⚒ hunters ⛓ society ⚔
#part4
مورگان کمی با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که پدر متئو واقعا داره راست میگه!
یک مرد قد بلند از انتهای جمع که بنظر می رسید از قبول کردن صحبت های متئو می ترسید با صدای بلند گفت:
"نه نمیتونه اینطور باشه، من هم فکر می کنم کار یه حیوونه."
مورگان در جواب اون مرد با اشاره کردن به گردنش گفت:
"یکم منطقی باشید! اگه حیوون بود دقیقا دوتا نقطه اونم روی شاهرگش درست نمیکرد! حیوون ها طعمه شون رو آش و لاش می کنن."
مارتین هم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفته بود و به زمین خیره شده بود حرف مورگان رو تایید کرد:
"درسته... یه حیوون نمیتونه انقد تمیز شکار کنه، مخصوصا انقدر حرفه ای و بی سر و صدا، در ضمن حیوانات گوشت خوار، گوشت میخورن و نمیتونن خون رو به این شکل که بدن جسد خالی از خون شده بمَکَن."
در همین زمان تام دانل به تازگی وارد روستا شده بود و مشغول سرکشی زمین های کشاورزی و بررسی کیفیت محصولات کشاورزها برای خرید بود.
جمعیتی که در نزدیکی خونه لوریس جمع شده بودند توجهش رو جلب کرد و کنجکاویش رو تحریک کرد.
سوار اسبش شد و آهسته به سمت طویلهی خونه ای که مردم اونجا جمع شده بودند رفت.
وقتی جلوی طویله رسید از اسب پیاده شد و اسبش رو با طناب به درختی بست و از بین جمعیت وارد طویله شد.
مارتین با دیدن تام خوش حال شد چون منتظر اون بود تا محصولاتش رو بخره، به دلیل اینکه به قیمت بهتری نسبت به بقیه تاجر ها از اون خرید می کرد و در ضمن چند سال بود که همدیگه رو می شناختن و با هم دوست بودن.
اولین چیزی که نظر تام رو جلب کرد جسد لوریس بود که بی جان کف طویله افتاده بود.
مارتین برای تام دست تکون داد و گفت:
"سلام تام! فکر کنم زود اومدی! انتظارت رو نداشتم، قرار بود که فردا یا پس فردا برسی."
تام به سمت مارتین و مورگان که کنارش ایستاده بود رفت و گفت:
"اره... برنامه ها طوری شکل گرفت که زودتر به این روستا اومدم."
بعد با مورگان دست داد و از پدر متئو پرسید:
"پدر ماجرای این جسد چیه؟ چرا انقدر مردم اینجا جمع شدن مگه چه اتفاقی افتاده؟!"
متئو: "لوریس به طرز عجیبی به قتل رسیده و مردم مثلا جمع شدن تا کمک حال خوانوادش باشند ولی نه تنها کمک نکردند، بلکه باعث تشنج بیشتر فضا شدند."
تام نگاهی به مردم که توی بهت فرو رفته بودن کرد و به جسد نزدیک تر شد. اول جا خورد و تعجب کرد ولی بعد که با دقت بیشتری نگاه کرد یچیز عجیب و آشنا دید.
زیر لب با خودش زمزمه کرد:
"این جای دندونه."
خم شد و نشست و به جنازه دقیق تر نگاه کرد؛ متوجه شد که جای دندونا دقیقا روی شاهرگ لوریس بود، اطراف زخمش رو فشار داد ولی خونی بیرون نیومد.
روی زمین هم مقداری خون ریخته بود.
پیش خودش فکر کرد:
"خون بدنش کاملا تخلیه شده."
از جاش بلند شد و رو کرد سمت مردم و گفت:
"من قبلا این زخم هارو توی سفر های زیادی که به روستاها و شهر های دیگه داشتم در جاهای مختلفی دیدم.
مردمای محلی اسم های مختلف زیادی روشون گذاشتن. ولی وجه مشترک همشون اینه که.... "
یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:
"وجه مشترک همشون اینه که از خون آدمیزاد تغذیه میکنند."
تام یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
"رایج ترین و ساده ترین اسمی که میشه براشون انتخاب کرد..."
به جمعیت خیره شد و گفت:
"خوناشامه!"
بین مردم همهمه ای شکل گرفت که با صدای متئو قطع شد:
"دوستان من همه شمارو به آرامش دعوت می کنم، لطفا همه به خونه هاتون برید و از همدیگه مراقبت کنید، مخصوصا از بچه ها. هنوز ادعای آقای دانِل تایید شده نیست، پس بیهوده ترس به دلتون راه ندید. یکشنبه این هفته در کلیسا در کنار دعا و عبادت به بررسی این موضوع میپردازیم."
مردم کم کم محل رو ترک کردند و دور شدند.
مورگان به جسد اقای لوریس نگاه کرد و دید که الیزابت چاقویی رو محکم توی دستش گرفته.
همون موقع به خانوم مایا گفت:
"ببخشید خانوم مایا من اجازه دارم که امشب اینجا پیش شما بمونم؟"
پدر متئو درجا پرید وسط حرف مورگان و گفت:
"فرزندم تو تو خونه مردم چی کار داری؟!"
مورگان: "آه، راستش میخوام بمونم که اگه خطر احتمالی تهدیدشون کرد در نبود اقای لوریس من بتونم از الیزابت و خانوم مایا محافظت کنم تا اسیب نبینند، چون احتمال حمله دوباره اون موجود وجود داره."
بعد برگشت سمت مارتین و گفت:
"هی مارتین نظر تو در این مورد چیه؟!"
مارتین: "بنظرم فکر خوبیه..."
_________________
اگر حرف و سوال، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇
https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211جواب در
@amterdam_secrets_pm__________________________
🧨
@Amterdam_secrets