
"وظیفه ماست که به خوانواده لوریس کمک کنیم، هرکسی هر کمکی که از دستس برمیاد باید انجام بده."
همگی با هم به سمت خونه لوریس حرکت کردند. وقتی به خونه رسیدند مارتین گفت:
"چقدر دیر کردی مورگان!"
مورگان: "ببخشید پدر رو دیر پیدا کردم، درضمن زمان برد تا مردم جمع بشن و راه بیفتیم."
مارتین به کشیش نگاهی انداخت و گفت:
"لوریس کشته شده پدر! اون هم به طرز بسیار فجیع."
متئو دستش روی بازوی مارتین گذاشت و فشار داد، بعد جواب داد:
"بذار برای آرامش روحش دعا کنیم."
کشیش پیش الیزابت و مایا رفت و شروع کرد به صحبت کردن با اونها؛ تاثیر زیادی توی اروم کردنشون داشت.
یکی از مردم گفت:
"بنظرتون چه چیزی میتونه همچین کاری انجام بده؟!"
مارتین: "اصلا هیچ ایده ای ندارم!"
مارتین به مورگان نگاه کرد پرسید:
"بنظرت کار چیه مورگان؟!"
مردم در خونه اقای لوریس جمع شده بودن. مردا مات و مبهوت نگاه میکردن و زناهم آروم آروم باهم پچ پچ میکردن.
تو همون وضع مورگان توی فکر بود که مارتین ازش نظرش رو پرسید و از دنیای خیال اوردش بیرون.
سریع در جواب بهش گفت:
"مارتین من فکر کنم کار یه حیوون بوده باشه."
پدر متئو سریع گفت:
"نه این کار یه چیز شیطانیه... یه موجود خطرناک، چون هیچ حیوانی نمیتونه به این شکل یه ادم رو از پا دربیاره!"
_________________
اگر حرف، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇
https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211
جواب در @amterdam_secrets_pm
__________________________
🧨 @Amterdam_secrets